از روزگار داد و فغان ز احتساب او
فریاد از تطاول و از انقلاب او
در کام اشقیا نَچکاند جز اَنگبین
در جام اتقیا همه زهر مذاب او
ای روزگار با تو چه کرده است بوتراب
کافکندهای به خون همه شیران غاب او
عبّاس و قاسم و علی اکبر، حبیب و عون
از روزگار داد و فغان ز احتساب او
فریاد از تطاول و از انقلاب او
در کام اشقیا نَچکاند جز اَنگبین
در جام اتقیا همه زهر مذاب او
ای روزگار با تو چه کرده است بوتراب
کافکندهای به خون همه شیران غاب او
عبّاس و قاسم و علی اکبر، حبیب و عون
هفتاد تن ز عشق چو از پا در اوفتاد
پس قرعه اش به نام علی اکبر اوفتاد
دیدار را که نرخ به جان بسته بود عشق
دیگر از آن گذشت و ز جان برتر اوفتاد
بالا گرفت قیمت دیدار حُسن یار
چون کار با جوان پری پیکر اوفتاد
هر دُر اشک کز غم آن تاجدار نیست
در پیش اهل نظر آبدار نیست
آغشته گر، به خون جگر نیست دُرِّ اشک
هر چند پُر بهاست ولی شاهوار نیست
پیوسته داغدار و جگر خون چو لاله باد
آن دل کز آتش غم او داغدار نیست
چشمی که گریه اش نبود در غم حسین
در ماتم شهی که سرش ازجفا بُرند
رخت عزا رواست ز سر تا به پا بُرند
هر گز شنیده اید که بی جرم و بی گناه
همچون حسین کسی که سرش ازقفا برند
هرگز شنیده اید که اعضای کشته را
از هم جدا نموده و هر یک جدا بُرند
دست قضا چو خون حسین ریخت بر زمین
آندم قدر ز روی نبی گشت شرمگین
ذرّات کاینات قرین فنا شدند
چون شد قِران مهر و مهش با سنان کین
نزدیک شد به هم خورَد اوضاع روزگار
گردد عیان بر اهل جهان روز واپسین
آسیمه سر شدند در افلاک ماه ومهر
آن کشتهاى که نیست جزایى براى او
غیر از خداى او که بود خونبهاى او
آن کشتهاى که حیدر و زهرا و مصطفى
دارند صبح و شام به جنت عزاى او
آن کشتهاى که شِمّهاى از شرح ماتمش
خواند از براى موسى عمران، خداى او
ای خون پاک از همه چیزی تو برتری
زان برتری که خون خداوندِ اکبری
ای خون هزار مرتبه سوگند میخورم
بر پاکی ات که طاهر و طُهر و مطهَّری
ای خون پاک گر تو نه ثارالّلهی چرا
خواهنده ات خداست به هنگام داوری
در حیرتم که اهل ستم چون کنند چون
آه از دمی که رو به ره آورد کاروان
بر هفتم آسمان شد از آن کاروان فَغان
یک کاروان تمام، زن و طفل خردسال
از جور چرخ بی کس و در بند ناکسان
یک تن نبود محرمشان غیر عابدین
آن هم علیل و زار و گرفتار و ناتوان
می بود واجب ار که کسی را چنین کشند
ممکن نمی شدی که به این ظلم و کین کشند
اسلام و دین ببین که چسان امّت نبی
دین را بهانه کرده و اسلام و دین کشند
بهر یزید و زادهی مرجانهی پلید
سبط رسول و زادهی حبل المتین کشند
شمر لعین چو خنجر کین از کمر کشید
جبریل مضطرب ز جگر نعره بر کشید
آن بی حیا ز روی پیمبر نکرد شرم
خنجر ز کین به حنجر آن محتضر کشید
خورشید مُنکسِف شد و آفاق پر زشور
چون آفتابش از افق نیزه سر کشید
دگر چه نوبت آن کودک صغیر آمد
ز چرخ پیر خروش ملک بزیر آمد
بجان نثاری بابا ز گاهوارهی ناز
نخورده شیر تو گفتی چو بچه شیر آمد
که گر به جثه صغیرم ولی به رتبه کبیر
کبیر را ندهند آب چون صغیر آمد
اگر به کار پدر نامد این پسر روزی
اى خاک کربلا تو بهشت برین شدى
ز آن رو که جاى خسرو دنیا و دین شدى
نازى اگر به کعبه و بالى اگر به عرش
زیبد، چو جاى آن بدن نازنین شدى
هستى زمین و قدر تو از آسمان گذشت
یا حَبَّذا زمین که به از هر زمین شدى
خوابیده بس که سبز خطان در تو گلعذار
ای شهیدی که نشاید غمت از یاد رود
گرچه این خاک وجودم همه بر باد رود
ماجرای غمت ار بگذرد اندر آفاق
تا به افلاک همی ناله و فریاد رود
محض رفتن به جنان مایهی شادی نَبوَد
گر کسی سوی جنان با تو رود شاد رود
ای کرب و بلا منزل جانان من استی
یعنی تو مقام شه گل پیرهن استی
خود گلشن طاهایی و باغ گل زهرا
کاینسان چمن اندر چمن از یاسمن استی
زان پیکر زیبا که به خاک تو دفین است
تا چشم کند کار پر از نسترن استی
ای خاک کربلا تو به از مشک عنبری
از هر چه گویمت تو از آن چیز برتری
ای خاک پاک این نه خطا بود خواندمت
اکسیر اعظمی تو و گوگرد احمری
ای خاک چیستی تو ندانم که عرش هم
با نیم ذرّه ات ننماید برابری
چون شهسوار عشق به دشت بلا رسید
بر وى ز دوست تهنیت و مرحبا رسید
کرد از نشاط، هروله با یک جهان صفا
از مروهی وفا چو به کوى صفا رسید
تِذکار عهد پیش و بلاى الست شد
آمد بشارتش که زمان وفا، رسید
عشق آن بود که از تو تویی را به در کند
ویرانهی وجود تو زیر و زبر کند
عشق آن بود که هر که بدان گشت سربلند
بر نیزه سر نماید و با نیزه سر کند
عشق آن بود که تشنهی دیداریار را
حنجر ز آب خنجر فولاد تر کند
عاشق کسی بود که به دوران عاشقی
بیا به دانهی اشک این زمان معامله کن
به ماتم شه دین پای دل پر آبله کن
به روز حشر که هر کرده را دهند جزا
اگر بهشت ندادندت از حسین گله کن
مگو بهشت کجا ما کجا و شاه کجا
بریز اشک روان یک دو روز حوصله کن
ولی نه شرط محبت بود که بهر حسین
شیران کارزار و امیران روزگار
عباس و عون و جعفر و عثمان نامدار
در باغ بوتراب خزان چون رسیده شد
بر سرو هر سه چار سموم اجل دچار
عباس خواند هر سه برادر به نزد خویش
در بر کشید سر و یکی بود شد چهار
گفتا کنون که کار بود تنگ بر حسین
بر زخمهاى پیکرت ار اشک، مرهم است
پس گریه تا به حشر بر آن زخم ها، کم است
ز آن ناوکى که بر دلت آمد ز شست کین
خون دل از دو دیده روانم دمادم است
ز آن تیغ کین به فرق تو، تا حشر خاک غم
بر فرق ما همین نَه، که بر فرق عالم است
از پیچ و تاب تشنگى ات بر لب فرات