شیران کارزار و امیران روزگار
عباس و عون و جعفر و عثمان نامدار
در باغ بوتراب خزان چون رسیده شد
بر سرو هر سه چار سموم اجل دچار
عباس خواند هر سه برادر به نزد خویش
در بر کشید سر و یکی بود شد چهار
گفتا کنون که کار بود تنگ بر حسین
شیران کارزار و امیران روزگار
عباس و عون و جعفر و عثمان نامدار
در باغ بوتراب خزان چون رسیده شد
بر سرو هر سه چار سموم اجل دچار
عباس خواند هر سه برادر به نزد خویش
در بر کشید سر و یکی بود شد چهار
گفتا کنون که کار بود تنگ بر حسین
بر زخمهاى پیکرت ار اشک، مرهم است
پس گریه تا به حشر بر آن زخم ها، کم است
ز آن ناوکى که بر دلت آمد ز شست کین
خون دل از دو دیده روانم دمادم است
ز آن تیغ کین به فرق تو، تا حشر خاک غم
بر فرق ما همین نَه، که بر فرق عالم است
از پیچ و تاب تشنگى ات بر لب فرات
میزان حسن و عشق چو با هم قرین فتاد
سهم بلاى او به امام مبین فتاد
عشقش عنان کشید زیثرب به کربلا
کوشید تا که کار، به عین الیقین فتاد
در دشت عشق تاخت سمند آن قدر که کار
از عشق درگذشت و، به عشق آفرین فتاد
از تاب تشنه کامى اطفال شد چنان
کز تاب، پیچ و تاب به حبل المتین فتاد
چون کاروان عشق به دشت بلا گذشت
افکند بار عشق در آنجا ز جا گذشت
با عشق دید آب و هوایش چو سازگار
منزل نمود و از سر آب و هوا گذشت
سالار کاروان همه کالای عشق را
بنهاد در میانه زِ هَر مدّعا گذشت
چون در زمین پُر خطر نینوا رسید
در کربلا چو محشر کبری شد آشکار
گشتند دوزخی و بهشتی به هم دچار
بودند خیل دوزخی آن روز، شادکام
اما بهشتیان همه لب تشنه و فکار
اهل بهشت را جگر از قحط آب آب
در کام اهل دوزخ و نار، آب خوش گوار
آن ساقیان کوثر و آن شافعان حشر
ای خاک طوس چشم مرا توتیا توئی
مائیم دردمند و سراسر دوا توئی
داری دم مسیح تو ای خاک مشک بیز
یا نکهت بهشت که دارالشفا توئی
ای خاک طوس چون تو مقام رضا شدی
برتر هـزار پـایـه ز عــرش عـلا تـویی
چو گشت رایت داراى روزگار عیان
سپاه ظلمت شب منهدم شد از میدان
مگر تو گفتى شد، نور مهدوى ظاهر
مگر تو گفتى شد، رجعت امام زمان
ولىّ حضرت داور، وصىّ پیغمبر
سلیل حیدر صفدر، خلاصهی امکان
ز انبیا همه اقدم، بر اوصیا همه خاتم
نه هر کس شد مسلمان میتوان گفتش که سلمان شد
کز اول بایدش سلمان شد و آنگه مسلمان شد
نه هر سنگ از بدخشان است لعلش میتوان گفتن
بسی خون جگر باید که تا لعل بدخشان شد
جمال یوسف ار داری به حسن خود مشو غره
صفات یوسفی باید تو را تا ماه کنعان شد
بهار است و کند جا، هر کسی در طُرف صحرایی
نئی از بلبلی کمتر، در افکن شور و غوغایی
کبوتر وار هو هو کن، برآر از سینه هی هایی
ویا کوکو چه قمری زن به یاد سرو بالایی
بکن این شور و غوغا را دلا در عهد بُرنایی
وگرنه چون خزان عمر شد از عهده بَر نایی
بازم آمد عشق یار، آهسته بَر زد حلقه بَر دَر
تا به رویش در گشودم بر گرفتم تنگ دَر بَر
با وجود آشنایی خویش را بیگانه کردم
گفتمش گم کرده ای ره، ای به هر راهی تو رهبر
گفت ره را گم نکردستم تو خود کردی فرامش
عهد پیشین را و کردی خویش را حیران و مضطَر
مرا طبع اگر نا رسا یا رسا
نباشد گریز از حدیث کسا
گذشتن مرا از حدیثی چنین
بسی دور باشد ز رای متین
ز روح القدس جویم اول مدد
که جان را رَشَد باید از وی رسد
پس آنگه کنم عشق را پیش رو
ساقی بریز باده مرا، هی به ساغرا
هی شعله زن به جانم وهی بر دل آذرا
زان باده یی که خورد از آن باده جبرئیل
تا شد امین وحی خداوند اکبرا
زان باده یی که آدم از آن توبه اش قبول
زان باده یی که نوح شد از وی مبشِّرا
زان باده یی که قطره یی از وی به جام ریخت
سقاک الله ای ساقی نیک منظر
بده مِی، چه مِی، زان مِی روح پرور
چه مِی، زان مِی، کاورد نور در دل
چه مِی، زان مِی، کافکند شور بر سر
از آن مِی که سلمان از آن شد مسلمان
از آن مِی که ایمان از او یافت بوذر
بکن بیخود و مستم آنسان که هرگز
اگر مطرب، آهنگ دیگر نمیزد
چو نی بردل و جانم آذر نمیزد
به نی گر، نمی بود دمساز لعلش
دو صد طعنه بر تنگ شِکَّر نمیزد
لبش همچو قند مکرر نبودی
گرش بر لب نی مکرّر نمی زد
نمی کرد اینگونه مست و خرابم
چه شود ز راه وفا اگر، نظری به جانب ما کنی
که به کیمیای نظر مگر، مسِ قلبِ تیره طلا کنی
یمن از عقیق تو آیتی، چمن از رخ تو روایتی
شکر از لب تو حکایتی، اگرش چو غنچه تو واکنی
به شکنج طرّهی عنبرین، که به مِهرِ چهر تو شد قرین
شب و روز تیرهی این حزین، تو بدل به نور و ضیا کنی
ساقیا بیا ز آفتاب مِی
می نما تو هی ذرّه پروری
هی بده مرا از ره وفا
کاسهای زری آب آذری
آفتاب را در پیاله کن
هی پیاله را رشک لاله کن
خود به نام ما این حواله کن
ز ماه چهره ساقیا، برافکن این نقاب را
به ماهتاب سیر ده هماره آفتاب را
برآفتاب مینگر، ستاره سان حُباب را
بریز هان بیار هی به رنگ آتش آب را
به یاد لعل آن صنم سبیل کن شراب را
بریز ساقیا مرا مدام می به ساغرا
چه مِی که برزند به جان هزار شعله آذرا
چه آذری که نار طور ازو کمینه اخگرا
بریز هان بیار هی ببانگ چنگ و مزمرا
که هی خورم به یاد او، تو هی بده مکررا
بر هم زنید یاران این بزم بى صفا را
مجلس صفا ندارد بى یار مجلس آرا
بى شاهدى و شمعى هرگز مباد جمعى
بى لاله شور نبود مرغان خوشنوا را
بى نغمهی دف و چنگ مطرب برقص ناید
وجد سماع باید کز سر برد هوا را
جام مدام گلگون خواهد حریف موزون
بى مِى مَدان تو میمون جام جهان نما را
امشب شب وصال است، روز فراق فرداست
در پرده حجازى شور عراق، فرداست
امشب قران سعد است در اختران خرگاه
یا آنکه لیله القدر روز محاق، فرداست
امشب ز لاله رویان فرخنده لاله زاریست
رخسارهاى چون شمع در احتراق، فرداست
امشب نواى تسبیح از شش جهت بلند است