خطاب حضرت سید الشهداء(ع) به اصحاب خود در صبح عاشورا و آماده شدنشان برای قتال
گفت با ایشان شهِ ملک بقا
ای سرافرازانِ میدان بقا
دوست گویا طور دیگر خواسته
بزم دیگر بهرتان آراسته
این جهان خاکست و جای خاکیان
نوریان را هست علیین، مکان
دَور را اکنون زمان دی بُوَد
فصل فروردینش آیا کی بود؟
رخصت است اما پی جان باختن
جان فدای حکم جانان ساختن
رخصت است اما به میدان رضا
تا چه باشد حکم سلطانِ قضا
چون شنیدند این سخن از آنجناب
پا نهادند از نشاط اندر رکاب
رو به میدان شهادت تاختند
غلغل اندر شش جهت انداختند
خُود و خُفتان از سر و بر ریختند
گَرد از میدان کین انگیختند
جان به لب، سر بر کف از مُلک جهان
رخشها راندند سوی لامکان
بر بروها چین و دندانها به لب
تیغ برکفها و دلها پرطرب
رخشها در قلبِ میدان تاختند
تیغها بر حزبِ شیطان آختند
کفر و دین بر یکدگر آمیختند
رشتههای جان هم بگسیختند
جویها کردند از خونها روان
خاکها کردند رنگ ارغوان
غلغل اندر کُن فَکان انداختند
جانها دادند و سرها باختند
جمله سرها بر کف و جانها به لب
رو نهاده سوی میدان با طرب
مینگنجیدند از شادی به پوست
سر سپردندی به دشمن جان به دوست
آن یکی را مهربان مام از قفا
کای پسر هنگام عهد است و وفا
هین برو مادر، حلالت شیرِ من
همرهت آن نالهی شبگیر من
هین برو ای جانِ مادر، سر بده
سر براه سبط پیغمبر بده
هین برو میعاد، روز محشر است
وعدهی ما خدمت پیغمبر است
وان دگر یک با برادر هم عنان
جانب میدان روان گشته دوان
کای برادر سوی میدان العجل
جان دهیم از بهر سلطان ازل
ای برادر، جان کنون آید به کار
تا کنیم آن در ره آن شه نثار
قیمت سر را کنون بشناختیم
کش به سُمِّ اسب شاه انداختیم
آن یکی در پیشِ روی شاه دین
میخریدی بر تن خود تیغِ کین
هرچه آید تیغ و خنجر از قضا
پیش آورده سر و دست و قفا
از پی یک جرعه آب از بهر شاه
این یکی آمیخت خون با خاکِ راه
مَشک خود پُر کرد و بر گردن فکند
راند مرکب، سوی شاه ارجمند
هاتفی گفتش عیان در گوش جان
هین میفکن مَشک و هان مَرکب بران
هرکه باشد تشنهی دیدار دوست
از دمِ شمشیر و خنجر آب اوست
جام وصل ما پر از ماء معین
از چه سویش میکشی این پارگین
زین نمط آن جُندِ رحمت یکبهیک
میزدندی نقد خود را بر محک
هرکجا دیدند تیری در کمان
سینه را کردند در پیشش نشان
شاه دین چون شمع روشن در میان
گرد او یاران همه پروانهسان
آتشی از آب تیغ افروختند
جمله چون پروانه خود را سوختند
اندر آن میدان پرشور و فِتَن
جمله در جان دادن و سر باختن
در سماواتِ عُلی، افلاکیان
جمله را انگشت حیرت در دهان
غلغل احسنت احسنت از ملک
برگذشتی از سما و از سمک
از صوامع سرکشیده قدسیان
اَنْتَ تَعْلَم، جمله را ورد زبان
در تکاپو جنیان از هرطرف
در ره شه، نقد جانهاشان به کف
آن یکی آمد به نزد شاهِ دین
کای ضیاء چشمِ خیر المرسلین
من یکی از چاکران حیدرم
بر گروه جن امیر و سرورم
از پی تسلیم جان برخاستم
اندرین صحرا سپه آراستم
لشکرم بگرفت بحر و برّ و کوه
از سپاهم دشت آمد در ستوه
هین بفرما تا بر آریمان دمار
زین گروه بی حیای دیوسار
خونشان با خاکِ ره یکسان کنیم
جسمهاشان را تهی از جان کنیم
گفت آن سلطان اقلیم رضا
قَد جَزاکُم رَبُکُم خَیرَ الجَزا
دل از این ویرانه دیرم سیر شد
جان از این محنت سرا دلگیر شد
دیدهام افکنده بر جانان، نظر
جان گشوده سوی جانان، بالوپر
پرده افکنده است از چهرش عیان
جان گرفت از دست من اکنون عنان
جملگی رفتند همراهان من
عندلیبان بر پریدند از چمن
آمد اینک نوبت نسرین و گل
جزوها رفتند و آمد وقتِ کل
از فروغ تیغ و شمشیر و سنان
فاش بنگر آتشِ نمرودیان
سوی آتش میروم من چون خلیل
منجنیقم عشق او، شوقم دلیل
بهر ابراهیم اگر شد ای مهان
در میان آتش، آب و گُل عیان
چشمهها کرده ز خونِ من روان
زخمهایم گُلسِتان در گُلسِتان
عشق میگفت ای خلیلِ روزگار
میروی در آتش ابراهیموار
کو تو را قربانی راه خدا
تا به دست خود کنی آن را فدا
گفت اینک غنچههای گلشنم
روشنیهای دو چشم روشنم
اینک آمد باز باد مهرگان
غنچهها را برد باد از گلستان
ناشگفته از نسیم صبحگاه
کرد غارت بادشان ای آه آه
بسیار زیبا بود .با خوندن این شعر اشک از چشمانم جاری شد.
دل از این ویرانه دیرم سیر شد جان از این محنت سرا دلگیرشد