اسلام آوردن ابوالصمصام و معجزه بیرون آوردن هشتاد شتر سرخ موی از کوه، توسط امیرمومنان(ع) برای وی
ابن عباس میگوید: ابو صمصام (از قبیله عبس) بر رسول خدا(ص) وارد شد. شترش را جلوی در مسجد خواباند و داخل مسجد شد و سلام داد و جواب نیکویی شنید.
گفت: کدامیک از شما آن جوان گمراهی است که گمان میکند پیامبر است؟
سلمان فارسی به طرفش خیز برداشت و گفت: برادر عرب! مگر این چهرۀ ماه و زیبا، پیشانی درخشان، صاحب حوض و شفاعت، صاحب قرآن و قبله، صاحب تاج و پرچم، صاحب جمعه و جماعت، صاحب فروتنی و وقار، صاحب سؤال و جواب، صاحب شمشیر برّان، صاحب تکبیر و تهلیل، صاحب تقسیم حقوق دیگران، صاحب حکمهای پاک، صاحب نور و شرافت، صاحب جایگاه بلند و بلندی و رفعت، صاحب سخاوت و بخشش، صاحب شجاعت و نیرومندی، صاحب نماز و زکات، صاحب حج و احرام، صاحب زمزم و مقام و مشعر، صاحب روز قیامت، صاحب مقام محمود، صاحب سرچشمه آبهای بهشت و صاحب شفاعت کبری را نمیبینی! این آقا و سرور ما محمد(ص) فرستادۀ خداست.
ابوصمصام گفت: اگر پیامبری بگو ببینم کی قیامت برپا میشود؟ و کی باران میبارد؟ بگو شترم به چه باردار است؟ بگو فردا چه چیزی بدست میآورم و بگو که من کی میمیرم؟
پیامبر(ص) ساکت ماندند و چیزی نفرمودند تا اینکه جبرئیل(ع) نازل شد و گفت: ای محمد، این آیه را بخوان:
«إِنَّ الله عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ وَ ینَزِّلُ الْغَیثَ وَ یعْلَمُ ما فِی الْأَرْحامِ وَ ما تَدْرِی نَفْسٌ ما ذا تَکسِبُ غَداً وَ ما تَدْرِی نَفْسٌ بِأَی أَرْضٍ تَمُوتُ إِنَّ الله عَلِیمٌ خَبِیرٌ»
[همانا خداست که دانش زمان برپایی قیامت نزد اوست، و باران را فرو میفرستد -و میداند که باران را کی بفرستد- و آنچه در رحمهاست میداند و هیچ کس نمیداند که فردا چه خواهد کرد، و کسی نمیداند به کدام زمین خواهد مرد. همانا خدا دانا و آگاه است]
مرد عرب به رسول خدا ص گفت: دستت را برای بیعت بده به من بده که شهادت میدهم که خدایی جز الله وجود ندارد و اقرار میکنم که تو محمد فرستادۀ خدایی. [بعد از شهادتین و مسلمان شدنش گفت: یا رسول الله] اگر من به قبیله خود برگردم و اقوام خود را مسلمان کنم چه چیزی به من میدهید؟
پیامبر فرمود: هشتاد شتر به تو میدهم که پشت آنها سرخ رنگ و شکم آنها سفید و چشمانشان سیاه و بار آنها پارچههای نفیس یمنی با نقش و نگار حجازی باشد.
سپس پیامبر متوجه علی بن ابیطالب(ع) شد و فرمود:
ای أبوالحسن بنویس:
«بسم الله الرحمن الرحیم»
محمد پسر عبدالله، پسر عبدالمطلب، پسر هشام، پسر عبد مناف، در سلامت عقل و جان و صحت بدن اقرار و اذعان میکند، هشتاد شتر با شرایط ذکر شده به ابو صمصام عبسی بدهکار باشم و همه اصحاب بر آن شاهد باشند.
ابو صمصمام به قبیله خود برگشت؛ بعد از مدتی پیامبر(ص) رحلت فرمود. مدتی بعد ابوصمصام که همه اقوامش را مسلمان کرده بود [به مدینه] آمد و پرسید: ای مردم رسول خدا(ص) کجاست؟ گفتند: رحلت کرده است.
پرسید: وصی بعد از ایشان کیست؟ گفتند: کسی را جانشین قرار نداده است.
پرسید: خلیفه بعد از ایشان کیست؟ گفتند: ابوبکر است.
ابو صمصام وارد مسجد شد و گفت: خلیفه رسول خدا! من از رسول خدا(ص) هشتاد شتر سرخ موی شکم سفیدِ سیاه چشم که بار آن پارچههای نفیس یمنی با نقش و نگار حجاز باشد، طلبکارم.
ابوبکر گفت: برادر عرب! چیزی که عقل هم نمیپذیرد میخواهی؟! به خدا قسم رسول خدا(ص) نه شتر زرد و نه سفید از خود باقی نگذاشت بلکه از ایشان فقط قاطرش دُلدُل و زره نفیسش مانده که آنها هم نزد امیرالمومنین علی بن ابیطالب است.
و همچنین از او فدک باقی مانده بود که نزد ما است و پیامبر ما محمد ارثی از خود باقی نگذاشت.
سلمان فریاد زد: ای ابابکر! کردی و نکردی و حق أمیر ببُردی. این کار به کسی واگذار که حق اوست.
سپس سلمان دست ابوصمصام را گرفت و با خودش به منزل علی(ع) برد. -و این زمانی بود که- آن حضرت برای نماز وضو میگرفت. سلمان در زد. امیرمومنان(ع) صدا زد: سلمان و ابوصمصام وارد شوند!.
ابوصمصام با تعجب گفت: به خدا خیلی عجیب است، او کیست که مرا با نامم صدا میزند در حالی که مرا نمیشناسد.
سلمان جواب داد: او وصی رسول خدا(ص) است.
او کسی است که رسول خدا درباره اش فرمود:
«أنا مدینة العلم و علی بابها، فمن أراد العلم فلیأت الباب».
[من شهر علمام و علی در آن است، هر کس علم میخواهد از در آن وارد شود]
او کسی است که رسول خدا فرمود:
«علی خیر البشر فمن رضی فقد شکر، و من أبی فقد کفر».
[علی بهترین انسانها است، هرکس خشنودش کند شکر خدا را به جا آورده و آن کس که نافرمانی او کندکافر است]
او کسی است که خدای متعال درباره اش فرمود:
«وَ جَعَلْنا لَهُمْ لِسانَ صِدْقٍ عَلِیا»
[و برای آنان علی را زبان گویا قرار دادیم]
او کسی است که خدای متعال درباره اش فرمود:
«أَفَمَنْ کانَ مُؤْمِناً کمَنْ کانَ فاسِقاً لا یسْتَوُونَ عند الله»
[آیا کسی که مؤمن است همچون کسی است که از فرمان [خدای] بیرون رفته؟ هرگز در نزد خداوند برابر نیستند]
او کسی است که خدای متعال درباره اش فرمود:
«أَجَعَلْتُمْ سِقایةَ الْحاجِّ وَ عِمارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ کمَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْیوْمِ الْآخِرِ وَ جاهَدَ فِی سَبِیلِ الله لا یسْتَوُونَ عِنْدَ الله»
[آیا آب دادن حاجیان و آبادکردن مسجد الحرام را با [ایمان و عمل] آن کس که به خدای و روز واپسین ایمان آورده و در راه خدا جهاد کرده برابر میدارید؟ نزد خدا هرگز برابر و یکسان نیستند]
او کسی است که خدای متعال درباره اش فرمود:
«یا أَیهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَیک مِنْ رَبِّک»
[ای پیامبر، آنچه را از سوی پروردگارت به تو فروآمده برسان و اگر این نکنی پیام او را نرسانده باشی]
او کسی است که خدای متعال درباره اش فرمود:
« فَمَنْ حَاجَّک فِیهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَک مِنَ الْعِلْمِ فقل تعالوا ندع ابناءنا و ابنائکم»
[پس هر که با تو، پس از آن دانشی که به تو رسید، در باره او ستیزه و جدل کند، بگو بیایید تا ما و شما پسران خویش و زنان خویش و خودمان را بخوانیم، آنگاه دعا و زاری کنیم و لعنت خدای را بر دروغگویان بگردانیم]
او کسی است که خدای متعال درباره اش فرمود:
«لا یسْتَوِی أَصْحابُ النَّارِ وَ أَصْحابُ الْجَنَّةِ أَصْحابُ الْجَنَّةِ هُمُ الْفائِزُونَ»
[دوزخیان و بهشتیان برابر نیستند. بهشتیان همان رستگارانند]
او کسی است که خدای متعال درباره اش فرمود:
«إِنَّما یرِیدُ الله لِیذْهِبَ عَنْکمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیتِ وَ یطَهِّرَکمْ تَطْهِیراً»
[همانا خداوند اراده کرده که از شما، خاندان پیامبر، پلیدی را ببَرد و شما را پاک کند، پاکی کامل]
او کسی است که خدای متعال درباره اش فرمود:
« إِنَّما وَلِیکمُ الله وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِینَ آمَنُوا الَّذِینَ یقِیمُونَ الصَّلاةَ وَ یؤْتُونَ الزَّکاةَ وَ هُمْ راکعُونَ»
[همانا سرپرست شما خداست و پیامبرش و کسانی که ایمان آوردهاند، آنان که نماز را برپا میدارند و زکات میدهند در حالی که در رکوعاند]
سپس سلمان گفت ای ابوصمصام وارد شو و بر آن حضرت سلام کن.
ابوصمصام هم وارد شد و بر آن حضرت سلام کرد و گفت:
من از رسول خدا(ص) هشتاد شتر سرخ موی شکم سفیدِ سیاه چشم که بار آن پارچههای نفیس یمنی با نقش و نگار حجاز است، طلب دارم.
حضرت امیر(ع) فرمود: مدرکی هم داری؟ گفت: بله و آن نوشته را به حضرت داد.
آنگاه امیرمومنان(ع) فرمود: سلمان به مردم اطلاع بده که هرکس میخواهد پرداخت بدهی رسول خدا(ص) را ببیند، فردا به بیرون مدینه بیاید.
فردای آن روز مردم به بیرون شهر رفتند. منافقین به یکدیگر میگفتند: علی که چیزی ندارد، چگونه میخواهد بدهی را پرداخت کند؟! او حتما مفتضح خواهد شد. او از کجا میخواهد هشتاد شتر با آن خصوصیات بیاورد؟!
مردم جمع شده بودند و علی(ع) هم همراه با خانواده و دوستان و عدهای از اصحاب رسول خدا(ص) بیرون آمدند. آنگاه حضرت به فرزندشان امام حسن(ع) مطالبی را به صورت سِرّی فرمودند که هیچ کس جز آن دو بزرگوار آن را نفهمید. سپس امیرمومنان(ع) فرمود: ای ابو صمصام با پسرم حسن بر بالای آن تپه شنی برو!.
امام حسن(ع) و ابوصمصام به راه افتادند و امام حسن(ع) بر روی آن تپه شنی دو رکعت نماز خواندند و کلماتی به زمین گفتند که برای مردم مفهوم نبود. سپس با عصای پیامبر(ص) ضربهای بر روی زمین زدند که ناگاه تپه شکافته شد و تخته سنگی به هم پیوسته پدیدار گردید که روی آن با نور در دو سطر نوشته شده بود:
«بسم الله الرحمن الرحیم، لا إله إلّا الله، محمّد رسول الله،لا إله إلّا الله، علی ولی الله»
امام حسن(ع) با عصا ضربه دیگری به آن تخته سنگ زدند. تخته سنگ شکافته شد و افسار شتری پیدا شد.
امام حسن(ع) به ابو صمصام فرمود: جلو بیا. او هم جلو رفت. –امام(ع) افشار شتران را به وی دادند-پس از آن هشتاد شتر که پشت آنها سرخ رنگ و شکم آنها سفید و چشمانشان سیاه و بار آنها پارچههای نفیس یمنی با نقش و نگار حجازی بود از دل صخره بیرون آمدند.
ابو صمصام به طرف علی(ع) رفت و حضرت به او گفت: حقت را کامل گرفتی؟ گفت بلی.
حضرت فرمود: وثیقه را به من بده و آن را گرفتند و پاره کردند.
سپس حضرت فرمود: برادر و پسر عمویم محمد(ص) به من خبر دادند که: خداوند متعال، دو هزار سال قبل از آفریدن شتر صالح پیامبر، این شترها را در این صخره و تخته سنگ آفرید.
به دنبال سخن حضرت، منافقین گفتند: این کمترین سحر علی است.
ابوصمصام ناقهها را برداشت و به طرف قبیلهی خود رهسپار گشت و مدح امیر مومنان (ع) را مینمود و میگفت: ای مردم گمراه نشوید، همانا وصی پیامبر، علی است[1].
ممنون