حکایت شوریدهای که به کلیسای نصاری رفت
بود یک شوریده در شهر هِری
از بد و از نیک این عالم، بَری
رستهای از دام ننگ و قید و نام
خودپرستی را بخود کرده حرام
گاهگاهی در خراباتش گذر
گاهِ دیگر، میکده او را مقر
خلوت او سَر دَمِ رندانِ پاک
منزل او محفلِ هرسینهچاک
از قدوم او فقیهی نیکنام
داد تشریف هِری با احتشام
اهل شهر اندر لقایش سر بهسر
میربودندی سبق از یکدگر
هم وضیع و هم شریف از هرطرف
ره سپر سویش پی درک شرف
شد روان آن مردک شوریده نیز
تا زیارتگاه آن شیخِ عزیز
گوهری آرد به کف از آن صدف
تا ز فیض خدمتش یابد شرف
چونکه شیخ از مقدمش آگاه شد
جان او با صد غضب همراه شد
گفت ای ناپاکِ ضایع روزگار
ای که دارد دینِ اسلام از تو عار
با مسلمانانت آمیزش ز چیست؟
رو، که این محفل مقام چون تو نیست
با نصاری بایدت آمیختن
خون تو اندر کلیسا ریختن
هین برو ای گبر از مسجد برون
هین برو، سوی کلیسا ای زبون
رُو برون، راه کلیسا پیشگیر
زمرهی نصرانیان هم کیش گیر
هست ز امثال تو دین خوار و ذلیل
هست مسجد در حَنین و در عَویل[19]
چونکه آن شوریده بشنید این سخن
بیسخن آمد برون زان انجمن
زمرهی یاران خود آواز کرد
سازِ رفتن تا کلیسا ساز کرد
دور خود، خاصان خود را گِرد کرد
شد به آهنگ کلیسا رهنورد
گفت ای یاران، بزرگی را سخن
برزبان بگذشته اندر انجمن
واجب آمد امتثال امر او
کی بود مرد خدا بیهودهگو؟
گفتهی ارباب دین افسانه نیست
تا ببینم سِرِّ این فرموده چیست
پس به عزم آن کلیسا شد روان
بود آن شوریده در شهر از مهان
چونکه ترسایان از این آگه شدند
در کلیسا جملگی جمع آمدند
راهب و قِسّیس و موسائی تمام
پادری[20] و مادری و خاص و عام
زیور و پیرایهْ بی حد خواستند
زان، در و دیوار دِیر آراستند
و ندران هم زنگ و هم ناقوسها
در خروش آورده بر ناموسها
یک طرف بر طاقها با فَرّ و زیب
خاجها[21] بنهاده از یکسو صلیب
صورت عیسی و مریم در فراز
آن دو صورت، دِیر ایشان را طراز
آن دو تمثال اندرین محفل به صدر
چون میانِ اختران، تابنده بدر
جمله ترسایان، رده اندر رده
در برابرْشان ستاده، صفزده
صورتی از نسخ اصنام و ظلام
سوی آنها روی آن قوم لئام
صورتی پا تا به سر در انفعال
انفعال فعل قوم بدفعال
صورتی از شرم و خجلت در عرق
تا چرا خواندندشان مَا لَیسَ حَق
چون به آنجا آمد آن بینام و ننگ
در کلیسا اندر آمد بی درنگ
دور او جمع از یمین و از یسار
از مسلمان و نصاری صد هزار
این کلیسا گشت ایمان را مقر
کفر را بگسیخت زُنّار از کمر
چون به دِیر آمد درون، آن مردِ راد
دید تمثالِ مسیحِ پاکزاد
آمد و در نزد آن صورت ستاد
رو سوی او کرد آن فرزانه راد
گفت با او با هزاران احتشام
اَنتَ قُلتَ یَابْنَ مَریَم، لِلاَنام
اِتَّخِذْنی وَ اتَّخِذْ اُمّی اِلاه
مَن اِلاهٌ لَمْ یَجُزْ یُعبَد سِواه
هین شما گفتید آیا این کلام؟
ما خدایانیم، معبودِ اَنام
این سخن چون گفت آن مرد، اوفتاد
بر در و دیوارِ آن دِیر، ارتعاد
لرزه آمد بر کلیسا وز نهیب
ارتعاش افتاد بر خاج و صلیب
لال شد ناقوسشان و زنگ کر
پاره شد زُنّار و افتاد از کمر
صورت عیسی بن مریم بر زمین
سرنگون افتاد ازین طاقِ بَرین
شد بلند از جزو جزو اعضای او
صد خروش لااِلاهَ غَیرُهُ
نالهها از وی برآمد، زارزار
کی تو دانای نهان و آشکار
من که باشم تا بگویم این سخن؟
من کجا گفتم؟ که خاکم بر دهن
این کرامت چون بدیدند آن گروه
نور حق افکند بر دلْشان، شکوه
پرتو اسلام برجانْشان نشست
ظلمت کفر از درونْشان، بار بست
هم فکندند از درون، زُنّار را
هم ز گردن، خاجِ نقش و دار را
روی آوردند سوی آن عزیز
بوسه بر دستش زدند و پای نیز
کای چراغِ محفلِ اهل یقین
وی ز تو خرم دلِ ارباب دین
ای درونت، گنج اسرار خدا
وی برونت، گمرهان را رهنما
ای زبانت، دیننواز و کفر سوز
وی بیانت، روحبخش و جانفروز
ای ز تو بنیاد اسلام استوار
وی به تو اسلامیان را افتخار
حق بُوَد دینی که دیندارش تویی
راست آن راهی که سَکّارش[22] تویی
ای خوش آن ملت که از تو زیب دید
مغز اهلش تا به محشر طیب دید
چون تو در اسلام اگر مییافتم
رو ز هردینی دگر میتافتم
این سخنها چون شنید آن نیکرای
نالهاش از دل برآمد وایوای
گریه سرکرد آنگه از سوزِ جگر
گفتشان، پس راستین با چشمِ تر
کای دریغا، من مسلمان بودمی؟
کاش خاری در گلستان بودمی
مسلمین زارند از اسلام من
ننگ دارند از من و از نام من
مینخوانند از مسلمانان مرا
دور میدارند از این عنوان مرا
نی به مسجد ره دهندم، نی حرم
نی به دیناری خرندم، نی دِرَم
راندهاند از نزد خود ایشان مرا
ورنه ایشان از کجا و من کجا؟
چون شما ز اسلام دین آگه نهاید
مُسلم و کامل مرا دانستهاید
نور آن گر بر کلیسا تافتی
کِی نشانْ کس از کلیسا یافتی؟
گر به اینجا آمدی اسلامِ تام
نی نشان مانْد از کلیسا و نه نام
پیش آن شوریده افتادند خاک
کی نجات ما زِ هَر عَطب[23] و هلاک
عرضه کن اسلام بر ما زودتر
دینمان از دست شیطان، باز خر
پس ز ترسایان فزون از صد هزار
ملت اسلام کردند آشکار
گفت آن شوریده با یاران که بود
این اثر از گفته شیخ وَدود
من نگفتم گفتِ شیخ افسانه نیست
گفتِ او چون گفتِ هردیوانه نیست
یا غرض بودش همین زین گفتگو
یا خدا داد این اثر در گفتِ او
ترجمان باشد زبانِ اهل دین
ترجمانِ مصحف عِلمُ الیَقین
چونکه شیخ از ماجرا آگاه شد
جانب شوریده با صد آه شد
با ندامت خواست از جادر بگاه
تا برِ شوریده آمد عذرخواه
مطلع شدن شیخ فقیه از عمل و قول آن شوریده
گفت با وی از پسِ صد اعتذار
کی وجودت گلشن دین را بهار
گر کژی گفتم تو را نشناختم
باز بُر دستی، قماری باختم
گفت ای شیخ این کژیها راست باد
جان فدای آنکه یارِ ماست باد
تا به فکر این کژی و راستی
باشی ای جان، راستی ناراستی
از کژی و راستی ما کاستیم
با کج و با راست ما خود راستیم
آنچه میگویی گر از بهر خداست
هرچه خواهی گو چه کج باشد چه راست
گر سخن با یادِ یار دلکش است
گو به هر لفظی که خواهی آن خوش است
گو حدیث از آن نگار دلبری
خواه میگو تازی و خواهی دَری
بیسخن کن این معانی را بیان
داستان میگو و لکین بی زبان
بی زبان گویم ولی هشیار کو؟
آنکه فهمد بیسخن اسرار کو؟
آنکه فهمد نالهی مرغان کجاست؟
هم نوای عندلیبِ جان کجاست
طوطیِ جان، بی زبان در گفتگو
طوطیی کو تا بفهمد راز او
طوطیان در نغمه لیکن در چمن
ای دریغا نیست جز زاغ و زغن
چونکه گوشِ اهلِ این مجلس ،کَر است
در چنین مجلس خموشی بهتر است
نیست چون کالاشناسی در میان
این متاع ما نهان بِهْ در دکان
چونکه صرافی نَه در این چارسو
نقد ما در کیسه پنهان باش گو