در مدح حضرت حجت(ع)-چو گشت رایت داراى روزگار عیان
چو گشت رایت داراى روزگار عیان
سپاه ظلمت شب منهدم شد از میدان
مگر تو گفتى شد، نور مهدوى ظاهر
مگر تو گفتى شد، رجعت امام زمان
ولىّ حضرت داور، وصىّ پیغمبر
سلیل حیدر صفدر، خلاصهی امکان
ز انبیا همه اقدم، بر اوصیا همه خاتم
امام اکبر و اعظم، خلیفهی رحمان
به وصف قدرش یک نسخه سر بهسر تورات
به مدح ذاتش یک آیه جملهی قرآن
قصایدى که به مدحش نوشته کاتب صُنع
نخست مطلع آن، هل اتى علىالانسان
نه واجب است و نه ممکن، وجود کامل او
بود چنانکه توان گفتنش هم این و هم آن
ولىّ مطلق و فیض نخست و جلوه حق
کمال قدرت و غیث زمین و غوث زمان
همه ملایک، از بهر خدمتش چاکر
همه خلایق، بر خوان نعمتش مهمان
اگر ز صنف ملک خوانمش، زهى تهمت
اگر ز نوع بشر خوانمش، زهى بهتان
تمام ریزهخور خوان نعمت اویند
ز جنُّ و انس و شریف و وضیع و خورد و کلان
اگر که پرتو لطفش معین ذرِّه شود
شود چو مهر درخشنده در فلک تابان
شرار آتش قهرش اگر به بحر افتد
شود ز چشمه خورشید، خشکتر، عُمّان
نهیب قهرش اگر در رسد به گوش فلک
اَسَد به دامن جَدى و حَمَل شود پنهان
سحاب جودش اگر قطره را کند یارى
شود جهان همه دریا، کرانه تا به کران
اگر که صولت او روبرو شود به جمال
ز بیم او همه گردند همچو ریگ روان
نهیب قهرش اگر در، رسد به گوش فلک
اسد به دامن جدی و حمل شود پنهان
اگر به ابلق لیل و نهار اشاره کند
که تا روند عنان برعنان به یک عنوان
روند گوش به گوش از نهیبِ سطوت او
چنان که تفرقهی روز و شب ز هم نتوان
به مهر و ماه کند امر اگر به سرعت سیر
به نیم لحظه نمایند طى، تمام زمان
اگر که ذرِّه یى از علم او به خلق رسد
شوند خلق جهان هر یکى چو صد لقمان
اگر ز وسعت خلقش مدد به نقطه رسد
کند به دایره، مرکز احاطه دایره سان
اگر ز چهرهی عفوش نقاب برگیرد
به هر گناه شود عذرخواه، صد غفران
ز وصف قدر و جلالش، زبان ناطقه لال
نمىرسد به کمالش قیاس وهم و گمان
خوش آن زمان که در آید برون ز مکمن غیب
شود جهان همه از یُمن مقدمش چو جنان
ز جور و ظلم و تعدى جهان شود خالی
به عهد عدلش گردد زمانه امن چنان
که آشیانه کبوتر کند به چنگل باز
به گلِّه، گرگ شود پاسبان به جاى شبان
نفاق و کفر به ایمان بدل شود، که اگر
به نى دمند برآید از آن صداى اذان
به چوب خشگ ببندد چو اوَّل و ثانی
شود ز معجز او چوب خشگ سبز چنان
که سُست عهدان در اعتقاد سُست شوند
جدا شود چو شب تیره کفر از ایمان
شها، به جان تو سوگند، شوق دیدارت
ز ناشکیب دلم، برده صبر و تاب و توان
نه روز هجر سر آید، نه عمر مىماند
رسیده عمر به پایان و هجر، بىپایان
به قدر صبر تواَم عمر نوح مىباید
که تا خلاص توان شد مگر ازین طوفان
به عهد هجر تو باران فتنه می بارد
مگر که جودی وصل توام رهاند از آن
جهان پیر، پُر از ظلم و جور، شد آخر
ز قسطِ عدل بکن این جهان پیر جوان
بپیچ دست قضا و ببند پای قدر
گرت نه بندهی حکمند و تابع فرمان
برآر دست خدایی ز آستین ای شاه
بگیر ز اهل ستم دادِ دودهی عدنان
هر آن سری که نباشد به خطّ فرمانت
قلم صفت سرِ او را، به تیغ شقّ گردان
پی ثنای تو اشعار من چنان ماند
که دُر برند، به دریا و گوهر اندر کان
چنان نماید شعرم که ابلهانه برند
شکر به خطّهی بنگاله، زیره در کرمان
ولیک بلبل باید که در محبّت گل
به صد ترانه و دستان همی کند افغان
بود، به مدح و ثنای تو ذات من مجبور
که مام داده به عشق تو شیرم از پستان
اگر چه لایق مدحِ تو نیست اشعارم
ولى چه چاره جز اینم نبود در دکّان
صفات مصطفوى گر برون ز ادراک است
به قدر قوِّه نموده است سعی خود حَسّان
ز مدح او نشد افزون مقام مصطفوى
ولى بماند ز حَسّان به روزگار، نشان
منم وفائى، کز یُمن همتت امروز
گذشته رشته نظمم ز گوهر غلطان
به مدحت تو شدم نکته سنج و نغمهسرا
که دوستى را معیار باشد و میزان
همیشه تا که کند انّما افادهی حصر
علی مفید ضرر، مر، تا که هست و بهر زیان
بود برای محبّ تو منحصر شادی
رسد زیان و ضرر، مر، عدوت را، برجان
پس از ثنای امام زمان بود لازم
زبان حالی از او گردد در زمانه بیان
که در مصیبت جدّش حسین تنشه جگر
همیشه در، اسف و حزن و ماتم است و فغان
زبان حال مقالش به این سخن گویا
که کاش بودم و بستم به خدمت تو میان
هزار حیف نبودم به کربلا آن روز
که در رکاب تو سر داده، جان کنم قربان
میان ما ز قضا طول دهر فاصله شد
نشد که تا بشوم پیش مرگت از دل و جان
به جرم این که چنین کرد دهر دون پرور
کُشم به تیغ ز پَروردِگان او چندان
که چهر دهر نمایم ز خونشان رنگین
که دجله دجله کنم خون به روزگار روان
به انتقام فشارم گلوی دهر ز قهر
که تا برون کنمش خون فاسد از شریان
ولی اگر همه یکباره قتل عام کنم
تلافی سرِ یک موی اصغرت نتوان
دیوان آخوند ملا فتح الله شوشتری (وفایی)