پیغام آوردن جبرئیل به حضرت رسول و شهادت امام حسین «علیه السلام»
بود روزی آن رسولِ سرفراز
در درون حجره، خلوتگاه راز
کامد از دربارِ عزّت، جبرئیل
کاروانِ مُلکِ سرمد را دلیل
گفت بعد از صد درود و صد سلام
کای فراز قابِ قوسینت مقام
گویدت حق با سلام و با درود
کای وجودت هردو عالم را گشود
کشته خود را در ره ما هرکسی
پشتهها از کشتهها دارم بسی
در سر کویم که میدان وفاست
پشتههای کشته از تیغ رضاست
هر سرِ خاری سری آویخته
جانِ پاکان بر سر هم ریخته
لیک میخواهم من از تو کشتهای
هم به همراهش ز کشته پشتهای
ای حبیب مجتبایِ پاک من
بی سر از تو کی سزد فتراکِ[66] من
چون تو بر خوبان سری و سروری
از تو میخواهم به فتراکم سری
با پیامآور، چنین گفت آن همام
ای سر و جانم فدای این پیام
این سر من، این تن و این جان من
جملگی قربان آن سلطانِ من
اهل بیتم جملگی آنِ تواند
جانبهکف در راه قربانِ تواند
این من و این عترت و این آل من
کو مِنی' کو عید ما، ای ذو المنن
هین بفرما در کجا و چون کنم؟
تو یکی گو من دوصد افزون کنم
گفت جبریل ای رسول نیکرای
از تو میخواهد حسینت را خدای
گفت دارم عالمی جان باخته
خویش را قربانی من ساخته
چون حسینم نیست لیکن کشتهای
در سر کویم به خون آغشتهای
نیست شمعم را چو آن پروانهای
نیست بَحْرم را چو آن دُردانهای
گلشنم را نیست چون آن بلبلی
نیست رنگینتر به باغم زان گلی
این گل رنگین به باغِ من خوش است
غنچهی نشکفته در گلشن خوش است
منزل خورشید باشد آسمان
آفتابی کی سزد در خاکدان؟
سرو خوش باشد ولی در بوستان
طوطیان را خوش بود هندوستان
خاصه آن طوطیِ خوشگفتار من
عندلیبِ گلشنِ گلزارِ من
خاصه آن طوطیِ هند لامکان
خاصه آن طوطیِ هندستانِ جان
چون از آنِ ما بُوَد با ما خوش است
جای ماهی لُجّهی دریا خوش است
خاصه آن ماهی که از دریای ماست
زنده از دریای طوفانزای ماست
هم سر او درخورِ چوگان ماست
هم تنش، شایستهی میدانِ ماست
گفت میخواهم حسینت سرخرو
سرخرو لیکن ز خوناب گلو
خواهمش بینم سر از پیکر جدا
تن جدا در خاک و خون و سر جدا
بَرده خواهم خواصهگانِ پردهاش
قدسیانِ در حرم پروردهاش
خون او خواهم روان بر روی خاک
پیکرش خواهم ز خنجر، چاکچاک
تشنه میخواهم ببینم آن لبان
در کنار دجلهی آب روان
جواب دادن حضرت رسول صلی اللّه علیه و آله به جبرئیل
گفت پیغمبر به پیغامآورش
کاین حسین و این سر و این پیکرش
کاش بودی صد حسینم در جهان
کردمی قربان آن سلطانِ جان
گر حسین بن علی جان من است
جانِ دل خوش بهر سلطان من است
گفت جبریل ای شه دنیا و دین
ای امام خلق ای حق را امین
شرط این سودا بود اذن حسین
هم رضای آن شفیع خافقَین[67]
گفت باید با حسین این راز را
گفت هم انجام و هم آغاز را
پس طلب کرد آن شهِ گردون بساط
نور چشم خویش را با صد نشاط
گفت با او از کرامتهای دوست
وان نظرها و عنایتهای دوست
وان سر ببریده از او خواستن
وز سرِ جان، بهر او برخاستن
خون خود را در ره او ریختن
خاک غم بر فرق عالم بیختن
جانِ شیرین در رهش درباختن
سوختن پروانهسان و ساختن
این بشارت چون شنید آن سبطِ پاک
رخ نهاد از بهر شکر حق به خاک
از پی تعظیم و تمجید و نیاز
هم رکوع آورد بهر حق نماز
پس شکفتش همچو گل آن رخ که ماه
سجده آوردی برش هرشامگاه
از نشاطش آن رخ گلگون شکفت
با تبسم، با حیا و شرم گفت
من که باشم تا مرا باشد سری؟
یا بود جانی مرا یا پیکری
جسم و جانم جمله در فرمان اوست
لایق او گر بود قربان اوست
گرنه جان از بهر او میدادمی
جانِ شیرین مژدگانی دادمی
لیک دارم از خدا من یک امید
گر برآرد نیست ز الطافش بعید
رخصتم بخشد که بهر عاصیان
در صفِ محشر گشایم من زبان
تا زبان عذرخواهی وا کنم
جرمشان با مغفرت سودا کنم
چون برافتد پردهای از انجمن
در شفاعت برگشاید دست من
جانِ خود قربانِ امت میکنم
میدهم جان و شفاعت میکنم
وحی آمد سوی پیغمبر ز ربّ
ما بدادیم آنچه کرد از ما طلب
ما نخستین قطره خونش را بها
از شفاعت میدهیم ای ذو البها
وعدهی قربانیش را ذو الجلال
پس معین کرد روز و ماه و سال
کربلاشان شد مِنی، عاشور عید
کس چنین عیدی به عالم کِی شنید؟
عید، جمعی را و جمعی را عزا
دیده کو تا با حقیقت آشنا؟
کو دلی اینجا بفهمد سوک و سور
تا که را ماتم شد و کی را سرور
دوستان را تا قیامت ماتم است
سر به جیب درد و زانوی غم است
از پی تسلیم و فرمان اله
برد آن شب در حساب سال و ماه
وعدهاش را چون شد ایامِ وفا
بارها بستند سوی کربلا
ای مدینه جامه نیلی کن به بر
از غم افشان، خاک و خاکستر به سر