قل الله ثم ذرهم

مجموعه ای از حکایات و فضایل پیرامون ائمه اطهار علیهم السلام

قل الله ثم ذرهم

مجموعه ای از حکایات و فضایل پیرامون ائمه اطهار علیهم السلام

قل الله ثم ذرهم
طبقه بندی موضوعی

۹۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

اینچنین آمد حدیث از راویان

بر روانْشان باد، صد رحمت روان

کان فلک‌پیما، شهِ گردون وقار

روزی اندر حجره‌ای بودش قرار

وه چه حجره، مطلعِ خورشیدِ جان

وه چه حجره، مَکْمَنِ[8]‌‌‌‌ جانِ جهان

وه چه حجره، مشرقِ صبحِ اَزل

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۴۸
محمد حسنی

آن شنیدستی که شاهنشاه دین

پیشوای اولین و آخرین

سوی مسجد روزی از دولت‌‌‌‌سرای

می‌شدی تا فرضِ حق آرد بجای

اتفاقا کودکی چند از عرب

در ره شه در نشاط و در طرب

خاک‌بازی می‌نمودند آن گروه

در ره آن پادشاهِ باشکوه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۴۷
محمد حسنی

اى خدا اى بى‌پناهان را پناه

اى تو بر شاهان عالم پادشاه

اى نهان از جسم و جان، دیدارِ تو

گم شده عقل و خرد در کار تو

هم خداوند خداوندان تویى

هم دواى درد بی‌‌‌‌درمان تویى

آب طوفان‌زاى را کردى تو پل

آتش سوزنده را کردى تو گُل

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۴۲
محمد حسنی

 اى خدا اى از تو دلها را نشاط

اى به یادت جسم و جان را ارتباط

اى فلک سرگشته‌ى سوداى تو

هستى عالم به یک ایماى تو

پرتو خورشید نورافشان ز توست

آب و رنگ چهره‌ى خوبان ز توست

اى همه هستى ز نورِ هستِ تو

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۴۱
محمد حسنی

اى خدا اى نوربخشِ هرظُلَم

از تو پیدا هرچه پنهان در عدم

انتظام کشور هستى ز تو

هم بلندى از تو، هم پستى ز تو

هر چه هست از توست وز تو هرچه هست

آنچه غیر از توست آن هیچ است و پست

پرتوى از نور رخسار تو یافت

ظلمت شام عدم را برشکافت

صبح دولت از افق سر برکشید

مهر هستى خیمه برخاور کشید

هردو عالم بود در خواب عدم

پاى تا سر، غرق غرقاب عدم

پرتوى از نور بر غرقاب زد

اینهمه نقش عجب بر آب زد

هرکه از خواب عدم بیدار شد

روشنیها دید در پندار شد

جَست از خواب آن یکى مسکین به روز

بى‌خبر از آفتاب جانفروز

کوه و صحرا و در و دیوار دید

جمله را آکنده از انوار دید

شد گمانش این ضیاء و نور پاک

هست از سنگ و کلوخ و آب و خاک

اى خدا اى از تو نور کاینات

اى ز تو نور ظهورِ کاینات

نوربخشِ شامِ تاریکِ عدم

نقش‌بندِ تخته‌ى لوح و قلم

نور عالم پرتو رخسار توست

عطرها هم بویى از گلزار توست

از تو باشد جنبش جنبندگان

ما رَمَیتَ اذ رَمَیتَ رو بخوان

نور هربودى ز نور بودِ توست

هرکمالى رشحه‌اى از جودِ توست

هرچه هستى، سوى تو برگشتنى است

وام باشد، وام را پس دادنیست

شاد باش و با نوا اى اَرغَنون

فاش گو إِنَّا إِلَیهِ رَاجِعُونَ

اى خدا ما را بجز پندار نیست

هم از این پندار، جز آمار نیست

پرده‌ى پندار ما را پاره کن

وهم را از کوى ما آواره کن

اى خدا، دستى که کار از دست رفت

فرصتى ده روزگار از دست رفت

اى خدا فریاد از این پندارها

گشته این پندارها آمارها

آهِ پندارم همه خروار شد

رشته‌ى امیدهایم مار شد

مار نى بل اژدهاى هفت‌سر

خویش پیچیده به دست و پا و سر

آب‌گیرى چشمه‌اى پنداشتم

از سفاهت پا در آن بگذاشتم

آه کابم صد نى از سر درگذشت

اى خدا رحمى که آب از سر گذشت

اى خدا دیدم هَیونى[50]‌‌‌‌ درگذار

من گمانش کردم اسبى راهوار

برفراز آن نشستم تند و تیز

ناگهان آمد هَیون در جست‌وخیز

گه به دریا مى‌رود گاهى هوا

بر زمین گاهى رود گاهى سما

نى دَمى آن راست آرام و درنگ

مى‌زند گه بر درختم گه به سنگ

گه به کوهم افکند گاهى کمر

گه به بحرم مى‌برد گاهى به برّ

پایهایم بسته محکم بر شکم

نى دمى آرام نى یک لحظه لم

نى جدار و نى فسار و نى عنان

این هیون یا غول یا دیو دمان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۴۰
محمد حسنی

اى خدا اى هم تو پیدا هم نهان

هم مکانها از تو پُر، هم لامکان

نى ز تو جایى پُر و نى خالى است

وصف تو از این و از آن، قالى[49]‌‌‌‌ است

اى منزه از چه و از چون برى

هرچه گویم تو از آن بالاترى

پاکى از تقدیس و از تسبیحِ ما

از کنایت‌ها و از تصریح ما

اى برون از حیطه تنزیهِ من

خاک بر فرق من و تشبیه من

آنچه از ادراکِ ما آرایش است

ذاتِ پاکت، پاک از آن آلایش است

پرده از رخ برفِکن یک نیمدم

تا نبیند کس به عالم جز عدم

جلوه‌اى کن بر جهان پیدا و فاش

تا شود پیدا که لاشیئیم، لاش

پرتوى بر این خیال ما و من

کوه اِنّیت ز بیخ و بُن بِکَن

بُرقع افکن زان جمال دلفروز

از فروغش هردو عالم گو بسوز

بانگ برزن، توسن اجلال را

طى کن این غوغا و قیل‌ و قال را

پرده بگشا پیشِ خورشید جهان

کن سیه‌رویىِ او بر آن عیان

جلوه کن دامن‌کشان بر کاینات

تا از ایشان نى صفت مانَد نه ذات

محو کن این دفتر اجرام را

نسخ کن این آیت ایام را

رمزى از هستى به ایشان یاد ده

این نمایشها همه بر باد ده

خاصه این مسکین من بى‌پا و دست

اینچنین دارد گمان کان نیز هست

کرده غوغایى بپا از ما و من

اى دریغ از این خرِ افسار کَن

جلوه‌اى فرما مرا نابود کن

نخلم آتش، آتش من دود کن

اى دریغا آتش سوزان کجاست؟

تا بسوزاند مرا کاین خوش به جاست

از گمانِ هستیم دل، ‌تنگ شد

بر من این پندار هستى، ننگ شد

از سرم بیرون کن این پندار را

دور کن از جسمم این آمار را

جلوه‌اى کُن، کُن مرا فارغ ز خویش

زان فنایى را که دادم شرح، پیش

اى صفائى اَبلغت رهوار شد

جام صهباى تو پُر سرشار شد

آرزو میکن ولى بر حدّ خود

جامه گر بُرّى ببُر بر قدّ خود
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۳۸
محمد حسنی

اى خدا اى رهنماى گمرهان

اى تو دانا، هم به پیدا و نهان

اى تو پیدا، جز تو ناپیدا همه

وى تو بینا، جز تو نابینا همه

اى منزه از چه و از چندوچون

وى فزون از وهم و ز اندیشه برون

اى صفات ذات و اى ذاتِ صفات

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۳۷
محمد حسنی

 

اى خدا بنگر به این بارِ گران

ناقه‌اى دارم ضعیف و ناتوان

اى خدا، این ناتوان را رحمتى

رحمتى تا هست یا رب فرصتى

اى خدا، از لطف و رحمت یک‌نظر

سوى این افتاده‌ى بى‌پا و سر

اى خدا، اى مرهم جانِ فِکار

اى امیدِ این دل امیدوار

دست من از کار خود برداشتم

کار خود با رحمتت بگذاشتم

تیشه بر بیخِ سببها آختم

هرسبب از بیخ و بُن انداختم

نى سبب مى‌دانم و نى واسطه

نى شناسم باعث و نى رابطه

چون برآید دست قدرت ز آستین

نى سبب مانَد نه باعث نى مُعین

این سبب نَبوَد خدایا جز طلسم

قسمتى نَبوَد سبب را غیر اسم

این سرا را آزمونگه ساختى

پرده‌اى بر روى کار انداختى

نام این یک را سبب بگذاشتى

در قفاى آن مسبّب داشتى

تا چنین دانند اهل آزمون

کاین مسبّب از سبب آید برون

ورنه دانا داند اى داناى کار

غنچه و گل نیست اندر نوک خار

بارها من خارها بشکافتم

نى در آنجا غنچه، نى گل یافتم

اى خدا اى پادشاه راستین

دست قدرت را برآر از آستین

آتش اندر خرمن اسباب‌زن

چاره‌اى کن بى‌سبب در کار من

ور سبب باید، سبب‌سازى ز توست

سرنگونى و سرافرازى ز توست

در خلاصِ این فرورفته به‌لاى

یک سبب‌ساز اى سبب را رهنماى

کاروان رفت و من اندر لاى و گل

لاى و گل از پاى تا سر متصل

همرهان رفتند و من بى‌راحله

مانده‌ام دور از رفیق و قافله

همتى اى کاروانسالارها

یک نگاهى سوى سنگین بارها

کز قفا در لاى و گِل درمانده‌اند

آیه‌ى نومیدى خود خوانده‌اند

اى امام عهد و سلطان زمان

اى جهان را پادشاه و پاسبان

اى امیر کاروان واپسین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۳۲
محمد حسنی

 

کو مبارک بى‌دلیلى کز نراق

محفل ما را کِشَد سوى عراق

ناقه رانَد روز و شب با صد شعف

تا فرات و فاخریاتِ نجف

ساربانا خاطر ما شاد کن

سازِ راه کوفه و بغداد کن

سامرى گشتم ز شوق سامره

کو رفیقى تا بسازم ساز ره

سامره جان باشد و تن این جهان

گشته جان این جهان، آنجا نهان

سامره فانوس و من پروانه‌ام

در هواى شمع آن دیوانه‌ام

سامره گُلشن بُوَد من عندلیب

عندلیبى سالها هجران نصیب

سامره مصر است، من یعقوب پیر

یوسفم گم گشته آنجا، با بشیر

از فراقش دیده‌ى من کور شد

هم بصیرت هم بَصَر بى‌نور شد

اى فغان کز جورِ اِخوان زمان

یوسفم در چاه کنعان شد نهان

اى دریغا یوسفم در چاه شد

از فراقش ناله‌ام تا ماه شد

یوسفا جاى تو در زندان، دریغ

آفتابت از نظر پنهان، دریغ

مهدى اندر چاه و از دیدن نهان

مى‌دود دجال در گرد جهان

اینت انصاف وفا اى دوستان

مهدى از دجال خود گشته نهان

کى توان دیدن خدا را اى مهان

این خَسان پیدا و این گلشن نهان

کى توان دیدن پریده عندلیب

در چمن بگرفته جا، زاغِ مهیب

کى توان از آشیان، دیدن هُما

رفته و بگرفته آنجا بوم، جا

کى توان دیدن که مشتى روبهان

در تکاپو گشته شیر نر، نهان

یوسف اندر چاه و بنیامین به گاه

آه‌آه و آه‌آه و آه‌آه

دیو بر تخت و سلیمان از میان

گشته پنهان اى فغان و اى فغان

احمد اندر غار و مُشتى بت‌پرست

در حریم کعبه دستِ هم بدست

حیدر اندر خانه و محراب، باز

گشته بازیگاه جَوقى[2]‌‌‌‌ حقه‌باز

اى نسیم صبح، اى باد صبا

مى‌رسى از سامره صد مرحبا

بازگو، با خود چه‌دارى اى نسیم؟

زنده‌سازْ این استخوانهاى رَمیم[3]‌‌‌‌

من بخوانم نکهت پیراهنى

بوى پیراهن کجا و چون منى

یک غبارى پس هزاران خاکِ پاک

تا کنم تعویذِ خود از هر بداک

اى نسیم صبح بعد از صد سلام

از صفائى گو به آن شه این پیام

مملکت بی‌صاحب است اى پادشاه

الَله الَله، پاىِ دولت نِهْ به‌راه

برف باریده است بر باغ جهان

آفتابت تا به کى باشد نهان؟

آفتابِ روى آن شه زیر میغ

سرزند از کوه مهر و مه دریغ

پر شد از ظلم و ستم روى زمین

یک نظر بر سوى مظلومان ببین

اى تو فرزندان آدم را پدر

این یتیمان را بِکِش دستى به سر

راه حق بستند بر ما این فِرَق

راه حق بگشا به ما اى راه حق

لوح دوران شد تهى از نقشِ حق

اى تو دفتردار، برگردان ورق

سَیدى قَد ذابَ قَلبىِ فىِ فِداک

لُبّْ شَوى' هَلْ یُمکِنُ یومٌ اَراک

هَلْ اَرى فِى لَیلهٍ وَجْهَ الحَبیب

هَلْ یُداوی هذِهِ المَرضى' طَبیب

اى طبیبِ دردِ بی‌درمان من

اى دواىِ رنج بى‌پایان من

اى به یادت آه عالم‌سوز من

اى ز هجرت تیره، شام و روز من

اى خلیفه‌ى حق و اى سلطان دین

مصطفى را نور چشم و جانشین

اى وجودت‌، همچو خورشید جهان‌

لیک خورشیدى به ابر اندر نهان

روى خود از دیدها برتافته

پرتوت بر نیک و بد برتافته

گرچه در ابرى نهان شد آفتاب

چهره‌ى خود را نهفت اندر نقاب

از شعاعش لیک عالم روشنست

روزها پیدا و شبها مَکمَن است

جزر و مدِّ بحر از آن در انتظام

کار و بار عالمى را زان نظام

بلبلان را زان نوا برخاسته

غنچه‌ها بشکفته، باغ آراسته

اى تو خورشیدِ جهان‌افروز ما

اى تو روز ما و هم نوروز ما

اى زن و فرزند من قربان تو

دستِ کوتاه من و دامان تو

من گرفتم دامنت اى ذو الحسب

هم دخیلت گشتم اى فَحْلُ العَرَب

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۳۲
محمد حسنی

 

اى خدا، اى نا امیدان را امید

اى ز تو، شام سیه صبحِ سفید

اى ز آغازت، ازل آگاه نى

وى به انجامت، ابد را راه نى

اى چراغ زندگى روشن ز تو

سبز و خرم، شاخسار تن ز تو

اى تو روزى‌بخش هرجا زنده‌اى

اى تو عذرآموزِ هرشرمنده‌اى

اى تسلى‌بخشِ هرغمگین دلى

اى ز تو آسان به هرجا مشکلى

اى بهشتِ روضه‌ى رضوان من

اى تو هم جانان من هم جان من

اى ز شوقت، گردش این نُه سپهر

پرتوى از عکس رویت، ماه و مهر

اى به نامت، جنبش هر زنده‌اى

اى به یادت، زنده هر جنبنده‌اى

از تو گلها در گلستان سرخ‌رو

نافه‌ها در نافِ آهو مشکبو

گل ز چهرت، چهره گلگون ساخته

نرد، با مهر تو بلبل باخته

چارجو[15]‌‌‌‌ از چشمه‌ى جودت نَمى

هفت‌یم[17]‌‌‌‌ از بیم فیضت شبنمى

هرچه هستى، پرتوى از هست تو

نیستى و هستیش در دست تو

چشمِ نرگس، از تو مست و در خُمار

از تو سرو آزاد و لاله داغدار

سرو قد، در خدمتت افراخته

قُمرى، اندر راه تو جان باخته

اى خلاصى‌بخشِ در زندانْ اسیر

اى ز پا افتادگان را دستگیر

اى دواى درد بی‌درمان ز تو

اى شفاى سینه‌ى سوزان ز تو

بی‌زبانان را عطایت ترجمان

هم تو دانى هرسخن را بی‌زبان

اى شبانِ تیره‌ را پایان ز تو

مشعلِ خورشید و مه تابان ز تو

حقِّ ذاتِ پاک بی‌همتاى تو

حرمتِ آن مظهر اسماى تو

حرمتِ آن کِش به نام، این نامه شد

از وجودش گرم، این هنگامه شد

آنکه شورم در سرِ سوداى اوست

هستیَم از نشأت صهباى اوست

دوره‌ى آخر زمان را ساقى است

عالَم از فیض بقایش باقى است

نورى از وى، هفت و شش[16]‌‌‌‌‌‌‌‌ نور آشکار

افتخار دودمانِ هفت و چار[18]‌‌‌‌‌‌‌‌

کاین غریب دربدر را یاد کن

فارغش از محنت و بیداد کن

رحم کن بر ناله و فریاد او

بنگر این بیداد و بِستان، داد او

غرقه‌ای را سوی ساحل راه بخش

سرنگونى را نجات از چاه بخش

یک اسیرى را ز بند آزاد کن

خاطر ناشاد او را شاد کن

بى‌پناهى را درآور در پناه

گمرهى را سوى خود بنماى راه

آتشى از خرمنى خاموش کن

بنده‌اى را حلقه‌اى در گوش کن

مؤمنى از دست کافر باز خر

بر زِهَر درمانده‌اى بگشاى در

رشته بگشا از شکارِ بسته‌اى

رحم کن بر دل‌فکارِ خسته‌اى

پرگشا از بسته‌مرغى یک‌نفس

چون گشادى باز کن در از قفس

قُوَّتِ پرواز او را بازده

چونکه دادى رخصت پرواز ده

در بر او بگشاى از بستان، دمى

تا پرافشاند دمى با همدمى

لحظه‌اى بر شاخسارى پرزند

یک گلى از گلبنى بر سر زند

ور نمى‌خواهى پرافشانى کند

یا که بر شاخى نواخوانى کند

رخصتش ده تا به دیوار چمن

سرکشد در زیر بال خویشتن

گاه‌گاهى دیده برگُل افکند

شورها بر جان بلبل افکند

گاه بیند روى هم پروازها

گوش دارد گه به آن آوازها

گه زند سوى هم‌آوازى صفیر

گویدش احوال جان غم‌پذیر

اى خدا اى لطفت از اندازه بیش

دست لطفت، مرهم دلهاى ریش

آن غریبِ گمره غافل منم

این غریق بحر بى‌ساحل منم

این منم مسکینِ خرمن سوخته

آتش اندر خانمان افروخته

این منم یا رب زِ هر در، رانده‌اى

مؤمنى، در دست کافر مانده‌اى

اى خدایا آن شکارِ بسته، من

اى خدا، آن مرغ پر بشکسته من

بى‌کسم، اى بی‌کسان را دستگیر

بی‌نوایم، اى نواى هرفقیر

من غلط کردم در اول بی‌شمار

اهرمن را داده‌ام ره در حصار

راه من زد هم هوا هم اهرمن

دامن تو این زمان در دست من

دل، حصار توست مگذارش خراب

طائر قدس است، مپسندش کباب

اى خدا، این خانه را خود ساختى

خود در و دیوار آن پرداختى

این کجا باشد روا اى ذو المنن

خانه‌ى یزدان مقام اهرمن

یک نظر در کار این ویرانه کن

دشمن خود را برون زین خانه کن

دشمن اندر خانه مَپْسندد کسى

خانه را ویرانه نپَسْندد کسى

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۳۲
محمد حسنی

 

اى خدا از خود دو چشمم کور کن

وز جمالت دیده‌ام پرنور کن

دارم از خود صد شکایت اى خدا

با که گویم جز تو عیب خویش را

اى خدا دارم دلى از دست خویش

شَرحه‌شرحه پاره‌پاره ریش‌ریش

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۲۸
محمد حسنی

 

اى خدا، من رهروى‌ام ناتوان

بی کسى، وامانده‌اى از کاروان

نى مرا زاد و نه مَرکب نى رفیق

چون بپیمایم خدایا این طریق؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۰۷
محمد حسنی