حکایت خواجه سهم الدین که رندان فریبش دادند
از لرستان یک لُرى زَفت و کَلان
نوبتى آمد به شهر اصفهان
کشک و پشم و میش و گاو آورده بود
تا کُند سوداگرى از بهر سود
بُرد آنها را به میدان و فروخت
زر گرفت و کَرد در همیان و دوخت
بست همیان برمیان و بر اِزار
زد گرهها بر سر هم بی شمار
رِندکى چند از کنارى در کمین
چون بدیدند آن لرِ مسکین چنین
وجهت همت سوى لر ساختند
هریکى با او قمارى باختند
ابتدا آمد یکى تا نزد لر
دل تهى از کین، دهان از خنده پُر
تنگ بگرفتش در آغوش و بگفت
بوسه بر رویش زد و با خنده گفت
السلام اى «گاهى سهم الدینِ» من
اى انیس و مونس دیرین من
حال تو چونست «گاهى سهمِ دین»؟
از فراغت چند بنشینم غمین؟
مرد لر حیران شد و گفتا به او
گاهى سهمدین نِیَم من اى عمو
تو همانا اشتباهى کردهاى
یا غلط در من نگاهى کردهاى
«گاهى سهم الدین» به خاطر داشتى
روى من را روى او پنداشتى
هرچه باشد در خیالت از صُوَر
مىکند وَهْمش مُصّور در نظر
آنچه در اندیشهى آنى به روز
شب که خوابیدى کند آنهم بُرُوز
رِند گفت اى خواجه سهم الدین چرا
مىکنى بیگانگى با آشنا
حقِّ بسیار است از تو، پیش من
اى تو آرام دلِ پُر ریش من
هین بگو چونست کار و بار تو؟
چون بود امسالِ تو، یا پار تو؟
بازگو هرخدمتى دارى به من
اى مَنَت بلبل، تو گلزارِ چمن
باز گفت آن لر که بِاللّه العظیم
«گاهى سهم الدین» نِیَم من اى سلیم
گفت گویا شهر اَنبُه دیدهاى
گیج و ویج و خیره دل، گردیدهاى
«گاهی سهم الدینى» و من، یار تو
خانه خواه و یار و خدمتکار تو
رند با لر بود در این گفتگو
کامد آن رند دُویُم بگشاد رو
یک سلامى سوى لر پرتاب کرد
دستها در گردنش بی تاب کرد
کالسلام اى «گاهى سهم الدینِ» گُرد
دوریت از جان من آرام بُرد
«گاهى سهم الدینِ» من، صد مرحبا
اندرین هجران کجا بودى کجا؟
چونى و چونست حالت اى رفیق؟
خوش برآوردى رفیقان از مضیق
مرد لر حیران و سرگردان بماند
سر به پیش افکند و صد لا حول خواند
گفت پس آهسته چشمان بر زمین
من که سهم الدین نبودم پیش از این
رند گفتش طعنه و تَسخُر مزن
بىسبب بر این در و آن در مزن
نام خود را از چه ره گم مىکنى
از چه ره تحمیقِ مردم مىکنى
«گاهى سهم الدینِ» گُرد محترم
بودى و هستى و خواهى بود هم
گوییا از دوستان دیدى گزند
خانههامان گر نبودت دلپسند
یا خورشهامان سزاوارت نبود
یا سر گلگشتِ گلزارت نبود
لُر همى آهسته گفتى زیر لب
من نبودم سهمِ دین اى بوالعجب
کامد از ره رند سِیُّم بىخبر
کَرد بر روى لُرِ مسکین نظر
پس بگفت اى «گاهى سهم الدین» سلام
تو کجا بودى چه جا بودت مقام؟
اى تو را هم عمر و هم دولت زیاد
دوستان را از چه بُردستى زِ یاد
خانههامان جمله منزلگاه توست
چشمِ فرزندان من در راه توست
مرد لر این دفعه خاموش ایستاد
نى به لا و نى نَعَم لبها گشاد
ایستاده لر بر رندان شَمان[60]
کامد آن رند چهارم ناگهان
در رخ لر دید با وجد و طرب
گفت هىهى خواجه سهم الدین عجب
السلام اى «گاهى سهم الدین» ما
آشنا و همدم دیرین ما
سخت یاران را فراموش کردهاى
دل به آلاچق همى خوش کردهاى
لر تبسم کرد بر رویش نخست
پس سلامش را جوابى گفت سست
حال او پرسید رند از پیش و پس
او جوابش حَمدِ لِلَّه گفت و بس
دامنش بگرفته آن رندان به کف
سوى خانه مىکشیدند از شعف
کامد از یک سمت رند پنجمین
زد کلاه شادمانى بر زمین
کالبشاره «گاهى سهم الدین» رسید
از لرستان با هزار آمین رسید
السلام اى سهم دین بی وفا
تو کجا بودى کجا بودى کجا؟
مردک لر گفت با وجد تمام
هرسلامى را علیکم صد سلام
عفو فرمایید و عفو است از کرام
شد فراموشم ز رنج راه، نام
با نشاط و خندههاى دلپسند
دست اندر گردن هریک فکند
گشت پُرسان جمله را از حالشان
هم ز فرزندان و عَمّ و خالشان
چون چنان دیدند رندانِ دگر
جمله سر کردند تا چل رندِ نر
السلام و السلام آغاز شد
هرسلامى با جواب انباز شد
شد بلند از هرطرف زان سرزمین
«گاهى سهم الدین» و خواجه سهمِ دین
هریکى را مرد لر در برگرفت
پرسش احوالشان از سرگرفت
خواجه مىزد نعرهها از اشتیاق
نالهها مىکرد از سوز فراق
دست لُر بگرفته هر یک، یک طرف
خانهی ما را بده امشب شرف
عاقبت گفتند او را میهمان
مىکنیم امروز و امشب در دکان
پس روان شد «گاهى سهم الدین» ز پیش
در قفاى او روان چل رند، بیش
رفت و چل رندِ گرسنه پیش و پس
سهم دین را اى خدا فریادرس
خواجه را بردند با رقص و رجز
فوج رندان تا دکان آشپز
صُفِّهاى در آن دکان آراستند
مرغ و ماهىّ و مُزَعْفَر خواستند
هى بیار استاد، بریان و کباب
قَلیه، کیماک[61] و هَریسه[62] با شتاب
هى بخور حلواى بادام و شکر
هى بیاور میوههاى نغز و تر
صحن و پالوده بیار اما ز قند
خواجه سهم الدین بُوَد مشکلپسند
جمله را آورد استاد گَزین
تا برِ رندان و خواجه سهمِ دین
آستین بالا زدند آن رندکان
لپلپى افتاد اندر آن دکان
همچو گاو نر که افتد در چرام
پاک خوردند آنچه بود آنجا طعام
دستها شستند و قهوه خواستند
یک بیک جمله ز جا برخاستند
رفتم اینک خانه را زیور کنم
هم به مجمر مشک و هم عنبر کنم
خواجه را دارید اى یاران عزیز
رفتم و مىآیم اینک باز نیز
اینچنین رفتند ز آنجا هریکى
غیر سهم الدین نماند و رندکى
آن یکى هم یک بهانه جُست و جَست
جَست از دکان و از آنجا بِرَست
زان چهل تن، رو یکى واپس نکرد
خواجه سهم الدین در آنجا ماند فرد
خواجه سهم الدین نشسته در دکان
روز دیگر شد، نیامد میزبان
عاقبت او نیز از جا خاست زود
آمد از آن صُفهى دکان فرود
آمد استاد و کمربندش کشید
گفت او را کى کلان مرد رشید
کردهاى مهمان چهل تن رندکان
بردهاى سرمایهى چندین دکان
قیمت آن خوردنیها برشمار
دست کن در کیسه، زر بیرون بیار
گفت کاى اُستا چه مىگویى؟ منم
خواجه سهم الدینِ گُرد محترم
میهمان، من بودم اى مرد هُمام
دعوتم کردند با جِدِّ تمام
گفت اى کژ رأىِ دزدِ گُنده لر
زر برون کن باد بیهوده مخور
مىزنم این کفچه بر فرقت چنان
کز دماغت مغز ریزد بر دهان
آن لُر بیچاره همیان باز کرد
پس گشودن زان گره آغاز کرد
پس ز دندان آن گرهها مىگشود
زیر دندان گفت با صد آه و دود
هرچه گفتم «خواجه سهم الدین» نِیَم
من رفیقِ پار و پیرارین نِیَم
باز مىگفت هرکه آمد از کمین
سهمِ دینى، سهمِ دینى، سهمِ دین
دیدى آخر من نبودم سهمِ دین
خواجه سهم الدین نه، سهمِ دین نه دین
این بگفت و کیسه را افشاند و رفت
بر خَرِ خود، برنشست و راند و رفت
راست مانَد آدمى را این مثال
کرده خود را «خواجه سهم الدین»، خیال