نجات سلمان از دست شیر بهوسیلهی امیرمومنان(ع) در دشت ارژن
قُشیری از علمای شافعی در کتاب خود، «احسن الکبائر» نقل کرده است:
امیرالمؤمنین(ع) بالای بامِ خانه خرما تناول میکرد و در آن زمان سنّ آن حضرت بیست و هفت سال بود، سلمان در حیاط آن خانه، لباس خود را میدوخت، علی(ع) دانهی خرمائی به طرف او رها کرد.
سلمان گفت: یا امیرالمومنین با من شوخی میکنید در حالیکه من پیرمردم و شما جوانِ کم سنّ و سال هستیید؟
علی(ع) فرمود:
« یا سلمان؛ حَسِبتَ نَفسکَ کَبیراً و رأیتنی صَغیراً! أَنسیتَ «دشت أرژن» وَ مَنْ خَلَّصَکَ هناکَ مِنَ الأَسَد؟»
[ای سلمان؛ مرا از نظر سنّ و سال کوچک و خودت را خیلی بزرگ خیال کردهای؟ آیا قصّه دشت ارژن را فراموش کردهای؟ درآن بیابان که گرفتار شیر درنده شدی چه کسی تو را نجات داد؟]
سلمان با شنیدن این کلمات از امیرالمؤمنین(ع) به وحشت افتاد و عرض کرد: از کیفیّت آن جریان برایم بگو. امیرالمومنین(ع) فرمود:
تو در وسط آب ایستاده بودی و از شیری که در آنجا بود میترسیدی، دستها را به دعا بلند کردی و از خداوند نجات خود را طلبیدی، خداوند هم دعایت را اجابت فرمود و مرا که در آن صحرا عبور میکردم به فریاد تو رساند.
من همان اسب سواری هستم که زره او بر روی شانه و شمشیرش به دستش بود. شمشیر کشیدم و ضربهای بر آن شیر وارد کردم که او را دو نیم کرد و تو خلاص شدی.
سلمان عرض کرد: نشانه دیگری که در آنجا بود برایم بگو.
امیرالمؤمنین(ع) دست خود را دراز کرد و از آستین یک شاخه گل تازه بیرون آورد و فرمود:
این همان هدیهی تو است که به آن اسب سوار دادی.
سلمان با دیدن آن بیشتر دچار حیرت و سرگردانی شد و ناگهان صدائی شنید که: خدمت رسول خدا(ص) شرفیاب شو و قصّه ات را برای آن حضرت بازگو.
سلمان خدمت رسول خدا(ص) آمد و قصّه خود را چنین آغاز کرد:
ای رسول خدا؛ من اوصاف شما را در انجیل خواندم و محبّت شما در دلم جای گرفت، همه ادیانِ غیر از دین شما را رها کردم و آن را از پدرم مخفی کردم تا سرانجام متوجّه شد و نقشهی کشتن مرا کشید ولی دلسوزی او نسبت به مادرم مانع میشد و دائماً چارهای در قتل من میاندیشید، و مرا به کارهای سخت و دشوار وادار میکرد، تا اینکه فرار کردم و به سرزمینی به نام «ارژن» برخورد کردم و در آنجا خواستم ساعتی استراحت کنم، خوابم برد و محتلم شدم.
وقتی از خواب بیدار شدم کنار چشمهای که در همان نزدیکی بود رفتم؛ لباسهای خود را بیرون آوردم و داخل آب شدم تا غسل کنم، ناگهان شیری ظاهر شد و نزدیک آمد تا روی لباسهای من قرارگرفت، وقتی او را دیدم به وحشت افتادم، ناله و زاری کردم و از خداوند، نجات خود را از چنگال او درخواست نمودم که اسب سواری پدیدار شد و شیر را با شمشیر خود ضربهای زد و دو نیم کرد.
من از آب بیرون آمدم و خود را بر رکابِ اسبش انداختم و آن را بوسیدم و چون فصل بهار بود و صحرا پر از گلها و سبزیها بود، شاخه گُلی گرفتم و به او هدیه کردم و چون گُلها را گرفت از چشمان من ناپدید گشت و بعد از آن از او اثری ندیدم، از این جریان بیشتر از سیصد سال میگذرد و من این قصّه را برای هیچکس نگفتهام و امروز پسر عموی شما علیّ بن ابی طالب(ع) به من، آن قضیّه را گفت.
پیامبراکرم (ص) فرمود:
ای سلمان؛ هنگامی که مرا به آسمان بردند، به سدره المنتهی که رسیدم جبرئیل از من جدا شد و فاصله گرفت، من تا کنار عرش پروردگارم بالا رفتم و در حالیکه با خداوند متعال گفتگو میکردم ناگهان شیری را مشاهده کردم در کنارم ایستاده است، نگاه کردم دیدم علی بن ابی طالب(ع) است.
وقتی به زمین برگشتم علی(ع) بر من وارد شد، و پس از عرض سلام، به من بخاطر الطاف و عنایاتی که خداوند در این سیر ملکوتی نموده تبریک گفت سپس از تمام گفتگوهای من با پروردگارم خبر داد.
«اعلم یا سلمان، أنّه ما ابتلی أحد من الأنبیاء والأولیاء منذ عهد آدم إلی الآن ببلاء إلّا کان علیّ هو الّذی نجّاه من ذلک.»
[بدان ای سلمان؛ هر کدام از انبیاء و اولیاء از زمان حضرت آدم(ع) تاکنون که گرفتار شده است علی(ع) او را از گرفتاری نجات داده است[1]]
[1] ترجمه کتاب نفیس (القطره)، مستنبط، احمد، انتشارات حاذق، ج1، ص 282(حکایت 174/81)
** تذکر مولف: محدّث نوری رحمه الله این حدیث را در کتاب «نفس الرحمان: 27» با کمی اختلاف روایت کرده است.
الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة الحق مولانا امیرالمومنین و الائمة المعصومین علیه السلام