حکایت خواهش بندهی مقرب خلوت جلال و مشاهدهی انوار جمال را
خواندهام اندر کتابِ اختصاص
این خبر مخصوص از خاصان خاص
کاید اندر محشر از ربِّ جلیل
از ملایک نازنین چندین قبیل
رویها رخشنده چون تابنده هور
حُلّهها پا تا به سر از عینِ نور
تا به تربتگاهِ آن مرد خدا
پس دهد از جانب حقش ندا
هین ز جا برخیز ای در خواب ناز
خُلد را ده از قدومت اهتزاز
خیز از جا گشته اندر نور، غرق
روشن از نور جمالش غرب و شرق
پس به سر تاج گرامش بر نهند
خلعت رحمت ورا در برکنند
آورندش پس جَنیبتها[43] ز نور
در رکابش جمله از نزدیک ودور
تا درآید در نگارستان جان
در گلستان حیات جاودان
در فضای بهجت و نور و صفا
در سرای رحمت خاص خدا
در نعیم ملک و رضوان کبیر
در جهان عشرت و عیش عبیر
بیند آنجا آنچه ناید در بیان
نى قلم داند نوشتن نى بیان
بیند آنجا گلسِتان در گلسِتان
گلسِتانها سرزده تا لامکان
چشمهها آنجا روان ز آب حیات
چشمهها شیرینتر از قند و نبات
سلسبیل و کوثر آنجا موجزن
چشمههاى دیگر از خمر و لبن
چشمههایى مَنبعش دریاى جود
جودِ شاهنشاه اقلیم وجود
ساقیان اندر کنار چشمهها
چشمهاشان پر ز ناز و عشوهها
ساقیانى ره زده بر مهر و ماه
هردو عالمشان اسیر یک نگاه
جمله را برکف، قدحهاى بلور
عکس ساقى در قدح افکنده نور
بیند اندر چشمهها از هرکنار
رسته گردد بید و شمشاد و چنار
نى ز جنس چوب و آب و باد و خاک
بلکه از یاقوت و لعل و دُرِّ پاک
مُرغها بر شاخها اندر نوا
در نواى جانفزاى دلربا
هرطرف بیند چمن اندر چمن
غنچه و گل یاسمین و نسترن
غنچهها بىخار و سنبل بىخزان
لالهها بىداغ و گل بىپاسبان
صف کشیده حوریان از هرطرف
زلفها بر دوش و ساغرها بکف
چون در آید اندر آن عشرتسرا
دل ز غم فارغ شود جان از عنا
دیده بگشاید ببیند هرطرف
قصر در قصر و غُرَف اندر غُرَف
قصرها و غُرفهها تا لامکان
هم گرفته شرق و غربِ آن جهان
حوریان در غرفهها بر تخت ناز
عشوههاشان دلفریبِ اهل راز
ناگهان از صَقع بالا برنشیب
پرتوى نور افکند با فَرّ و زیب
وهم دوراندیش آرد در گمان
کاین بود نور خداوندِ جهان
خواهد افتد بر زمین بهر سجود
آن مَلَک گوید که هین برخیز زود
این چه وهم است و چه تصویر و خطا
این نه نورِ ذاتِ پاکِ کبریا
حورى خاص تو در کاخ رفیع
سر برون آورد با چهر بدیع
بود این نورِ بدیع از روى او
هشت جنت عطرگین از بوى او
پس به ویژه آید آن زیبا صنم
تا بَرِ آن بندهى بس محترم
پس بگیرد دست او را تا به ناز
آورد تا بر سریر عزّ و ناز
نعمت جاویدِ بىرنج و زِحام
مُلکِ جاویدان و عزّ مستدام
صحت خالى ز تشویش و سَقَم
عشرت فارغ ز اندوه و اَلَم
عز و ناز دایم و مُلکِ ابد
نعمتى افزون ز احصا و عدد
آنچه را آن پادشاه بىنظیر
هم نعیمش گوید و مُلکِ کبیر
من چه گویم با زبان گنگ و لال؟
یا چه بنویسم از این بشکسته بال
آنچه در خاطر نیاید مثل آن
کى توانم من کنم آن را بیان
ور بگویم آنچه آید در مقال
نى کسى را هوش مىماند نه حال
چرخ در وجد آید و خندان شود
گرچه رقّاص است، صد چندان شود
خاک را از شوق، هوش از سر شود
گرچه بیهوش است بیهشتر شود
چونکه مانْد آن بندهی خاص خدا
عهدی اندر عالم نور و صفا
نور، آن را سوی خود جذاب گشت
چون شکر در آب افتد، آب گشت
گفت من در بحرِ نعمای توام
پای تا سر، غرقِ آلای توام
مُلکِ جاوید و نعیم و وصلِ حور
دولت پاینده و دریای نور
لیک یا رب، مَجد اعلی بایدم
مُلک اعظم، عِزِّ اَقصی بایدم
وعده دادی مؤمنان را ای خدا
ره به بزمِ اُنسِ تشریف و لقا
لحظهای در بزم اُنسم راه ده
راهم اندر بزم خاص شاه ده
یک نظر خواهم بر انوار جمال
یک قَدم خواهم در ایوانِ جلال
نی ز فردوسم گشاید دل، نه حور
نی به غِلمانم کشد دل، نی قصور
ماهیم من، دور از آن آبِ فرات
التفاتی سویم ای بحرِ نجات
ماهی افتادهام اندر کنار
موجی ای دریا مرا سوی خود آر
یک رهم در بزم عزت راه ده
از کرم، بارم در آن دربار ده
یک سؤالم را جوابی بازگوی
بازگو با صد هزاران ناز گوی
دل ز شوق یک خطابت شد کباب
ای ز من صد جان و از تو یک خطاب
یک خطابِ عبدی از تو گر رسد
هم کنم جان را نثارش هم جسد
آید آنگه از پس نهصد حجاب
حاجبان بیرون ز تعداد و حساب
حاجبان هفتاد در هفتاد الف
نورشان رخشنده از قُدّام و خَلف
در بیان طلبیدن پروردگار بنده مقرب خود را به خلوت دار النور و اشاره به آیهی مبارکه
سُبْحَانَ اَلَّذِی أَسْرَی بِعَبْدِهِ لَیلاً مِنَ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرَامِ إِلَی اَلْمَسْجِدِ اَلْأَقْصَی
نافهها و حُلّهها از نور پاک
آورند از بهر او کاحسِن فِداک
ای تو مهمانِ شهنشاهِ قِدَم
خیز و در مهمان سرایش نِه قَدَم
ای تو مهمانِ سرای پادشاه
خیز با صد ناز، رو آور به راه
هین بیا دولتسرای شاه بین
شوکت آن درگه و خرگاه بین
هین بیا ای مرغِ قدسی آشیان
بال و پر در کُنگر عزتفشان
خیز ای شهباز لاهوتی سفر
از مکان و لامکانها درگذر
خیز ای مهمانِ سلطان وجود
خوش برآ بر طارُم ملکِ شهود
زیر پا نِهْ صفحهی ناسوت را
کن تماشا عرصهی لاهوت را
رو به سوی خلوتِ جانان بیار
جسم و جان بگذار و جانِ جان بیار
جسم و جان، مَحرم در این دربار نیست
غیر جانِ جانِ جانْ را بار نیست
محفل اُنس است و خلوتگاه ناز
میزبان، شاهنشه مهماننواز
پس به آئینی که دانی باشتاب
بگذرد آن بنده از مُلکِ حجاب
صد هزاران عالَم بیاسم و نام
طی کند آید سوی دار السلام
آید از آنجا سوی دارُ البَها
لب پر از تسبیح و تقدیس و ثنا
هم از آنجا خیمه بالاتر زند
بر فراز مُلکِ دیگر پر زند
بس عوالِم طی کند با زیب و فر
بس عجایب بیند اندر آن سفر
تا بِدارُ النورِ اَعلی پا نهد
از خودی و از خودیها وارهد
عالَمی بیند سراسر نور پاک
عالَمی از نورِ مطلق، تابناک
عالَمی بیند ز نور و نورِ نور
صاف هر نوری در آن دارد ظهور
عالَمی آئینهی مُلک وجود
اندر آنجا هرچه خواهد بود، بود
من چه میگویم قلم نامحرم است
هم زبانها لال و گنگ و اَبکم است
چه توانم گفت شرح عالَمی
کاندر آنجا نیست ما را مَحرمی
هیچ حسّی را در آنجا راه نیست
هیچ عقلی هم از آن آگاه نیست
هرچه گویم شرح آن تصدیقهاست
بیتصور کی شود تصدیق، راست
بازمیگردم سوی باقی خبر
تا بگویم حال مؤمن سر به سر
آمد و در قلزم انوار شد
همچو آن ماهی به دریا بار شد
ایستاد اما نَه در حدِّ جهات
شد محیط از شش جهت بر کاینات
منبسط شد پهن شد در غرب و شرق
مغرب و مشرق در او گردید غرق
پس سُرادقها به بالاتر زدند
دامن خرگاه عزت بر زدند
پرتوی آنجا تجلی بار شد
باطن و ظاهر همه انوار شد
پرتوی از ذَروِهی عزت دمید
بر مکان و لامکان دامن کشید
عکس چهری پرده افکند از عُذار
شور در مُلک و مَلَک شد آشکار
غلغل سُبحانَ ذیِ المُلکِ قَدیم
از ثری برخاست تا عرش عظیم
نغمهی سُبوحُ ذُو المَجدِ العَیان
شد بلند از غرفه کروبیان
شد درخشان عکسی از نور قدم
رفت ظلمت تا به بیغول عدم
محو شد آن بندهی مؤمن چنان
کو ندید از غیر یک سلطان نشان
والِه اندر موقفِ عز و جلال
محو در آئینهی حُسن و جمال
من چه گویم او کجا بود و چه دید
کس چه داند او چه گفت و چه شنید
آمدش از پردهی غیب این ندا
مرحبا ای بندهی ما مرحبا
اندرین دولتسرا خوش آمدی
آمدی و صاف، بی غش آمدی
بشنود چون بنده، ترغیبِ خدا
نی شناسد پا ز سر، نی سر ز پا
نی قرارش مانَد و نی اختیار
پس به روی افتد هماندَم بیقرار
لب پر از تسبیح و تقدیس و ثنا
چهره پرخون از خجالت وز حیا
در خجالت از عبادتهای خود
در حیا از شرم طاعتهای خود
کای خدایا من کجا و بندگی
بندگیهایم همه شرمندگی
من کجا و خدمت این پادشاه
حاصلِ خدمت چه جز روی سیاه
سوختم یا رب من از احسان تو
ای دریغا آتشِ سوزان تو
هفتدوزخ را خدایا برفروز
این تن بی شرم و آزرمم بسوز
آتشی کو تا دهد خاکم به باد؟
فارغم زین آتشِ خجلت کُناد
آتشی کو تا درین بی شرم رو
افتد و سوزد تن بی شرم او
آید از حق سوی آن بنده خطاب
کای تو در دریای خجلت آشناب[46]
سر برآور، وقت آه و ناله نیست
جز شِکَرها اندرین بَنگاله نیست
سر برآور لُجهی انوار بین
یار را بیزحمت اغیار بین
رفت، وقتِ کَدُّ[44] و ایّامِ تَعَب
محفل انس است و ایّامِ طرب
چونکه سر بردارد آن بندهْ همام
آیدش از مطبخ قدرت طعام
آیدش زان مطبخ پرشهد و قند
قوتِ روحافزا و نوشِ دلپسند
آن نگردد در مذاق او زده
هرچه خورد اندر بهشت از اطعمه
نی طعامی کان ز جنس عنصر است
سفرهی اِشکمپرستان زو پر است
نی طعامی دیده پایش تیغ و داس
نی سرش کوبیده جور سنگِ آس
نی شده آلودهی دود تنور
نی شده آلوده از زنگ قُذور
پس به طیبِ خاص، خوشبویش کند
هم ز نور خاص، مه رویش کند
هم سرش را تاج عزت برنهد
دست قدرت بر سرش افسر نهد
هم بیاراید عنایت، پیکرش
از کرامت حُلّهها پوشد، برش
حُلّههای جمله از صندوقِ خاص
بافته بر قامت او اختصاص
نی مَکو[45] دیده، نه جولا بافته
تار و پودش را نه دوکی تافته
کرد با آن بنده، شاهِ مهربان
آنچه باشد درخورِ آن میزبان
در عنایت آنچه کرد آن ذو الکرم
کی تواند خامهام کردن رقم
ور نویسم آنچه آمد در حساب
طاقدیسم میشود هفتصد کتاب