بند4-شیران کارزار و امیران روزگار
شیران کارزار و امیران روزگار
عباس و عون و جعفر و عثمان نامدار
در باغ بوتراب خزان چون رسیده شد
بر سرو هر سه چار سموم اجل دچار
عباس خواند هر سه برادر به نزد خویش
در بر کشید سر و یکی بود شد چهار
گفتا کنون که کار بود تنگ بر حسین
ننگ است، ننگ زندگی ما به روزگار
خوابیده جمله سبزخطان لاله گون کفن
چون سرو ایستاده حسین بی معین و یار
باید روید هر سه به پیش دو چشم من
گردید کشته تا که شود قلب من فکار
داغ شما چو بر جگرم کارگر شود
از قهر برکشم مگر از قوم دون دمار
یک یک روانه کرد سوی جنگ هر سه را
از داغ مرگشان به دل خویش زد شرار
پس خود روانه گشت سوی شاه بی سپاه
زذ بوسه بر زمین و علم کرد استوار
یعنی علم برای سپاه است و این سپه
یک سر به خون فتاده عَلَم را کنم چه کار
رخصت گرفت زان شه بی یار و مستمند
شد بر سمند و تاخت به میدان کارزار
ناگه شنید از عقب ناله و آوای العطش
آن العطش کشید عنانش ز گیر و دار
برگشت سوی خیمه و مشکی گرفت و رفت
سوی فرات با جگری تشنه و فکار
پر کرد مشک و پس کفی از آب برگرفت
می خواست تا که نوشد از آن آبِ خوشگوار
آمد به یادش از جگر تشنهی حسین
چون اشک خویش ریخت ز کف آب و شد سوار
بر خود خطاب کرد که ای نفس، اندکی
آهسته تر که مانده حسین تشنه در قفار
عباس، بی وفا تو نبودی کنون چه شد
نوشی تو آب و مانده حسینت در انتظار
رسم وفا به جا تو نیاری بسی به جاست
خوانند بی وفات اگر اهل روزگار
رفتت مگر ز یاد حقوق برادری
عباس، رسم مهر و وفا را نگاه دار
شد با روان تشنه ز آب روان، روان
دل پر ز جوش و مشک به دوش آن بزرگوار
چون شیر شرزه برون آمد از فرات
پس عزم شه نمود که او بود شاهوار
دیدند خیل دوزخیانش که می رود
مانند ابر رحمت و آبش بُوَد به بار
پس همچو سیل، خیل روان شد ز هر طرف
طوفان تیر و سنگ عیان شد ز هر کنار
کردند جمله حمله بر آن شِبل مرتضی
یک شیر در میانهی گرگان بی شمار
یک تن کسی ندیده و چندین هزار تیر
یک گُل کسی ندیده و چندین هزار خار
سرگرم جنگ بود، ز خود بی خبر
کابن طفیل زد به یمین وی از یسار
پس مَشک را ز راست سوی دست چپ کشید
وز سوز سینه زد به دل قدسیان شرار
می داشت پاس آب و همی تاخت از کمین
دست چپش فکند لعینی ستم شعار
همی بر سمند بر زد و گفت ای خجسته پی
کارم ز دست رفت و از دستم اختیار
این آب را اگر برسانی به تشنگان
بر رفرف و بُراق تو را زیبد
از بهر تشنگان اگر این آب را بری
سبقت بری ز دُلدُل در عرصهی شمار
می تاخت سوی خیمه که ناگاه از قضا
تیر قدر رها شد و بر مشک شد دچار
ز آن تیر کین چو آب فروریخت بر زمین
شد روزگار در بر چشمش چو شام تار
مانند مَشک، اشک مَلَک هم به خاک ریخت
وز خاک شد به چهرهی افلاکیان غبار
چون آب ریخت خاک به سر بیخت بوتراب
در باغ خلد فاطمه زد لطمه بر عذار
پس خود برای کشته شدن ایستاد و گفت
مردن هزار مرتبه بهتر که شرمسار
آن گه عمود و نیزه و شمشیر و تیر و سنگ
شامی بر او زدی ز یمین کوفی از یسار
پس سرنگون ز خانهی زین گشت بر زمین
فریاد یا أخا ز جگر برکشید زار
فریاد یا أخا چو به گوش حسین رسید
گفتی مگر هُژَبر روان شد پی شکار
آمد چه دید دید که بی دست پیکری
افتاده پاره پاره در آن دشت فتنه بار
آهی ز دل کشید و بگفت ای برادرم
عباس ای که از پدرم مانده یادگار
امروز روز یاری و روز برادری است
از جای خیز و دست به همدستیام برآر
برکش عنان خامه وفایی که اهل بیت
در خیمه ها نشسته پریشان و بی قرار
باید حسین رود به تسلای اهل بیت
دیگر گذشت کار ز سقای اهل بیت
دیوان آخوند ملا فتح الله شوشتری (وفایی)