در مدح امیرمؤمنان علی (ع) [انتشارات حقبین، ص8 ]
بریز ساقیا مرا مدام می به ساغرا
چه مِی که برزند به جان هزار شعله آذرا
چه آذری که نار طور ازو کمینه اخگرا
بریز هان بیار هی ببانگ چنگ و مزمرا
که هی خورم به یاد او، تو هی بده مکررا
**
الا تو نیز مطربا، بیار نای و چنگ را
بساز ساز عشق را، بسوز نام و ننگ را
به یک ترانه ام ببر ز لوح سینه زنگ را
اگر به جام ما زند فلک ز کینه سنگ را
بزن به جان وی ز نی هزار شعله آذرا
**
به جان دوست مطربا، نوای عشق ساز کن
هزار رخنه بر دلم ز نغمه حجاز کن
به یاد زلف آن صنم، فسانه را دراز کن
تو نیز ساقیا گره ز لطف خویش باز کن
به بانگ نی بیار مِی بریز هی به ساغرا
**
بیار، از آن مِیم که تا حجاب عشق شق کند
کتاب هستی مرا ز هم ورق ورق کند
چه می که زهد خشکم از تصوّرش عرق کند
خیال هستی ار کنم به مستی ام نَسَق کند
چنان که بی خبر کند مرا، ز شور محشرا
**
از آن مِیَم اگر دهی بده بیاد لعل وی
که شور عشق افکنم بروزگار همچو نی
تو خُّم خُّم و سبو سبو بیار هان بریز هی
مگر، رهم ز هستی و کنم مقام عشق طی
که عشق هم حجاب شد میان ما و دلبرا
**
دلم ز شهر بند تن به چین زلف یار شد
غزالی از ختا روان به خطهی تتار شد
ز طالع بلند خود ز مهر پرده دار شد
ز قید بند و جان و تن برست و رستگار شد
مسیح وار همنشین شد او به مهر انورا
**
هزار شکر میکنم ز طالع بلند دل
که شد دو زلف آن صنم ز چار سو کمند دل
مده ز عقل پندِ من که بس قویست بندِ دل
الا اگر تو عاقلی بده ز عشق پند دل
که دردمند عشق را حدیث عشق خوشترا
**
به لب رسیده جان من در آرزوی روی او
خوشم که آرزوی من بود در آرزوی روی او
الا اگر مِیَم دهی بیار و از سبوی او
که رفته رفته بوی او مرا کشد به سوی او
مگر دماغ جان کنم ز بوی او معطرا
**
دلم چنان اسیر شد به زلف و خطّ و خال وی
که نیست تا ابد دگر رهایی، احتمالِ وی
نگردد ار میسّرم به عمر خود وصال وی
هزار شکر کز ازل مثال بی مثال وی
زکلک دوستی بود، به لوح جان مصوّرا
**
اگر که ماهم افکند ز روی خود نقاب را
هزار پرده بر کشد به چهره آفتاب را
دو چشم مست او برد ز چشم خلق خواب را
ز جلوه یی عیان کند به دهر انقلاب را
ز قامتش به پا شود هزار شور و محشرا
**
به چین زلف پُر شکن شکست مشک تاتری
به سحر چشم پر فِتَن ببست چشم سامری
به رخ بهار شوشتر، به جلوه سرو کشمری
به لب یمن، به خط ختن، به چهره مهر خاوری
به هر خُّمِی ز زلف او هزار توده عنبرا
**
هلاک اگر شوم ز غم چه غم که یار من تویی
خوشا چنین غمی مرا که غمگسار من تویی
قرار جان، قرار دل، قرار کارِ من تویی
به هر کجا گذر کنم به رهگذار من تویی
نظر به هر چه افکنم بجز تو نیست منظرا
**
ز جویبار عشق تو شد از ازل سرشت من
محبت تو تا ابد شداست سرنوشت من
ز عشق کافر ار شوم، بتا تویی کنشت من
بهشت را چه میکنم، الا تویی بهشت من
که در رخ تو جنت است و در لب تو کوثرا
**
ز بانگ چنگ و نای نی غرض نه نای و نی بود
ز ساغر و ز جام و می، نه ساغر و نه می بود
ز زلف و خط و خال وی نه خط و خال وی بود
ز مستی وز های و هی غرض نه های و هی بود
الا زبان عاشقی بود زبان دیگرا
**
اگر که پرده افکند ز چهره یار نازنین
تجلی ار کُند چنان که هست آن نگار چین
جمال ایزدی کند بخلق ظاهر و مبین
گمان کنند خالقش تمامی از ره یقین
برند سجده پیش او جهانیان سراسرا
**
علی است آنکه مدح او همی بود شعار من
ربوده عشق او ز کف عنان اختیار من
منزه است از اینکه من بگویمش نگار من
روا بود که خوانمش خدا و کردگار من
نمیشدم چه غالیان اگر ز عشق کافرا
**
شهی که دین احمدی ز تیغ او رواج شد
بتارک محمَّدی تبارک الله تاج شد
به راه طالبان، حق وجود او سراج شد
ز احترام مُولِدَش حرم مُطاف حاج شد
به دوستی او قسم که حبِّ اوست مشعرا
**
حدوث ذات پاک او مقارن است با قدم
مساوق است با ازل، مسابق است با عدم
نظام ممکنات از او هماره هست منتظم
خدا نباشد او ولی به این شده است متهم
از آنکه در وجود او جلال اوست مضمرا
**
وجود ماسوا بود طفیلی از وجود او
به قالب است روح ما، روان فیض جود او
از آن که هست بود ما، همه ز هست و بود او
نمود ایزدی عیان شده است از نمود او
اگر که نیست واجب او ز ممکن است برترا
**
علی است فرد بی بدل، علی است مثل بی مثل
علی است مصدر دوم، علی است صادر اول
علی است خالی از خلل، علی است عاری از زَلل
علی است شاهد ازل، علی است نور لم یزل
که فرد لا یزال را وجود اوست مظهرا
**
زمام ملک خویش را سپرده حق بدست او
چه انبیا چه اولیا تمام پای بست او
یکی هماره محو او، یکی مدام مست او
به هر صفت که خوانمش، بود مقام پَست او
نظر به لامکان نما، ببین مقام حیدرا
**
نوشت کاتب ازل به ساق عرش نام وی
به قدسیان نمونهای نمود از مقام وی
تمام خرَّ سُجّدا فتاده در سلام وی
پیمبران در آرزوی جرعهای ز جام وی
بجز ولای او نشد برایشان میسّرا
**
به عزم رزم اگر علی سمند کینه هی کند
عدوی او به مرگ خود فغان بسان نی کند
به خَشم اگر غزا کند فنای کل شیء کند
بساط روزگار را، به یک اشاره طی کند
نه فخر اوست گویم ار که کشت عمرو کافرا
**
قیامت ار به پا شود، علی بپاش میکند
چو این جهان فنا شود، علی فناش میکند
و ما رمیت اذ رمیت، بر تو فاش میکند
که دست دست او بود، ولی خداش میکند
که اوست دست کردگار و اوست عین داورا
**
عنان اختیار من ربوده عشق او ز کف
به اختیار خویشتن دواندم به هر طرف
گهی به طوس میکشد مرا و گاه در نجف
چه دست دست او بود زهی سعادت و شرف
اگر چه در وطن برد که هست ملک شوشترا
**
منم که گشته نام من وفایی از وفای تو
منم که نیست حاصلی مرا، به جز ولای تو
هماره می نوازدم به سان نی، نوای تو
چنانکه بند بند من پُر است از صدای تو
مرا به ذکر یا علی مگر بزاد مادرا
**
هماره تا به نیکویی مسلّم است مشتری
ملقب است تا فلک به کینه و ستمگری
به کجروی است تا همی مدار چرخ چنبری
کنند تا که اختران به روزگار اختری
به کام دوستان تو همیشه باد اخترا
**
به کربلا نظاره کن ببین به نوبهار او
ز سبزهی خط بتان نگر بنفشه زار او
به سروهای ابطحی به طُرف جویبار او
به دوحه های احمدی چمان ز هر کنار او
چه قاسم و چه جعفر و چه اکبر و چه اصغرا
**
به رنگ لاله سرو اگر ندیده یی تو در چمن
ببین به سرو این چمن که هست لاله گون بدن
به جسمش ار کفن، کنی بکن ز برگ نسترن
چرا که این کفن بُوَد، به جای کهنه پیرهن
که خواهرش نبیند این چنین برهنه پیکرا
**
نهال قامت بتان سرو قدّ مه جبین
فکنده تیشهی جفا، زپا بسی در این زمین
همی ز جُعد خم بخم همی ز موی پُر زچین
ز زلف و خال و خط بسی به خاک او بود عجین
شکسته رونق عبیر و عود و مشک عنبرا
**
ندیده دیدهی جهان جوان به سان اکبری
به خلق و خو به گفتگو فزون ز هر پیمبری
به جلوه همچو احمدی به حمله همچو حیدری
میان خیل روبهان کوفه چون غضنفری
ز کینه پاره پاره شد، به تیر و تیغ و خنجرادیوان آخوند ملا فتح الله شوشتری (وفایی)