حکایت مرد روستایى ساده که تخم منار کاشت
روستایى از دهى آمد به شهر
دید شهرى هرطرف با زیب و فر
دید بازار و دکان و چارسوى
هم در آن میدان ها پر های هوى
چشم او افتاد ناگه بر منار
برکشیده سر به آن نیلى حصار
نیم راهش منزل تیرِ نگاه
زان نگه هم از سر افتادى کلاه
کوته از اوجش کمند واهِمه
بامش از ذکر مَلَک پر همهمه
دید آن را روستا حیران بماند
پاى آن ایستاد و صد لاحول خواند
گه نظر کردى به بالا گه به زیر
گاه گفتى اِنَهُ رَبٌ قَدیر
یا رب این را بهر چه افراشتند؟
تخم آن را در چه عهدى کاشتند؟
چیست این آیا براى چیست این؟
اینچنین اعجوبه کار کیست این؟
سر به جِیبِ فکرت و اندیشه برد
هم به دریاى تفکر غوطه خورد
باز گفتا نى درخت ماست است
وین سپیدیها گواهِ راست است
فضله مرغان در آن لبهاى بام
ماست فهمیدش به تحقیقِ تمام
یا بُود چاهى ز تُو برداشته
تا بخشکد در هوا واداشته
گوییا چاهی است از تو کندهاند
تا بخشکد واژگونش کردهاند
روستا با خود درین فکر و نظر
رندکى را اوفتاد آنجا گذر
روستا را اندر آنجا دید باز
گاه بیند در نشیب و گه فراز
یافتش حیرانِ کارِ آن منار
با خیال خود ز حیرت در قمار
باطن از ظاهر بلى پیدا بُود
حال دل را رنگِرو گویا بُود
هر کسى را از برون سوى درون
راهها باشد ز حد و حصر فزون
مرد دانا از یکى گفتار تو
پىبَرد بر قدر و بر مقدار تو
نزد مرد هوشمندِ نکتهدان
قدر کس از یک سخن گردد عیان
ناتمامى و تمامى را تمام
مىبرد پى از قعود و از قیام
جنبش چشم و نگاه مردمک
مر عیار مرد را باشد محک
هم ز رفت و آمد و گفت و شنید
مرد دانا عقل و هوش مرد دید
مىشود بر این پزشکان بىتلاش
حال جان از نبض و از قاروره فاش
آه بیجا و نگاه نیم چشم
لب مکیدن گه به مهر و گه به خشم
ره نماید سوى صوفى مرد را
با خبر کن مرد عالمگرد را
اشک یاقوتى و رخسار گهى
مىدهد از عشق عاشق آگهى
همچنین آگه شد آن رند لبیب
در مناره حیرتِ مرد غریب
آمد و گفت اى برادر کیستى؟
اینچنین حیران و زار از چیستى؟
گفت حیران ماندهام اى هوشمند
من در این اعجوبهى بالا بلند
حیرتى دارم که آیا چیست این؟
از براى چیست و کار کیست این؟
گفت باشد نردبان آسمان
سر برآورده ز عهد باستان
هر دعایى مىرود بالا از این
روزى خلق آید از این بر زمین
زین سبب این خطهآباد است خوش
نى چه آن دِه واژگونِ رو تُرُش
گفت بادا بر تو صد احسنت و زه
کاش بودى نردبانى هم به دِه
گفت آسان باشد این اى باز یار
تخم آن بِستان و اندر ده بکار
تا به یک سالت دهد بر نردبان
نردبانى برشده بر آسمان
هم رود بالا نماز و روزهتان
هم بیاید روزى هر روزتان
چون شنید آن روستایى این سخن
چنگ زد در دامن آن بو الحسن
کى تو خضر راستى در این دیار
رهنمایى کن مرا تخم منار
داد او را روستا یک مشت زر
رند دادش یک کف بذر الجزر
هین برو این تخم فرخنده بکار
تا به بار آرد ترا در دِه منار
روستایى شد روان تا روستا
اهل روستایش سراسر در ثنا
جمله مىگفتند شاید اى کریم
در نثار مقدمت گر جان دهیم
عرصهاى را اندر آن دِه پاک کرد
تخم زردک را در آنجا خاک کرد
روز دادش آب و شبها پاس داشت
پاسش از هردیدهى خَنّاس داشت
سبز گشت و سر زد این دُر دفین
لیک بارش پهن گشتى در زمین
هر چه او را تربیت مىکرد بیش
پهنتر گشتى بروبارش ز پیش
روزها شد یار آن از جا نخاست
یک منار آنجا نشد از خاک راست
سال رفت و تخم آن در خاک ماند
از غم و حسرت دل او چاک ماند
دى رسید و کِشتهی او، بَرْ نداد
گاوِ در دریا شد و عنبر نداد
بهمن آمد برف بارید و تگرگ
میوهاى سر برنکرد از زیر برگ
هر گیاهى را عیان آمد بهار
شد خزان و گشت او نامد ببار
اینچنین پژمرده این حاصل چراست؟
آفت این حاصل آیا از کجاست؟
بیل زد دور گَزر، بُن را شکافت
آن گزر را در زمین بنهفته یافت
آن گزر را دید بر شکل منار
رو به مرکز مىرود وارونهوار
گفت اینک این چغاله نردبان
این چغاله نردبان کر زمان
این چغاله نردبان اى اهل ده
این منار از آن منار شهر به
لیک وارون رسته است و مىرود
رو به پشت گاوماهى تا ابد
اى دریغا تخم وارون کاشتیم
حاصل وارونه زان برداشتیم
اى دریغا تخممان نابود شد
اجتهاد و سعیمان مردود شد
طالع ما سرنگون افتاده چون
لاجرم شد کشتهى ما سرنگون
مىرود زین نردبان زین پس یقین
روزى ما تا زمین هفتمین
هم دعا و طاعت ما سرنگون
مىرود تا اسفل السافل کنون
همچنانکه طاعت و اعمال ما
وین نماز و روزه ی چل سال ما
مىنیفزاید بجز بُعد و شقا
مىنبگشاید درى بر روى ما
نى سرورى بخشد و نى حالتى
نى رسد دل را شفا و راحتى
نى ضیائى مىرساند نى صفا
نى یکى از دردهامان را دوا
اى دریغا عمرمان بر باد رفت
عمرمان نى بر طریق داد رفت
اى دریغا مایهمان سودى نداد
شعلهها کردیم و جز دودى نداد
واگذاریدم دمى با درد خویش
با دل خونین غمپرورد خویش
سالها با هم نشستیم اى مهان
گفتنیها گفته شد فاش و نهان
اى بسى محفل بهم آراستیم
پس نشستیم و بسى برخاستیم
شمعها شبها بسى افروختیم
داستان از یکدگر آموختیم
گر بد و گر نیک بس باشد کنون
پا نهید از خلوتم اکنون برون
نى شما را داستان تازهایست
نى مرا دوران بىاندازهایست
نى ز صحبتمان مرا کارى گشود
نى شما را صحبت من داد سود
صحبت بیهوده آخر تا به چند؟
بیش از این بر ریش ما و خود مخند
سال رفت و ماه رفت ایام رفت
روز رفت و صبح رفت و شام رفت
نیمروزى ماند اگر از روزگار
رورو اى همدم مرا با خود گذار
تا گذارم سر به دشت و کوهسار
تا بگریم گاهگاهى زارزار
تا حساب روزگار خود کنم
یک نظر در کاروبار خود کنم
تا به کى؟ گه ناز این گه ناز آن
محفلم خالى کنید اى دوستان
محفلم تار است از روى شما
سینه تنگ از خلق و از خوى شما
هرسرى را یک هواى دیگر است
این منِ بیچاره را خود یکسر است
یکسر و سوداى یک عالم کجا
لوحى و صد رنگ ضد هم کجا
چون نشاید جمع این اضداد کرد
خویش را باید ز بند آزاد کرد
بند بگسل جان من آزاد شو
فارغ از هم بستن اضداد شو
ورنه باشى روز و شب در زیر بار
نى تو را کارى گشاید، نَزْ تو کار
باسلام شاعر این قصیده رابفرمایید باتشکر