حکایت میرفندرسکی و کفار هند و فرنگ
آن شنیدستی که میرِفندرسک
کِش بُوَد یا رب خِتام روح و مِسک
در سیاحت بود در پهنای هند
تا به شهری آمد از اقصای هند
شهر آبادان، چه فردوس نعیم
ساکنانش لیک، سُکّانِ جحیم
سجدهی بت مینمودند آشکار
بتپرستی، اهل آنجا را شعار
اندر آن بتخانههای زرنگار
خارج از تعداد و افزون از شمار
چون به آن شهر آمد آن میرِستُرگ
کرد آمیزش به هر خُرد و بزرگ
آشنایی با همه بنیاد کرد
راجه و رای[29] و بِرَهمن شاد کرد
روزی از بهر تماشا رفت پیر
جانب بتخانهی اعظم، دلیر
قُبهای دید از رَصاص[24] و از رُخام[25]
بر ستونهای سراسر سنگِ خام
قُبهای چون قُبهی گردون، رفیع
ساختش چون پهنهی هامون، وسیع
مانده برجا دیرگاه از داستان
محکم آسایش چو عهد راستان
سقف آن را تا فلک افراشته
از طلا و لاجورد انباشته
کرده بنیادش ز فولاد رَصین[26]
جمله درها و شُبّاکَش آهنین
دُرّ و یاقوت آنچه آنجا رفته کار
از حساب افزون و بیرون از شمار
همچو فرعونش برون زیب و بها
و اندران آکنده از قهر خدا
از اکابر، خلقی انبوه اندر آن
بهر خدمت، بسته دامان بر میان
خلق دیگر از سر عجز و نیاز
از برای بت در آنجا در نماز
اندر آمد میر با تمکین نشست
پشتِ کفر از بارِ تمکینش شکست
بتپرستان دور او گشتند جمع
همچو آن پروانه اندر گردِ شمع
پس سخن از هرطرف آغاز شد
گفتگو را در، ز هرسو باز شد
تا سخن آمد به آئین و علل
هرطرف گفتند برهان و دَلل
بتپرستان را ز بس فرمود میر
شد بلند از بتپرستان وای و ویر
یک برهمن زان میان لب باز کرد
پس به این نکته سخن آغاز کرد
سالها افزون بُوَد از دو هزار
تا که این بیتُ الصَنَم شد استوار
از مرور دهر و دوران کس ندید
در بنایش رخنهای آمد پدید
مسجد اسلامیان پنجاه و شصت
بگذرد آید بنایش را شکست
بودی ار حق دین اسلام، این بنا
کی شدی از گردش دوران فنا؟
ور نبودی اصل آنها سست و مُست
همچو آن بتخانهها ماندی درست
پاسخش داد اینچنین میرِ جلیل
عکس میبخشد نتیجه این دلیل
زانکه آن نامی که گر خوانی به کوه
ریزد از هم کوه با َفرّ و شکوه
بر بسیط خاک اگر خواهد جلال
نی از آن مانَد دِهار[30] و نی تِلال[31]
از جلالش آسمان در اضطراب
مِهرِ نورافشان از آن در التهاب
بشکند پشت و کمر، افلاک را
کی گذارد مُشتِ خشت و خاک را؟
طاعتی کان را فلک ناورْد تاب
کوه از تحمیل آن کرد اضطراب
کی تواند سنگ و گِل آن را کشید؟
مسجد و محراب زان نیرو خمید
کی شود بر پشه ای پیلی سوار
کی توان کردن به موری کوه، بار
این شکستِ مسجد و محرابها
باشد از نام جلالِ کبریا
اِنَّ ذَا القُرآنَ لَو کانَ نَزَل
مِن قِبابِ الکِبریاءِ لِلجَبَل
لَرَأَیتَهْ قَد تَصَدَّعْ، خاشِعا
ضارِعاً مِن خَشیةِ اللَه، خاضِعاً
نورِ این نامِ گران بر طور تافت
طور را تا پشت ماهی برشکافت
رود نیل این نامِ نامی چون شنید
سینهی او را نهیبش بردرید
آتش سوزان از این نامِ جلیل
سرد و سالم ماند از بهر خلیل
احمد از این نام، گردون را شکافت
در شب معراج و ره بر عرش یافت
ماه را شَق کرد ازین نام آنجناب
رو نمود از سَطوتِ آن، آفتاب
با چنین نامی بگو ای هوشیار
مسجد و محراب کی گیرد قرار؟
سنگ و خشتی را توانایی کجا؟
تا بماند با چنین نامی به جا
کوه را قرآن فروریزد ز هم
مسجدی را گر شکست آرد چه غم؟
ای برهمن گو که این بیت الصنم
کاندر آنجا با بتان شد در نِژَم[32]
هیچ نام حق در آنجا شد بلند؟
عابدی سجادهای آنجا فکند؟
شد جَبینی اندر آنجا خاکمال؟
بهر تعظیم خدای ذو الجلال
هیچ قَدّی بهر حق آنجا خمید؟
نالهای از دل به گردون سرکشید؟
آنچه گویند اندر این بتخانهها
نی ورا قدری، نه وزنی، نی بها
نام حق بتخانههاتان گر شُنود
یا کس آنجا بهر حق سجده نمود
یا در آن از سینهی یک ارجمند
نعرهی اللّه اکبر شد بلند
یا در آنجا کس بگوید نام حق
یا کسی یاد آورد ز ایّام حق
یا سری آید فرو در طاعتش
یا کفی بالا رود در حضرتش
وانگهی مانَد به جا بیت الصنم؟
هم نریزد سقف و بنیادش ز هم؟
هم نگردد گنبدِ این واژگون
چار دیوارش نیفتد سرنگون
آن زمان میباید این گفتوشِنو
تا نبینیش اینچنین غَرّه مشو
جنگ با مردان نکرده در مصاف
از دلیری در َبرِ مردان، مَلاف
آن برهمن گفت و کرد او را حضور
باشد از همدان ز ما دور است دور
مُلکِ اسلام ار چه نَبْوَد این دیار
دین اسلام ار چه نَبْوَد آشکار
مُسلمی چون تو در آن دارد گذار
و اندر آن بیتُ الصنم هم برقرار
با تو همره آن لب تکبیرگوی
در دهانت آن زبانِ نامجوی
خیز و تکبیر بلند آغاز کن
تا توانی ربِّ خود آواز کن
گفت بِبَّر بالا و سر آور فرود
هرچه خواهی کن رکوع و کن سجود
تا محیط، آه از دلِ خود کن روان
اشک چشم خویش تا مرکز رسان
بتپرستان جمله از جا خاستند
این سخن را شاخ و برگ آراستند
تا دلِ مرد بزرگ آمد به جوش
غیرت اسلامش آمد در خروش
پس ز راه دینِ پاک و اعتقاد
کرد او برغیرتِ حق اعتماد
تا رسید الهامش از یزدان پاک
لا تَخَفْ مِنْ سِحرِهِمْ وَ الْقِ عَصاک
هست آری سینهی ارباب دین
مَهبطِ الهام ربّ العالمین
گفت فردا، موعد ما و شماست
روزِ سوگ ماتمِ بتخانههاست
نام یزدان سازم اینجا آشکار
هم بت و بتخانه اندازم ز کار
ریزم از هم لات و عُزّی' و مَنات
آتش اندازم به جان سُومَنات[33]
این بگفت و سوی منزل باز شد
با خدای رازدان در راز شد
کی خدا !، من میشناسم خویش را
میشناسم عجزِ این درویش را
من گرفتارِ بت نفسم هنوز
ماندهام در دست آن زارِ عجوز
ای خدا نفسم بتی در آذر است
وین تنم بتخانه و من بتپرست
کی توانم گفت بت خواهم شکست؟
یا کنم بتخانه را ویران و پست
من اگر میبودمی خود، بتشکن
نفس خود بشکستمی چون کوهکن
من اگر بتخانه ویران کردمی
کی تن خود را چنین پروردمی؟
با برهمن آنچه من گفتم تمام
من نگفتم، گفتْ توحیدْ آن کلام
سِرِّ توحید از سویدای نهفت
سر برآورده بگفت او آنچه گفت
اَلغرض آورد آن شب را به روز
در نیاز و عجز و آه و درد و سوز
قاصد آهش پیاپى تا سِماک[27]
کاى خدا گفتى تواَم، اَلقِ عَصاک
پیک اشکش متصل سوى سَمَک[28]
که تو فرمودى بزن خود، بر محک
مست و سرشار آمدم از جاه تو
پس فکندستم عصا بر نام تو
روز دیگر چون خور از مشرق دمید
اهل آن شهر از سیاه و از سفید
از بزرگ و کوچک و بُرنا و پیر
عالِم و عامی و سلطان و وزیر
جمله بسپردند با طبل و عَلَم
جانب بتخانهی اعظم قَدَم
اهل آن شهر از نساء و از رجال
در تزلزل اندر آنجا تا زوال
چشمشان بر راهِ پیرِ نیکرای
کز درآمد لَبْ پر از ذکر خدای
قامتش خم گشته از بارِ خضوع
دیدهاش رودی ز سیلاب دُموع
پس به صدق نیت و دینِ درست
کرد تجدید وضو، اندر نخست
رفت بر بام و اذان آغاز کرد
صد درِ رحمت در آنجا باز کرد
چونکه گفت اللّه اکبر، گشت فاش
بر در و دیوار آن شهر ارتعاش
ارتعاش و شادی و وجد و نشاط
ارتعاش و شوق و رقص و انبساط
مردمان از هرطرف بیاختیار
نغمهی تکبیر گفتند آشکار
هرتنی از هرکناری سرکشید
نعرهی اللّه اکبر برکشید
پس به توحید خدا لب را گشاد
غلغل و غوغا در آن شهر اوفتاد
بلبل وحدت نوا آغاز کرد
زاغِ کفر از انجمن پرواز کرد
مرغها در آشیانها ز اهتزاز
پر زدند و نغمهها کردند ساز
از بهار وحدت ربِّ مجید
اندر آن ساحت، نسیمی بروزید
هر گیاهی آمد اندر اهتزاز
لاله و نسرین شکفتن کرد باز
غنچه خندید و گلاب از گل چکید
سرو رقصید و صنوبر قد کشید
چونکه ظلمتها قرین نور شد
نورها از چشم و دل مستور شد
سِرِّ وحدت چون به ظاهر شد عیان
سر برآرد نور وحدت از نهان
از اذان چون فارغ آمد آن بلال
شد مهیا از پی فرض زوال
تمام شدن اذان مرحوم میر «قدّس سرّه» و احرام بستن به نماز
آمد از بام و به گنبد پا نهاد
اندر آنجا رو به کعبه ایستاد
پشت بر بت، روی بر بت آفرین
کرد و دست انداخت بر حَبلُ المَتین
چشمش اندر بتکده، دل در حرم
اندرونْ پرنور، بیرون از ظُلَم
گفت اقامت کرد نیت پس دو دست
برد بالا و به فرض احرام بست
چونکه گفت اللّه اکبر، ناگهان
شد بلند آوازِ تکبیر از بتان
از بت و بتخانه و دیوار و در
از زمین و سقف و اُستُنهای زر
بلکه از هرخشت و هرسنگ و رُخام
هم ز فرش و زینت و زیور، تمام
غلغل تکبیر چندان شد بلند
که زمین حیران شد و چرخ استمند
از پسِ تکبیر، میرِ ارجمند
خویش را بیرون از آن گنبد فکند
پابرهنه، چون برون از خانه جَست
سقف و بنیادش همه درهم شکست
سقف و دیوارش همه شد سرنگون
پایهاش افتاد و بشکستش ستون
سنگ و خشت و آجرش شد ریزریز
جا نماند از آن بناها هیچچیز
شد غباری و غبارش باد بُرد
روزگار، آن بتکده از یاد بُرد
بتپرستان را همه خرد و کلان
مانده انگشت تحیّر بر دهان
جملگی را رفته از سر، هنگ و هوش
پس به یکبار آمدند اندر خروش
کی دریغا عمرمان بر باد رفت
عمرمان نی بر طریقِ داد رفت
ای دریغا ما ز حق غافل شدیم
ما پرستارِ بتِ باطل شدیم
هرچه میخواهی بُوَد باطل جز او
نَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ غَیرَهُ
پس همه توحیدگویان، فوجفوج
رو به سوی میر کردند همچو موج
کای امیرِ پاکدین و پاکرای
ما بَری از بت شدیم و بتستای
ما گواهانیم بر توحیدِ حق
توبه توبه، ای امیر از ما سبق
پس سوی بتخانهها برتاختند
جمله بتها را به خاک انداختند
آتشی هرگوشهای افروختند
یا صمدگویان صنم را سوختند
هر کجا بتخانه ویران ساختند
طرح مسجد جای آن انداختند