حکایت جوانی تهیدست که سه روز در مسجد با خداوند راز و نیاز کرد
یک جوانی بود در ایام پیش
روزگار آورد بر روزش پریش
شد تهیدست و پریشان روزگار
نی به دستش بود کسبی و نه کار
مایهای نی تا از آن سودی کند
آتشی نه تا از آن دودی کند
نی کمانی تا شکاری افکند
تختهای نی تا قماری افکند
روز و شب در خانه سر در زیر بال
با عیال و جفت خود اندر جدال
گَه فروش کاسه کردی گه فراش
خانه گاهی رهن کردی گَه خماش
تا نماندش در سرا غیر از زمین
با یکی همخوابهی دل آهنین
تا شبی گفتش که ای بیکاره مرد
ای تو اندر کاهلی یکتا و فرد
تا به کی؟ اندر سرایی چون زنان
رو برون فردا پی تحصیل نان
گر نداری کسب، مزدوری خوشست
شاید آید نانی از مزدت به دست
چون دگر نانی نمانده در بُنه
امشبی خوابیم با هم گرسنه
چونکه فردا شد زن آمد نزد شوی
گفت بیرون رو ز بهر جستجوی
شد برون آن مرد مسکین از سرا
تا مگر آید گشایش از کجا
در میان کوچه لَختی ایستاد
دید او را نامد از جایی گشاد
ماند حیران با دل غم از جواب
نی ذهاب او را میسر نی ایاب
مسجدی دید آمد آنجا با نیاز
با طهارت کرد رو بهر نماز
در نماز ایستاد آنجا تا به شام
گه رکوع و گه سجود و گه قیام
چونکه شب شد سوی خانه بازگشت
زن از آن جویای کشف راز گشت
هین چه آوردی؟ بیاور ای فَتی
تا بسازم هم عشا و هم غذا
گفت گشتم من در امروز ای سلیم
مُزدْکارِ کارفرمای کریم
گفت با من آن کریمِ دلفروز
میدهم فردا تو را مزدِ دو روز
شرم کردم تا طلبکاری کنم
یا سخن در حال خود جاری کنم
زن بگفتا سهل باشد ای جوان
نان بگیرم وام از همسایگان
روز دویّم آن جوان، باز از وثاق
شد برون چون ماهِ گردون از محاق
در کناری ساعتی بازایستاد
عاقبت رو باز در مسجد نهاد
بود آنجا تا به شام اندر نماز
از برای آن کریمِ کارساز
شب درآمد باز سوی خانه شد
با زنِ خود بر سرِ افسانه شد
گفت فردا آن کریمِ با وفا
میکند مزدِ سه روزم را عطا
زن در آن شب هم دو قرصی کرد وام
گفت با شوهر به امیدِ تمام
روز سیّم بازآمد آن جوان
از وثاق خویش تا مسجد روان
رو به محراب نماز آورد باز
دیدهاش بر راه لطفِ دوست، باز
زن نشسته منتظر، اندر سرا
مرد در مسجد به اوراد و دعا
آخرِ روز از برِ یزدانِ فرد
یک فرشته با سه روزه مُزدِ مَرد
گوسفندی با یکی خروار آرد
هم برای ذبحِ حیوان سنگ و کارد
هم یکی انبانِ آکنده به زر
آمد و زد حلقه دارش را به در
گفت آن زن با سروشِ بینظیر
هین سه روزه مزدِ شویت را بگیر
آن کریمِ کارفرما داد و گفت
این سه روزه مزد شوت ای نیکجفت
گو به شویت تا بیفزاید به کار
تا فزایم مزد او من بیشمار
آن عطا را زن گرفت و بازگشت
بانشاط و انبساط انباز گشت
آن غَنم را کُشت و نان را پخته کرد
آنچه باید کرد حاضر بهر مرد
منتظر تا کی درآید در وثاق
آن جوانِ نیکبختِ با وفاق
مرد، چون فارغ شد از فرضِ عشا
مدتی بنشست در وِرد و دعا
بی خبر از آن عطاهای شگرف
کامد است او را از آن دریای ژرف
پس به سوی خانهی خود شد روان
زرد روی و خسته تن، آزرده جان
گه به سوی آسمان کردی نگاه
باز پیمودی به سوی خانه راه
گاه در فکر جوابِ جفت خویش
تا چه طرحی ریزد اندر گفتِ خویش
آمد و بیرونِ در بنشست زار
هم خجل از اِشکم از زن شرمسار
چون ز شب بگذشت پاسی بس دراز
نامد آن بیچاره سوی خانه باز
زن پی تفتیش حالش در گشود
دیدش اندر پشت در، زار و کبود
گردنِ کج کرده سرافکنده پیش
واله و حیران به کار و بارِ خویش
گفتش اینجا از چه هستی منتظر؟
از چه نایی در درون خانه در؟
گفت هستم منتظر اینجا مُقیم
تا فرستد مُزدم آن شخصِ کریم
گفت جانا اندرآ در خانه زود
تا ببینی بخشش آن بحرِ جود
اندرآ، بین موجِ دریای کرم
میفزاید زان نشاطم دمبدم
اندرآ و هرکه را خواهی بخوان
کان کریم امشب فرستاده است خوان
کیست برگو با من آن کانِ کرم
میفزاید زان نشاطم دمبدم
میدهد مزد سه روز کار تو
می، نگنجد آنچه در انبار تو
گفت ای زن آن کریمِ مطلق است
از کرمهایش جهان را رونق است
گبر و ترسا و یهود و بتپرست
جمله را برخوان او باز است دست
هردو عالم خوان یغمای وی است
نیک و بد هم غرق نعمای وی است
روزها خورشید، خوانسالار اوست
هم به شبها ماه، مشعلدار اوست
ابرِ آزاری، یکی سقای او
باد، فَرّاشِ بساط آرای او
آسمان، بسته میان از کهکشان
بهر خدمتکاریش چون بندگان
رعد، طبّالی بود در کوی او
مهر و مه هندویی از مشکوی او
روز و شب نوبتچیان بامِ او
خلقِ عالم در صَلای عام او
بحر و بَرّ، یک سفرهی شیلان اوست
هرکه آمد تا ابد مهمان اوست
طایران اندر فرازِ شاخها
مار و مور اندر بُنِ سوراخها
ماهیان، در قعر دریاهای ژرف
وحشیان در دشتهای بس شگرف
دانهچینِ خرمن احسان او
لقمه خوارِ مطبخ شیلان او
اوست روزیبخشِ هرجنبندهای
زندگی بخشای هرجا، زندهای
گفت با زن، کان کریمِ کارساز
کیست، میدانی کریم ِچارهساز؟
آنکه هم تن داد و هم تن را روان
هم به ما نان داد و هم دندانِ نان
پس تمام حالِ خود را بازگفت
با زنِ خود شمهای از راز گفت
هر دو رو از غیر حق برتافتند
آنچه باید یافت آخر یافتند