منظومه حدیث شریف کسا [انتشارات حقبین، ص41]
مرا طبع اگر نا رسا یا رسا
نباشد گریز از حدیث کسا
گذشتن مرا از حدیثی چنین
بسی دور باشد ز رای متین
ز روح القدس جویم اول مدد
که جان را رَشَد باید از وی رسد
پس آنگه کنم عشق را پیش رو
نِهم عقل را در برِ او گرو
که گر عشق نَبوَد دلیل رهم
نشاید که پای اندر این ره نِهم
کنم رشتهی نظم را تابدار
بر او برکشم لولو آبدار
وفایی، دمی قصه آغاز کن
به آل عبا خویش دمساز کن
وفایی، وفاداری از سر بگیر
ز آل عبا فیض دیگر بگیر
حدیثی است از حضرت فاطمه
که بی واهمه گویمش با همه
بگفتا که یک روزی از روزها
پدر شد مرا وارد اندر سرا
بفرمود کای دخت دلبند من
مرا ضعف و سستی است اندر بدن
بگفتم پدر ضعف و سستی تو را
مبادا و بادا پناهت خدا
بفرمود کای دختر با وفا
بیاور مرا آن یمانی کسا
یمانی کسا را بیار این زمان
بپوشان مرا زیر این طیلسان
که سرّی نهان در پس پرده است
که بی پرده این پرده آید به دست
خدا خواهد از پرده سازد عیان
خدایی خود بر زمین و زمان
به خود خواهد او عشقبازی کند
به مُلک و مَلک سرفرازی کند
نظر کردمش چون بپوشیدمش
رخی چون درخشنده مه دیدمش
چنان رویش از نور رخشنده بود
که بدر درخشندهاش بنده بود
برای مثل گفته شد ماه بدر
و گر نه مه و بدر را چیست قدر
به ماهی بود یک شب او را کمال
بود آن هم از عکس روی بلال
پس آنگه حسن پورم از ره رسید
سلامی بداد و جوابی شنید
رسد گفت بویی مرا بر مشام
که آن بو بود بوی خیر الأنام
بگفتم که ای میوهی جان من
نکو بردهای بوی جانان من
بود جدّ پاکت به زیر کسا
به خواب خوش آسوده باشد بسا
پس آنگه حسن همچو روح روان
روان شد سوی سرور انس و جان
بگفتا ز من بر تو ای جدّ سلام
بود تا کنم در برت من مقام
بگفتش به رأفت رسول مجید
بیا ای مرا مایهی هر امید
نشد آنقدر کاندر آمد ز در
حسینم روان همچو قرص قمر
چنین گفت بعد از درود و سلام
که آید مرا بوی جدّ بر مشام
مگر جدّ پاکم رسول خدا
ز مهر اندرین جا نموده است جا
بگفتم تو را جدّ رسول امین
به زیر کسا با حسن هر دو بین
پس آنگه بسوی کسا رفت شاد
به جدّ مکرم سلامی بداد
بگفت ای که ایزد تو را برگزید
ز بود تو آورده عالم پدید
بود تا که آیم به پیش تو باز
ز قربت شوم تا ابد سرفراز
بگفتش تو من من تویی ما و من
چو جان اندر آمد مرا در بدن
بیا ای مرا سایهی افتخار
به تو تا قیامت من امیدوار
تو خود مایهی افتخار منی
به هر دو سرا اعتبار منی
تویی مَظهر و مُظهر عشق حق
به کار تو کس را نباشد سبق
بیا ای شهیدی که اندر جزا
جزائی نباشد تو را جز خدا
نبی با حسین بود اندر سخن
که ناگه درآمد ز در بوالحسن
به دخت پیمبر بداد او سلام
بگفتا که بویی رسد بر مشام
که آن بو بود بوی ابن عمم
ز دل میزداید هزاران غمم
مگر ابن عمّم در اینجاستی
که خاک سرا عطر پیراستی
بگفتم بلی آنکه دلبند توست
به زیر کسا با دو فرزند توست
بسوی کسا آن شه لافَتی
نظر کرد و دید او به چشم خدا
به عَین خدا دید عِین خدا
تجلی نموده است اندر سه جا
به چشم خدا دید نور ازل
تجلی نموده است در سه محل
چو روی خود اندر سه مرآت دید
خدا را حقیقت در آیات دید
بگفتا سلام ای رسول امین
ز من یعنی از مالک یوم دین
سلام و تحیات بیرون ز حد
ز من بر تو یعنی ز حی صمد
پیمبر جواب سلامش بداد
پی اِذنش آغوش جان برگشاد
چو با عقلکل عشقکل شد قرین
نمود آفرین عقل و عشق آفرین
پس آن عقل کل مایهی هر وجود
سخن با علی از علی میسرود
که ای آنکه بر سر تویی تاج من
تو مقصود من از دو معراج من
دو معراج بودم ز جان آفرین
یکی در سما دیگری در زمین
یکی در سما با دو صد واهمه
یکی در زمین خانهی فاطمه
یکی در شب و دیگری روز بود
که آن روز و شب هر دو فیروز بود
ولی شب کجا میرسد پای روز
که شب تیره و روز شد دلفروز
مرا ما رَأی آیت روی توست
که قوسین من جفت ابروی توست
نظر کرد سوی کسا فاطمه
به زیر کسا دید یاران همه
بسوی کسا شاد و خرسند رفت
سوی شوی و باب و دوفرزند رفت
بگفتا سلام و رسیدش جواب
گرفت اذن وپس رخصتش داد باب
به زیر کسا رفت چون فاطمه
فتاد اندر افلاکیان همهمه
ز بانوی حق چون عدد شد تمام
خدا را خدایی شد آندم به کام
عدد روکش حسن جانان بود
کسا روکش آن عدد زان بود
خدا بین نبیند به زیر کسا
کسی را بجز خمسه یعنی خدا
خدا خود منزه بود از عدد
ولی این عدد واحد است و احد
خدا را اگر بود جا و مکان
نهان بود در زیر آن طیلسان
خدا گر منزه نبودی ز جای
همی گفتمی شد به زیر کسای
پس آمد ندائی به صوت علی
به صوت علی بود و صوت جلی
ندانم من آیا ز تحت کسا
بر آمد ندا یا ز فوق سما
که ای ساکنان سماوات من
به ذات و صفات و به آیات من
نکردم من این خلق و نه آسمان
نه خلق زمین و نه خلق زمان
نه کوه و نه صحرا نه بحر و نه بر
نه خلق سپهر و نه شمس و قمر
نه عرش و نه کرسی نه لوح وقلم
نه ایجاد هستی ز ملک عدم
مگر از پی حبّ این پنج تن
که هستند مطلوب و محبوب من
پس آنگه امین خدا جبرئیل
بگفتا که ای کردگار جلیل
کیانند آیا به زیر کسا
که بر ماسِوایند میر و کیا
جواب آمد از مصدر عزّ و شأن
به جبریل کی جبرئیلا بدان
که زهراست با باب و با شوی او
ابا هر دو فرزند دلجوی او
گر این پنج ما را نبودند یار
نه شش بود و نه هفت و نه سه و نه چار
نمیبود بود و نه افلاک را
نبودی تو و خیل املاک را
چو جبریل واقف شد از سرّ هو
بخاطر خلیدش مر این آرزو
که یا ربّ چه باشد گر این بینوا
نوا یابد از قرب اهل کسا
دهی اذنم از فضل و جود و کرم
دل پر ز اندوه شاد آورم
به اعزاز و اجلال این پنج تن
که سازی مرا سادس انجمن
بفرمودش ایزد برو سویشان
ولی خود مرو سویشان بینشان
گر از ما نباشد نشانی تو را
نباشد تو را ره بسوی کسا
تو از ما نشانی به همراه بر
که تا سوی ایشان شوی راهبر
به یک سو بنه رأی و تدبیر را
نشانی بر آیات تطهیر را
تو آیات تطهیر بهر نشان
بگیر و ببر چون رسیدی بخوان
به پاکان نشانی به پاکی ببر
به نیکان به نیکی سخن ساز سر
پس از ما رسان بر رسول انام
هزاران درود و هزاران سلام
که ما را خدایی به کام از شماست
ازل تا ابد بر دوام از شماست
ز خلق مه و مهر و عرش بلند
تو ما را غرض ای شه ارجمند
رسید و رسانید بعد از سلام
پیام خدا پس طلب کرد کام
سری از پی اِذن بر خاک سود
زبونی و پستی و پوزش نمود
گرفت اذن و شد در کسا جبرئیل
به یک گوشه پنهان چو عبد ذلیل
خدایی که میجست در لامکان
عیان دید در زیر آن طیلسان
ببالید بر خود ز شوق و شعف
چو از قرب حق یافت عزّ و شرف
پس آنگه خداوند این نُه قباب
علی ولی لایق این خطاب
بپرسید از پادشاه رسل
که این انجمن را چه باشد نزل
به نزد خداوند این انجمن
چه قدر است ای پادشاه زمن
پس آنگه بگفت آن رسول مجید
به حق کسی کو مرا برگزید
به حقی که حقش مرا از ازل
بداد اصطفی تا ابد بی زلل
مرا داد بر ما سوا سروری
نبوت به من داد و پیغمبری
به هر محفلی باشد این گفتگو
شود رحمت حق در آنجا فرو
صد استغفار گویان ملایک همه
به بزمی که دارند این همهمه
زبان خدا پس سرود این سخن
که خود رستگارند یاران من
رسول خدا بار دیگر بگفت
دُرِ این سخن را دگر بار سُفت
به هر جا شود ذکر این ماجرا
ز حقّ هست هر حاجت آنجا روا
به بزمی کزین بزم یاد آورند
دل پر ز اندوه شاد آورند
به بزمی کزین بزم آید سخن
بمانَد مراد و نَماند حَزَن
دگر باره گفت آن زبان خدا
که ما رستگاریم و یاران ما
به هر دو سرا مژده از حق رسید
که هستیم ما رستگار و سعید
حدیثی به یاد آمدم سوزناک
ز کرب و بلا و از آن جانِ پاک
به یاد آمدم قصّهی جانگزا
ز سلطان دین خامسِ این کسا
چو در کربلا شد بر او کار، تنگ
ز بیدادِ آن قومِ بی نام و ننگ
پس آن حضرت از بهر قوم عَنود
به اتمام حجّت زبان برگشود
که من خود، یکی هستم از آن کسا
که اهلش به پاکی ستوده خدا
که من یک تن هستم از آن پنج تن
که حق گفت هستند محبوب من
من از آن کسانم که فرمود حق
که بر این کسان نیست کس را، سبق
منم آن که پیغمبر پاک زاد
مرا، بر سر دوش خود، می نهاد
همی گفت آن خسرو خافقین
حسین از من است و منم از حسین
گر، از من نباشد شما را قبول
بپرسید از اصحاب خاص رسول
شنیدند و دیدند و بشناختند
به روی خدا، تیغ کین آختند
کشیدند بر روی حق، تیغ کین
بکشتند دین و امام مبین
بکشتند تهلیل و تکبیر را
مخاطب به آیات تطهیر را
نمودند دانسته او را شهید
که ماییم محکومِ حکم یزید
«وفایی» از این ماجرا خون گری
بر آن شاه لب تشنه جیحون گری
دیوان آخوند ملا فتح الله شوشتری (وفایی)
سلام
عالی. بسیار متشکرم. قسمتی از این شعر در کتاب شریف انیس الصادقین موجود است منتها در اینجا کاملتر بود.
اجرکم عند الله تبارک و تعالی.