ای پدر هنگام رخصت دیر شد
دل از این ویرانه دیرم سیر شد
تا به کی بینم همالان، سینهچاک
آن یکی در خون و آن دیگر بهخاک
تا به کی بینم ترا تنها و فرد
اندر این صحرا میان صد نبرد
رخصتی ده تا کِشم تیغ از نیام
آتش اندازم در این قومِ لئام
ای پدر هنگام رخصت دیر شد
دل از این ویرانه دیرم سیر شد
تا به کی بینم همالان، سینهچاک
آن یکی در خون و آن دیگر بهخاک
تا به کی بینم ترا تنها و فرد
اندر این صحرا میان صد نبرد
رخصتی ده تا کِشم تیغ از نیام
آتش اندازم در این قومِ لئام
هان بیارید آن یکی فرزند من
وان یکی نوباوهی دلبند من
هین بیاریدش به قربانگه برم
بهر مهمانی بسوی شه برم
مادرش را گر به پستان نیست شیر
شیر جوشد از دم پیکان تیر
پس نهاد آن طفل بر قربوسِ زین
گفت با ایشان شهِ ملک بقا
ای سرافرازانِ میدان بقا
دوست گویا طور دیگر خواسته
بزم دیگر بهرتان آراسته
این جهان خاکست و جای خاکیان
نوریان را هست علیین، مکان
دَور را اکنون زمان دی بُوَد
فصل فروردینش آیا کی بود؟
سر سراسیمه برآورد آفتاب
چهرهی افروخته با اضطراب
جَست بیرون از نهان دیوانهوار
خویش را میزد همی بر کوهسار
خونفشان از هرکناره زرد روی
سر برهنه، بیحجاب آشفته موی
مشتری عمامه از تارُک فکند
زهره بر سر، گیسوان خویش کند
در رکابش خیل جانبازان همه
نوجوانان و سرافرازان همه
رخش دولت زیر ران، رانَد همی
از شهادت آیهها خواند همی
بامگاهی بر هیونی[68] پا نهاد
ذو الجناح آنجا ز رفتن ایستاد
شه همی راند و نجنبید او ز جا
بسته شد در آن زمینش دست و پا
چون نهفت از خجلت سلطان دین
چهرهی زرد، آفتاب اندر زمین
بی تحاشا خسرو روز از سریر
خویشتن افکند در دریای قیر
خور چو نورِ دینِ احمد، شد نهان
همچو کیشِ اهرمن، شب شد عیان
بیضهی اسپیدِ بیضا رخ نهفت
شب چو زاغی بر سر آن بیضه خفت
ای مدینه نوبت غم آمدت
تا قیامت سوگ ماتم بایدت
هانوهان ای خاکِ یثرب خونگری
خونگری ابر بهار افزونگری
هرچه سنگی در برت بر سینه زن
هرچه خاری جمله را بر دل شکن
بعد از این در کشتزاران نوبهار
زعفران میکار جای سبزهزار
ای زمین کربلا دلشاد زی
تا قیامت زان سبب، آباد زی
البشاره ای زمین کربلا
کایدت مهمان سلطان الوَری
آسمان شو عرش شو بر خود ببال
گردن دولت بکش بربند یال
قُبهی عزت به گردون کن بلند
هم بر آن پیرایه مهر و ماه بند
بود روزی آن رسولِ سرفراز
در درون حجره، خلوتگاه راز
کامد از دربارِ عزّت، جبرئیل
کاروانِ مُلکِ سرمد را دلیل
گفت بعد از صد درود و صد سلام
کای فراز قابِ قوسینت مقام
گویدت حق با سلام و با درود
کای وجودت هردو عالم را گشود
یک جوانی بود در ایام پیش
روزگار آورد بر روزش پریش
شد تهیدست و پریشان روزگار
نی به دستش بود کسبی و نه کار
مایهای نی تا از آن سودی کند
آتشی نه تا از آن دودی کند
نی کمانی تا شکاری افکند
تختهای نی تا قماری افکند
آن شنیدی که سلیمان نبی
خواست دستوری ز یزدان غنی
تا صَلای عام، سلطانی کند
هرچه جاندار است مهمانی کند
گفت یا رب جمله را روزی ز توست
فرّخی و فَرِّ فیروزی ز توست
روزی و روزی خور و روز از تو است
شامِ قدر و صبحِ نوروز از تو است
روستایى از دهى آمد به شهر
دید شهرى هرطرف با زیب و فر
دید بازار و دکان و چارسوى
هم در آن میدان ها پر های هوى
چشم او افتاد ناگه بر منار
برکشیده سر به آن نیلى حصار
نیم راهش منزل تیرِ نگاه
زان نگه هم از سر افتادى کلاه
از لرستان یک لُرى زَفت و کَلان
نوبتى آمد به شهر اصفهان
کشک و پشم و میش و گاو آورده بود
تا کُند سوداگرى از بهر سود
بُرد آنها را به میدان و فروخت
زر گرفت و کَرد در همیان و دوخت
بست همیان برمیان و بر اِزار
زد گرهها بر سر هم بی شمار
قصهی نمرود و ابراهیم بود
شرحِ سوزانیدن و تسلیم بود
کرد القا آنچه برهان و دلیل
بهر آن قومِ سیهدل، آن خلیل
میلشان را جانب ایمان نکرد
کفرشان را رخنه در بنیان نکرد
هرچه ایشان را نصیحت داد و پند
پند او شد قیدِ جانهاشان و بند
حق تعالی گفت با روح الامین
هین برو اخلاصِ ابراهیم بین
هین برو او را بفرما امتحان
امتحانش کن به پیدا و نهان
داده بود او را خداوندِ احد
گوسفند و گاو، بیحدّ و عدد
چارصد قلاده سگ، با زرنگار
خواندهام اندر کتابِ اختصاص
این خبر مخصوص از خاصان خاص
کاید اندر محشر از ربِّ جلیل
از ملایک نازنین چندین قبیل
گریه کرد از بس شعیبِ تاجدار
روزهای روشن و شبهای تار
هردو چشمش کور و نابینا نشست
باز دادش چشم، سلطان اَلَست
آنکه او را دیده از آغاز داد
کور چون شد، باز چشمش بازداد
داد چشمش، هین به عبرت کن نظر
باز باید دیدهی عبرت نگر
آن شنیدستی که میرِفندرسک
کِش بُوَد یا رب خِتام روح و مِسک
در سیاحت بود در پهنای هند
تا به شهری آمد از اقصای هند
شهر آبادان، چه فردوس نعیم
ساکنانش لیک، سُکّانِ جحیم
سجدهی بت مینمودند آشکار
بود یک شوریده در شهر هِری
از بد و از نیک این عالم، بَری
رستهای از دام ننگ و قید و نام
خودپرستی را بخود کرده حرام
گاهگاهی در خراباتش گذر
گاهِ دیگر، میکده او را مقر
خلوت او سَر دَمِ رندانِ پاک
منزل او محفلِ هرسینهچاک
عارفی میرفت روزی در رهی
با دلِ دانا و جانِ آگهی
ناگهش آمد به گوش از روزنی
کاین سخن میگفت با شویی زنی
بگذرانم از تو گر نان ناریم
تشنه و بیآب و نان بگذاریم
هم اگر شبها نیاری روشنی
هم اگر نَدْهی مرا پوشیدنی