تشرف سید بحرالعلوم یمنی و شیعه شدن وی به دست آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی
در زمان مرجعیت آیت الله العظمی سید ابو الحسن اصفهانی یکی ازعلمای اهل تسنّنِ بغداد در مذمت شیعیان، شانزده بیت شعر، معروف به «قصیدهی بغدادیه» سرود و در آن ابیات، اعتقاد شیعیان به امام زمان(ع) را مورد استهزاء قرار داد و [به استهزا] نوشته بود که شیعیان انتظار دارند که مهدی از سرداب بیرون بیاید.
وی اشعارش را برای بعضی از علمای نجف و سایرین نیز فرستاد[1] از جمله، اشعار وی به دست سید بحرالعلوم یمنی که از علمای زیدیه در یمن بود و وجود حضرت ولی عصر(ع) را انکار میکرد نیز رسیده بود. سید یمنی با علماء و مراجع شیعهی آن روز مکاتبه کرد و برای اثبات وجود و حیاتِ آن حضرت، برهان خواست و علمای بزرگوار هر چه از کتبِ اخبار و تواریخ عامّه و خاصّه اقامه دلیل کردند، قانع نشد و میگفت: من هم این کتب را دیدهام [ولی جواب قاطعی میخواهم].
آیه الله میرجهانی که از ملازمان مرجع بزرگ جهان تشیّع، مرحوم آیه الله سید ابوالحسن اصفهانی بود [و به عنوان نویسنده و مسئول امور مالی در دفتر وی خدمت میکرد] نقل فرمود که روزی به همراه جمعی از بزرگان، در محضر آن مرجع والامقام بودم که نامهای از یک دانشمند زیدی مذهبِ یمنی به دست ایشان رسید، که اشعار معروف به «قصیده بغدادیه» را در داخل آن قرار داده و خطاب به مرحوم آیه`اللّه اصفهانی نوشته بود: اگر جواب قانع کنندهای به این اشعار داشته باشید برای من بنویسید ولی اگر میخواهید به این کتاب و آن کتاب حواله دهید نمیخواهم[2].
مرحوم سید نامه را خواندند و خندیدند و سپس آن را به صدای بلند خواندند و همان وقت جواب نامهی او را نوشتند و در ضمن نوشتند: «شما به نجف مشرف شوید تا من امام زمان(ع) را به شما نشان بدهم!». نامه را مهر کردند و به دامادشان سید جواد اشکوری دادند و فرمودند: ببر و در پست بینداز.
دو ماه از این قضیه گذشت. شبی بعد از این که مرحوم آ سید ابو الحسن در صحن امیر المؤمنین(ع) نماز مغرب و عشاء را خواندند، یکی از شیوخ عرب به نام شیخ عبد الصّاحب آمد و به ایشان گفت:
بحر العلوم یمنی به نجف آمده است و در فلان جا منزل کرده است. سید فرمودند:
باید همین حالا به دیدنش برویم. ایشان همراه با عدهای از علماء برای دیدن بحر العلوم حرکت کردند. بنده، دامادهایشان و پسرشان سید علی هم در آن جمع حضور داشتیم. بالاخره وقتی رسیدیم و تعارف به عمل آمد، بحر العلوم یمنی شروع به صحبت کردن در آن زمینه کرد. سید ابو الحسن فرمود: الان من عجله دارم و وقت مناسبی برای صحبت کردن نیست؛ شما فردا شب برای شام به منزل ما بیایید تا آنجا با هم صحبت کنیم. سپس سید برخاست و همه با هم به منزل بازگشتیم.
فردا شب، سید بحر العلوم با پسرش -سید ابراهیم- به منزل آ سید ابو الحسن آمدند. پس از صرف شام، سید خادمشان را صدا زدند و فرمودند: مشهدی حسین! چراغ را روشن کن میخواهیم بیرون برویم. [در آن زمان برق نبود و باید با چراغِ فانوس بیرون میرفتند].
مشهدی حسین آماده بیرون رفتن شد و ما هم خواستیم همراه آنان برویم، اما سید فرمودند: «نه هیچکدامتان نیایید». هر چهار نفر آنها بیرون رفتند و چون تا برگشتن آنها زمان زیاد گذشت، ما آن شب نفهمیدیم که کجا رفتند. فردا صبح از سید ابراهیم -پسر بحر العلوم یمنی- سوال کردیم که دیشب کجا رفتید؟ سید ابراهیم خندید و با خوشحالی گفت:
«الحَمدُللهِ اِستَبصَرنا بِبَرَکهِ الإمامِ السیِّدَ أبی الحَسنَ»؛
[ما به برکت امام سید ابو الحسن شیعه شدیم].
گفتیم: کجا رفتید؟ گفت:
«رُحنا بِالوادی مقامِ الحُجَّهِ عَلَیهِ السَّلامُ»؛
[در وادی السّلام به مقامِ حضرت حجت(ع) رفتیم].
وقتی به اطراف مقام رسیدیم، سید ابو الحسن چراغ را از خادمشان گرفتند و گفتند: اینجا بنشین تا ما بر گردیم. مشهدی حسین همانجا نشست و ما سه نفر وارد مقام شدیم. وقتی در فضای مقام داخل شدیم، سید چراغ را زمین گذاشتند و کنار چاه رفتند و وضو گرفتند و داخل مقام شدند و ما بیرونِ مقام قدم میزدیم. سپس سید ابو الحسن مشغول نماز شد. پدرم چون معتقد به مذهب شیعه نبود لبخند میزد و میخندید. ناگهان -از داخلِ مقام- صدای صحبت کردن بلند شد. پدرم با تعجب به من گفت: کسی اینجا نبوده است! آقا با چه کسی صحبت میکند؟! دو سه دقیقه صدای صحبت ها را میشنیدیم اما تشخیص نمیدادیم که صحبت درباره چیست و هیچ یک از مطالب مشخص نبود.
ناگهان سید صدازد: «بحر العلوم! داخل شو» پدرم داخل شد. من هم خواستم به داخلِ مقام بروم اما سید فرمود: «نه، تو نیا!» باز به قدرِ چهار پنج دقیقه صدای صحبت میشنیدم اما صحبت هارا تشخیص نمیدادم. ناگهان یک نوری که از آفتاب روشنتر بود، در«مقام حضرت حجت(ع)» تابش کرد و پدرم صیحهی عجیب و بلندی کشید و صدایش خاموش شد.
سپس سید ابو الحسن صدا زد: سید ابراهیم! بیا پدرت حالش به هم خورده است، آب به صورتش بزن و شانههایش را بمال. من هم به صورت پدرم آب زدم و شانه هایش را مالیدم. پدرم چشمهایش را باز کرد و با صدای بلند گریه کرد و بی اختیار از جا بلند شد و روی قدمهای سید ابو الحسن افتاد و پاهای سید را میبوسید و دور سیّد طواف میکرد و میگفت:
«یا بن رسول الله! یابن رسول الله! یابن رسول الله! التوبه! التوبه! التوبه!»
پس از آن، سید ابوالحسن مذهب شیعه را به او تعلیم دادند و او شیعه شد و من هم شیعه شدم.
به هر حال این قضیه گذشت و بحرالعلوم هم به یمن بازگشت. چهارماه بعد، زوّار یمنی به نجف آمدند و نامهای از سید بحر العلوم به همراه مبالغ زیادی پول برای آ سید ابوالحسن آوردند. او در نامه از سید تشکر و قدردانی کرده و نوشته بود: «از برکت عنایت و هدایت شما، تا کنون دو هزار و اَندی از مقلّدین من شیعهی دوازده امامیشدهاند.»[3][1] از جمله آن ها برای شیخ محمد حسین کاشف الغطاء فرستاده بود و مرحوم کاشف الغطاء در جواب آن شانزده بیت 160 بیت بر همان وزن سروده بود و در آنها اسامی علمای سنّی که قائل به امامت و مهدویت هستند و اسامی کتاب های آن ها را ذکر کرده بود.
[2] کرامات الصالحین، شیخ محمد شریف رازی، نشر حاذق ص 88 [با اندکی تلخیص]
[3] گنجینه دانشمندان،شیخ محمد شریف رازی، ج1 [ با اندکی ویرایش]