قل الله ثم ذرهم

مجموعه ای از حکایات و فضایل پیرامون ائمه اطهار علیهم السلام

قل الله ثم ذرهم

مجموعه ای از حکایات و فضایل پیرامون ائمه اطهار علیهم السلام

قل الله ثم ذرهم
طبقه بندی موضوعی
به سند معتبر از حضرت جعفر بن محمد الصادق علیه السّلام منقول است که: پادشاهی در میان بنی اسرائیل بود و آن پادشاه قاضی داشت و آن قاضی برادری داشت که به صدق و صلاح موصوف بود، و آن برادر، زن صالحه‌ای داشت که از اولاد پیغمبران بود، و آن پادشاه شخصی را می‌خواست که به کاری فرستد، به قاضی فرمود: مرد ثقه‌ی معتمدی را طلب کن که به آن کار بفرستم.

قاضی گفت: کسی معتمدتر از برادر خود گمان ندارم. پس برادر خود را طلبید و تکلیف آن امر به او نمود و او ابا کرد و گفت: من زنم را تنها نمی‌توانم گذاشت.

قاضی بسیار اهتمام کرد و مبالغه نمود، چون مضطر شد گفت: ای برادر! من به هیچ چیز تعلق و اهتمام ندارم مثل زن خود و خاطرم به او بسیار متعَلَق است، پس تو خلیفه ‌یمن باش در امر او و به امور او برس و کارهای او را بساز تا من برگردم.

قاضی قبول کرد و برادرش بیرون رفت و آن زن از رفتن شوهر راضی نبود.

پس قاضی به مقتضای وصیت برادر، مکرر به نزد آن زن می‌آمد و از حوائج او سؤال می‌نمود و به کارهای او اقدام می‌نمود تا آنکه محبت آن زن بر او غالب شد و او را تکلیف زنا کرد و آن زن امتناع و ابا کرد، پس قاضی سوگند یاد کرد که: اگر قبول نکنی به پادشاه می‌گویم که این زن، زنا کرده است.

گفت: آنچه می‌خواهی بکن که من دست از دامن عفّت خود بر نمی‌دارم.

چون قاضی از قبول او مأیوس شد، از خوف رسوائی خود به نزد پادشاه رفت و گفت:

زنِ برادرم زنا کرده است و نزد من ثابت شده است.

پادشاه گفت: او را سنگسار کن.

پس آمد به نزد آن زن و گفت: پادشاه مرا امر کرده است که تو را سنگسار نمایم، اگر قبول درخواست مرا اجابت کنی، پادشاه را منصرف می کنم و الّا تو را سنگسار خواهم کرد.

زن گفت: من اجابت تو نمی‌کنم، آنچه خواهی بکن.

پس قاضی مردم را خبر کرد و آن زن را به صحرا برد و گودالی کند و او را سنگسار کرد تا وقتی که گمان کرد او مرده است و پس از سنگسار، همگی بازگشتند؛ اما در زن رمقی مانده بود و چون شب شد حرکت کرد و از گودال بیرون آمد و بر روی خود راه می‌رفت و خود را می‌کشید تا به دییری رسید که در آنجا دِیرانی می‌بود، بر در آن دِیر خوابید تا صبح شد، چون ِدیرانی در را گشود آن زن را دید، از قصه او سؤال نمود، زن قصه خود را به او گفت.

دیرانی بر او رحم کرد و او را به دیر خود برد، و آن دیرانی پسر خردی داشت و غیر آن فرزندی نداشت و مالی بسیار داشت، پس دیرانی آن زن را مداوا کرد تا جراحتهای او مُندَمِل شد و فرزند خود را به او داد که تربیت کند.

و این دیرانی غلامی داشت که او را خدمت می‌کرد، پس بعد از زمانی، آن غلام عاشق آن زن شد و به او درآویخت و گفت: اگر به معاشرت من راضی نمی‌شوی جهد در کشتن تو می‌کنم.

گفت: آنچه خواهی بکن، این امر ممکن نیست که از من صادر شود.

پس آن غلام فرزند دیرانی را کشت و به نزد دیرانی آمد و گفت: این زنِ زناکار را آوردی و فرزند خود را به او دادی، الحال فرزند تو را کشته است!.

دیرانی به نزد آن زن آمد و گفت: چرا چنین کردی؟ می‌دانی که من به تو چه نیکی‌ها کردم؟

زن قصه خود را به او گفت، پس دیرانی گفت: دیگر نفْس من راضی نمی‌شود که تو در این دیر باشی، بیرون رو و بیست درهم برای خرجی به او داد و در شب او را از دیر بیرون کرد و گفت: این زر را توشه کن خدا کارساز توست.

آن زن در آن شب راه رفت تا صبح به دهی رسید. دید مردی را بر دار کشیده‌اند و هنوز زنده است، از سببِ آن حال سؤال نمود گفتند: بیست درهم قرض دارد و نزد ما قاعده چنان است که هر که بیست درهم قرض دارد او را بر دار می‌کشند و تا ادا نکند او را فرود نمی‌آورند، پس آن زن بیست درهم را داد و آن مرد را خلاص کرد، آن مرد گفت: ای زن! هیچ‌کس بر من مثل تو حقّ نعمت ندارد، زیرا که مرا از مردن نجات دادی پس هر جا که می‌روی در خدمت تو می‌آیم.

پس همراه رفتند تا به کنار دریا رسیدند و در کنار دریا کشتیها بود و جمعی بودند که می‌خواستند بر آن کشتیها سوار شوند، پس مرد به آن زن گفت: تو در آنجا توقف نما تا من بروم برای اهل این کشتیها به مزد، کار کنم و طعامی بگیرم و به نزد تو آورم.

پس آن مرد به نزد اهل آن کشتیها آمد و گفت: در این کشتیِ شما چه متاع هست؟

گفتند: انواع متاعها و جواهر و عنبر و سایر چیزها است و این کشتیِ دیگر خالی است که ما خود سوار می‌شویم.

گفت: قیمت این متاعهای شما چند می‌شود؟

گفتند: بسیار می‌شود، حسابش را نمی‌دانیم.

گفت: من یک چیزی دارم که بهتر است از مجموع آنچه در کشتی شما است.

گفتند: چه چیز است؟

گفت: کنیزکی دارم که هرگز به آن حسن و جمال ندیده‌اید.

گفتند: به ما بفروش.

گفت: می‌فروشم به شرط آنکه یکی از شما برود و او را ببیند و برای شما خبر بیاورد و شما آن را خرید که آن کنیز نداند، و زر به من بدهید تا من بروم و آخر او را تصرف کنید.

ایشان قبول کردند و کسی فرستادند که آن زن را دید و خبر آورد که چنین کنیزی هرگز ندیده‌ام، پس آن زن را به ده هزار درهم به ایشان فروخت و زر گرفت.

چون او رفت و ناپیدا شد ایشان به نزد آن زن آمدند و گفتند: برخیز و بیا به کشتی.

گفت: چرا؟

گفتند: تو را از آقای تو خریده‌ایم.

گفت: او آقای من نبود.

گفتند: اگر نمی‌آئی تو را به زور می‌بریم.

به ناچار برخاست و با ایشان به کنار دریا رفت، و چون نزدیک کشتیها رسیدند هیچ‌یک از ایشان از دیگران ایمن نبودند، پس آن زن را بر روی کشتی متاع سوار کردند و خود همه در کشتی دیگر در آمدند و کشتیها را روان کردند، چون به میان دریا رسیدند خدا بادی فرستاد و کشتی ایشان با آن جماعت همه غرق شدند و کشتیِ زن، با متاعها نجات یافت و باد او را به جزیره‌ای برد، پس از کشتی فرود آمد و کشتی را بست؛ چون بر گِرد آن جزیره بر آمد دید مکان خوشی است و آبها و درختان میوه‌دار دارد، پس با خود گفت که: در این جزیره می‌باشم و از این آب و میوه‌ها می‌خورم و عبادت الهی می‌کنم تا وقتی که مرگ مرا دریابد.

پس حق تعالی وحی کرد بسوی پیغمبری از پیغمبران بنی اسرائیل که در آن زمان بود که: برو به نزد آن پادشاه و بگو که: در فلان جزیره، بنده‌ای از بندگان من هست باید که تو و اهل مملکت تو همه به نزد او بروید و به گناهان خود نزد او اقرار کنید و از او بخواهید که از گناهان شما درگذرد تا من گناهان شما را بیامرزم.

چون پیغمبر آن پیغام را به پادشاه رسانید، پادشاه با اهل مملکتش همه به سوی آن جزیره رفتند و در آنجا همان زن را دیدند. پس پادشاه به نزد او رفت و گفت: این قاضی به نزد من آمد و گفت: زنِ برادر من زنا کرده، من حکم کردم او را سنگسار کنند و گواهی، نزد من گواهی نداده بود، می‌ترسم که به سبب آن، حرامی کرده باشم، می‌خواهم که برای من استغفار نمائی.

زن گفت: خدا تو را بیامرزد، بنشین.

پس شوهرش آمد و او را نمی‌شناخت و گفت: من زنی داشتم در نهایت فضل و صلاح و از شهر بیرون رفتم و او راضی نبود به رفتن من و سفارش او را به برادر خود کردم، چون برگشتم و از احوال او سؤال کردم برادرم گفت که: او زنا کرد و او را سنگسار کردیم، می‌ترسم که در حقّ آن زن تقصیر کرده باشم، از خدا بطلب که مرا بیامرزد.

زن گفت که: خدا تو را بیامرزد، بنشین؛ و او را در پهلوی پادشاه نشاند.

پس قاضی پیش آمد و گفت: برادرم زنی داشت عاشق او شدم و او را تکلیف به زنا کردم قبول نکرد، پس پیش پادشاه او را متهم به زنا ساختم و به دروغ او را سنگسار کردم، از برای من استغفار کن.

زن گفت: خدا تو را بیامرزد. پس رو به شوهرش کرد که: بشنو.

پس دیرانی آمد و قصه خود را نقل کرد و گفت: در شب، آن زن را بیرون کردم، می‌ترسم که درنده‌ای او را دریده باشد و کشته شده باشد به تقصیر من.

گفت: خدا تو را بیامرزد، بنشین.

پس غلام آمد و قصه خود را نقل کرد.

زن به دیرانی گفت که: بشنو. پس گفت: خدا تو را بیامرزد.

پس آن مردِ دار کشیده آمد و قصه خود را نقل کرد.

زن گفت: خدا تو را نیامرزد؛ چون او بی‌سبب در برابر نیکی بدی کرده بود.

پس آن زن عابده رو به شوهر خود کرد و گفت: من زن توام، آنچه شنیدی همه قصه‌ی من بود، مرا دیگر احتیاجی به شوهر نیست، می‌خواهم که این کشتی پرمال را متصرف شوی و مرا در این جزیره بگذاری که عبادت خدا کنم، می‌بینی که از دست مردان چه کشیده‌ام.

پس شوهر او را گذاشت و کشتی را با مال متصرف شد، پادشاه و اهل مملکت همگی برگشتند[1].

[1] حیاة القلوب، ج‌2، ص: 1329؛ بحار الأنوار (ط - بیروت)، ج‏14، ص: 503

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۱۰/۱۴
محمد حسنی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی