به سِرّ جامِ جم آنگه نظر توانی کرد
که خاک میکده، کحلِ بَصَر توانی کرد
مباش بیمی و مطرب که زیرِ طاقِ سپهر
به این ترانه، غم از دل به در توانی کرد
گُلِ مراد تو، آنگه نقاب بگشاید
که خدمتش چو نسیمِ سحر توانی کرد
به سِرّ جامِ جم آنگه نظر توانی کرد
که خاک میکده، کحلِ بَصَر توانی کرد
مباش بیمی و مطرب که زیرِ طاقِ سپهر
به این ترانه، غم از دل به در توانی کرد
گُلِ مراد تو، آنگه نقاب بگشاید
که خدمتش چو نسیمِ سحر توانی کرد
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشهی چشمی به ما کنند
دردم نهفته بِهْ ز طبیبانِ مدّعی
باشد که از خزانهی غیبش دوا کنند
معشوق چون نقاب ز رخ برنمیکشد
هرکس حکایتی به تصوّر چرا کنند
بیا که قصرِ امل سخت سست بنیادست
بیار باده که بنیادِ عمر بربادست
غلامِ همّتِ آنم که زیرِ چرخِ کبود
ز هرچه رنگِ تعلّق پذیرد، آزادست
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروشِ عالمِ غیبم چه مژدهها دادست
ای هدهدِ صبا به سبا میفرستمت
بنگر که از کجا به کجا میفرستمت
حیف است طایری چو تو در خاکدانِ غم
زینجا به آشیانِ وفا میفرستمت
در راهِ عشق مرحلهی قُرب و بُعد نیست
میبینمت عیان و دعا میفرستمت
هر صبح و شام قافلهای از دعای خیر
در صحبتِ شمال و صبا میفرستمت
تا لشکرِ غمت نکند مُلک دل خراب
جانِ عزیزِ خود به نوا میفرستمت
ساقی بیا که هاتف غیبم به مژده گفت
با درد صبر کن که دوا میفرستمت
ای غایب از نظر که شدی همنشین دل
میگویمت دعا و ثنا میفرستمت
در روی خود تفرّج صنعِ خدای کن
کایینهی خداینما میفرستمت
ای نسیمِ سحر، آرامگهِ یار کجاست
منزلِ آن مَهِ عاشقکشِ عیار کجاست
شبِ تار است و رهِ وادی ایمَن در پیش
آتشِ طور کجا موعدِ دیدار کجاست
هر که آمد به جهان نقشِ خرابی دارد
در خرابات مپرسید که هشیار کجاست
آنکس است اهلِ بشارت که اشارت داند
نکتهها هست بسی، محرمِ اسرار کجاست
هر سر موی مرا با تو هزاران کارست
ما کجاییم و ملامتگرِ بیکار کجاست
بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش
کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست
عقل دیوانه شد آن سلسلهی مشکین کو
دل ز ما گوشه گرفت، ابروی دلدار کجاست
ای غایب از نظر به خدا میسپارمت
جانم بسوختی، وز جان دوستدارمت
تا دامنِ کفن نکشم زیرِ پای خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت
محرابِ ابرویت بنما تا سحرگهی
دستِ دعا برآرم و در گردن آرمت
آن سیهچَرده که شیرینی عالم با اوست
چشمِ میگون، لبِ خندان، دلِ خرّم با اوست
گرچه شیریندهنان پادشهانند ولی
او سلیمان زمان است که خاتم با اوست
خال مشکین که بر آن عارضِ گندمگون است
سرِّ آن دانه که شد رهزنِ آدم با اوست
ای پادشهِ خوبان، داد از غمِ تنهایی
دل بیتو به جان آمد، وقت است که بازآیی
دایم گُلِ این بُستان، شاداب نمیماند
دریاب ضعیفان را، در وقتِ توانایی
دیشب گِلهی زلفت با باد همیکردم
گفتا غلطی، بگذر، زین فِکرَتِ سودایی
ای بیخبر، بکوش که صاحبخبر شوی
تا راهرو نباشی، کی راهبر شوی
در مکتبِ حقایق، پیشِ ادیبِ عشق
هان، ای پسر، بکوش که روزی پدر شوی
دست از مسِ وجود، چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی
ما بدین در، نه پی حشمت و جاه آمدهایم
از بدِ حادثه، اینجا به پناه آمدهایم
رهرو منزل عشقیم و ز سرحدّ عَدم
تا به اِقلیم وجود، این همه راه آمدهایم
سبزهی خطّ تو دیدیم و ز بُستان بهشت
به طلبکاری این مِهر گیاه آمدهایم
با چنین گنَج که شد خازن آن روح امین
ستارهای بدرخشید و ماهِ مجلس شد
دلِ رمیدهی ما را رفیق و مونس شد
نگارِ من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئلهآموزِ صد مدرّس شد
به بوی او دلِ بیمار عاشقان چو صبا
فدای عارض نسرین و چشم نرگس شد
سالها دل طلبِ جام جم از ما میکرد
آنچه خود داشت ز بیگانه تمنّا میکرد
گوهری کز صدفِ کون و مکان بیرون است
طلب از گمشدگانِ لب دریا میکرد
مشکلِ خویش بَرِ پیرِ مغان بردم دوش
کاو به تأیید نظر، حلّ معمّا میکرد
دیدمش، خرّم و خندان، قدحِ باده به دست
دلا بسوز که سوزِ تو کارها بکند
نیازِ نیم شبی، دفعِ صد بلا بکند
عِتابِ یارِ پریچهرهی عاشقانه بِکش
که یک کرشمه، تلافی صد جفا بکند
ز مُلک تا ملکوتش، حجاب بردارند
هر آنکه، خدمتِ جامِ جهاننما بکند
دست از طلب ندارم، تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان، یا جان ز تن برآید
بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر
کز آتش درونم، دود از کفن برآید
بنمای رو که خَلقی واله شوند و حیران
بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید
جان بر لب است و حسرت در دل که از لبانش
شه کبریا مَنِشا تویی که امیر عزّ و مجللّی |
به تو زیبد عرش جلال حق که به تاج قدس مکللّی |
چو بخواست حق زکمال خود نظری به سوی مثال خود |
بگرفت پیش جمال خود ز هویت تو سینجلی |
لمعات نخله ی موسوی، نفخات خلقت عیسوی |
ز فروغ روی تو پرتوی ز هوای کوی تو شمائلی |
تویی ای امیر جهان گشا که ز بدو خلقتِ ماسوی |
همتی کز پا نشستم یا علی |
مانده ام، بر گیر دستم یا علی |
تا بدیدار تو چشمم باز شد |
از جهان دل بر تو بستم یا علی |
مردم ار مست مِیِ خُم خانه اند |
من زِ مینای تو مستم یا علی |
من ندانم چیستم یا کیستم |
نسیم قدسی، یکی گذر کن به بارگاهی که لرزد آنجا |
خلیل را دست، ذبیح را دل، مسیح را لب، کلیم را پا |
نخست نعلین ز پای بَر کَن، سپس قدم نِه به طور ایمن |
که در فضایش ز صیحه لَن، فتاده بیهوش هزار موسی |
ز آستانش ملایک و روح، رسانده بر عرش، صدای سُبّوح |
به خاک راهش چو شاه مذبوح، رُسُل به ذلّت همی جبین سا |
دانی چه روز دختر زهرا اسیر شد |
روزی که طرح بیعت منّا امیر شد |
واحسرتا که ماهی بحر محیط غیب |
نمرود کفر را هدف نوک تیر شد |
باد اجل بساط سلیمان فرو نوشت |
دیو شریر وارث تاج و سریر شد |
مولود شیرخواره ی حجر بتول را |
پیکان تیر حرمله پستان شیر شد |
ثاراللهی که سرّ اناالحق نشان دهد |
دنیا نگر که در دل خونش مکان دهد |
وآن سر که سرّ نقطه ی طغرای بسمله است |
کورانه جاش بر سر میم سنان دهد |
عیسی دمی که جسم جهان را حیات ازوست |
الله چسان رواست که لب تشنه جان دهد |
چرخ دنی نگر که پی قتل یک تنی |
ای خرگه عزای تو این طارم کبود |
لبریز خون ز داغ تو پیمانه ی وجود |
وی هر ستاره قطره ی خونی که علویان |
در ماتم تو ریخته از دیدگان فرود |
گریه است بر تو هر چه نوازنده را نواست |
ناله است بی تو هر چه سراینده را سرود |
تنها نه خاکیان به عزای تو اشکریز |