سامرى گشتم ز شوق سامره
کو مبارک بىدلیلى کز نراق
محفل ما را کِشَد سوى عراق
ناقه رانَد روز و شب با صد شعف
تا فرات و فاخریاتِ نجف
ساربانا خاطر ما شاد کن
سازِ راه کوفه و بغداد کن
سامرى گشتم ز شوق سامره
کو رفیقى تا بسازم ساز ره
سامره جان باشد و تن این جهان
گشته جان این جهان، آنجا نهان
سامره فانوس و من پروانهام
در هواى شمع آن دیوانهام
سامره گُلشن بُوَد من عندلیب
عندلیبى سالها هجران نصیب
سامره مصر است، من یعقوب پیر
یوسفم گم گشته آنجا، با بشیر
از فراقش دیدهى من کور شد
هم بصیرت هم بَصَر بىنور شد
اى فغان کز جورِ اِخوان زمان
یوسفم در چاه کنعان شد نهان
اى دریغا یوسفم در چاه شد
از فراقش نالهام تا ماه شد
یوسفا جاى تو در زندان، دریغ
آفتابت از نظر پنهان، دریغ
مهدى اندر چاه و از دیدن نهان
مىدود دجال در گرد جهان
اینت انصاف وفا اى دوستان
مهدى از دجال خود گشته نهان
کى توان دیدن خدا را اى مهان
این خَسان پیدا و این گلشن نهان
کى توان دیدن پریده عندلیب
در چمن بگرفته جا، زاغِ مهیب
کى توان از آشیان، دیدن هُما
رفته و بگرفته آنجا بوم، جا
کى توان دیدن که مشتى روبهان
در تکاپو گشته شیر نر، نهان
یوسف اندر چاه و بنیامین به گاه
آهآه و آهآه و آهآه
دیو بر تخت و سلیمان از میان
گشته پنهان اى فغان و اى فغان
احمد اندر غار و مُشتى بتپرست
در حریم کعبه دستِ هم بدست
حیدر اندر خانه و محراب، باز
گشته بازیگاه جَوقى[2] حقهباز
اى نسیم صبح، اى باد صبا
مىرسى از سامره صد مرحبا
بازگو، با خود چهدارى اى نسیم؟
زندهسازْ این استخوانهاى رَمیم[3]
من بخوانم نکهت پیراهنى
بوى پیراهن کجا و چون منى
یک غبارى پس هزاران خاکِ پاک
تا کنم تعویذِ خود از هر بداک
اى نسیم صبح بعد از صد سلام
از صفائى گو به آن شه این پیام
مملکت بیصاحب است اى پادشاه
الَله الَله، پاىِ دولت نِهْ بهراه
برف باریده است بر باغ جهان
آفتابت تا به کى باشد نهان؟
آفتابِ روى آن شه زیر میغ
سرزند از کوه مهر و مه دریغ
پر شد از ظلم و ستم روى زمین
یک نظر بر سوى مظلومان ببین
اى تو فرزندان آدم را پدر
این یتیمان را بِکِش دستى به سر
راه حق بستند بر ما این فِرَق
راه حق بگشا به ما اى راه حق
لوح دوران شد تهى از نقشِ حق
اى تو دفتردار، برگردان ورق
سَیدى قَد ذابَ قَلبىِ فىِ فِداک
لُبّْ شَوى' هَلْ یُمکِنُ یومٌ اَراک
هَلْ اَرى فِى لَیلهٍ وَجْهَ الحَبیب
هَلْ یُداوی هذِهِ المَرضى' طَبیب
اى طبیبِ دردِ بیدرمان من
اى دواىِ رنج بىپایان من
اى به یادت آه عالمسوز من
اى ز هجرت تیره، شام و روز من
اى خلیفهى حق و اى سلطان دین
مصطفى را نور چشم و جانشین
اى وجودت، همچو خورشید جهان
لیک خورشیدى به ابر اندر نهان
روى خود از دیدها برتافته
پرتوت بر نیک و بد برتافته
گرچه در ابرى نهان شد آفتاب
چهرهى خود را نهفت اندر نقاب
از شعاعش لیک عالم روشنست
روزها پیدا و شبها مَکمَن است
جزر و مدِّ بحر از آن در انتظام
کار و بار عالمى را زان نظام
بلبلان را زان نوا برخاسته
غنچهها بشکفته، باغ آراسته
اى تو خورشیدِ جهانافروز ما
اى تو روز ما و هم نوروز ما
اى زن و فرزند من قربان تو
دستِ کوتاه من و دامان تو
من گرفتم دامنت اى ذو الحسب
هم دخیلت گشتم اى فَحْلُ العَرَب
چونکه در دامان او آویختى
در پناهش این زمان بگریختى
دل رهاندى از غم و جان از عِنا
اى صفائى مرحبا صد مرحبا