در مدح و منقبت امیرمؤمنان علی (ع) [انتشارات حقبین، ص18]
ساقیا بیا ز آفتاب مِی
می نما تو هی ذرّه پروری
هی بده مرا از ره وفا
کاسهای زری آب آذری
آفتاب را در پیاله کن
هی پیاله را رشک لاله کن
خود به نام ما این حواله کن
زهره را بده دست مشتری
رطل و جام ده، هی به کام ده
هی به روز ده، هی به شام ده
بر خواص ده، بر کرام ده
بر دوام ده، نی به سرسری
دختر رزان شد به ما حرام
پیر می فروش داده این نظام
بهر این عوام باده خلّری
بهر ما کرام باده کوثری
یک سبو به من ده ز قعر دَن
در عوض بگیر جان و دل ز من
تا دهم به باد این غبار تن
بر فلک نَهم پای از ثری
جان نثار آن لعل شِکّری
دل فدای آن زلف عنبری
هان بیار از آن آب آذری
هِی مرا رهان خود ز سرسری
بالله آمدم زین خودی به تنگ
خود به کیش عشق این جنونست و ننگ
می بیار و هی با نوای چنگ
تا مگر شوم خود ز خود بری
در هوای می، عمر گشت طی
ساقیا بیار شَطّ و دجله هی
تا که افکنم خود به بحر مِی
تا در آن کنم من شناوری
یک غدیر خُّم بود در جهان
صد خُّمِ غدیر شد از او روان
هر خُّمی از آن آمد احمدی
هر غدیر از آن گشت حیدری
جان نثارتای ساقی ازل
دل فدایتای باقی ابد
تا ابد ز تو، مر مرا رسد
هی وظیفه و هی مقرّری
بی تو ام به جان نیست خرّمی
فی المثل اگر هست یکدمی
هریک بدل کند باد نشتری
بر جگر کند آب خنجری
یا علی بکن در دلم مَقَرّ
ده به جان من قُوَّتِ دگر
زانکه در ولا نیست معتبر
فربهی تن یا که لاغری
یا علی مدد از تو می رسد
تا ابد همی یا علی مدد
کز ازل مرا نیست تا ابد
جز تو حافظی، جز تو ناصری
ای حدوث تو همدمِ قِدم
ای وجود تو سابق از عدم
ای به ممکنانت ز بیش و کم
داده حق ترا حکم داوری
من خدای را خود ندیده ام
بر خدایی ات زان گُزیده ام
یا قبول کن آنچه دیده ام
یا مرا بده چشم دیگری
خود تو گفته یی من خدا نیم
ورنه من ترا خود نصیری ام
من نه زاهدم، من نه دیری ام
عاشقم ترا چون تو دلبری
گر تو ممکنی ور تو واجبی
کی شناسمت من به واجبی
کس نداندت رتبه، جز نبی
هر چه خوانمت زان تو برتری
مشتبه شوی کی تو با خدا
حق و مشتبه این سخن چرا
حق نمی شود مشتبه به ما
چون خدای را خود تو مظهری
ای به مصطفی یار و همزبان
ای لسان حق را تو ترجِمان
ای به حقِّ تو خلق بد گمان
در خدایی ات جمله منظری
ای مخاطب از حق به یا علی
خطبه های حق از تو منجلی
از مقام خود کن تَنزُّلی
تا ترا کند عرش منبری
قدر و جاه تو نیست سرسری
هر چه گویمت زان تو برتری
هم فلک تو را کرده قنبری
هم ملک ترا کرده چاکری
ای ز نور تو، طور مُندَکی
از طفیل تو عالم اندکی
جز تو سوی حق نیست مسلکی
هم تو ناظری هم تو منظری
هم تو حاضری هم تو ناظری
هم تو امری و هم تو آمری
هم تو فعلی و هم تو فاعلی
هم تو صادری، هم تو مصدری
هم تو قادری، هم تو قاهری
هم تو راحمی، هم تو غافری
هم تو باطنی، هم تو ظاهری
هم تو اوَّلی، هم تو آخری
هم تو کعبه ای، هم تو قبله ای
هم تویی صفا، هم تو مروه ای
هم تو حجری و هم تو زمزمی
هم تویی منی، هم تو مشعری
هم به انبیا جمله رهبری
هم به اوصیا جمله سروری
هم خدای را عین و مظهری
هم رسول را یار و یاوری
در شجاعت و در دلاوری
می رسد ز حق بر تو وز نبی
مرحبا از آن قتل مرحبی
آفرین از آن فتح خیبری
عمرو عبدود با همه یلی
روبرو چو شد با تو یا علی
جوشنش به بر کرد چادری
مَفرَقَش به سر کرد مَعجَری
من نکردهام شاعری شعار
بهر سیم و زر یا که افتخار
زد چو بر سرم عشق هشت و چار
خویش را زدم من به شاعری
من وفاییام مادح شما
دارم آرزو باشدم رجا
کز ره وفا با همین ولا
سازیای شها مدفنم غَری
شد حسین تو کشتهی جفا
شد سرش جدا لیکن از قفا
من چه گویمت سرّ ماجرا
چون تو واقفی چون تو مخبری
زیور زنان رفت سر به سر
برده کوفیان هرچه سیم و زر
خود به جا نماند بهرشان مگر
کام خشکی و دیدهی تری
دیوان آخوند ملا فتح الله شوشتری (وفایی)