قل الله ثم ذرهم

مجموعه ای از حکایات و فضایل پیرامون ائمه اطهار علیهم السلام

قل الله ثم ذرهم

مجموعه ای از حکایات و فضایل پیرامون ائمه اطهار علیهم السلام

قل الله ثم ذرهم
طبقه بندی موضوعی

حکایت به آتش انداختن ابراهیم خلیل الرحمن(ع)

چهارشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۵، ۰۹:۰۹ ب.ظ

قصه‌ی نمرود و ابراهیم بود

شرحِ سوزانیدن و تسلیم بود

کرد القا آنچه برهان و دلیل

بهر آن قومِ سیه‌دل، آن خلیل

میلشان را جانب ایمان نکرد

کفرشان را رخنه در بنیان نکرد

هرچه ایشان را نصیحت داد و پند

پند او شد قیدِ جانهاشان و بند

پند او افزود بر عصیانشان

شعله‌ور شد، آتش طغیانشان

دره‌ای را پر ز هیزم ساخته

سال و مه هیزم در آن انداخته

پیر و بُرنا هرکه در آن مرز بود

می‌فکندی اندر آن دره وَقُود

خار و خاشاکی بههرجا یافتند

برگرفته رو به درّه تافتند

آتش افکندند پس در آن دره

کوه و صحرا شعله‌ور شد یکسره

پس ببستند آن گروهش دست و پا

تا به آتش افکنندش از جفا

قرب آتش بود لیکن چون محال

مانده حیران آن گروه بدخصال

چون در آتش افکنند آن شاه را؟

پس بسوزانند مهر و ماه را

کامد آن ابلیس، چون پیری کهن

چاره جو شُد در میان انجمن

همچو گُنگاران[56]‌‌‌‌ بر ایشان رخ نمود

پرده از رخسار گُنگاری گشود

دادشان تعلیم علم منجنیق

منجنیقی ساخت بهر آن فریق

پس نشانیدندش اندر منجنیق

آن خلیل پادشاه بی‌رفیق

منجنیق از تابِ خجلت، تب گرفت

روز شد تاریک و رنگِ شب گرفت

سرد شد بر جان خود، آن دم اثیر

ز آتش غم سوخت، جانِ زَمْهریر

آن سه عنصر در گریز از بار خود

در تحیّر، آتش اندر کار خود

چون نسوزانم که اینم اقتضاست

طبع من سوزنده از امر خداست

چون بسوزم این خلیل داور است

خلق عالَم را دلیل و رهبر است

دیده از دیدن، فروبست آفتاب

چرخ را آمد سکون، خاکْ اضطراب

سربه‌‌‌‌سر اجزای عالَم منتظر

تا چه فرماید ملیک مقتدر

باد در جولان که تا گوید خدا

اندران شهر افکند آن شعله‌ها

سرکشیده آب تا فرمان رسد

خویش را برقلزم آتش زند

آتش بیچاره، خود آماده بود

تا از آن گبران برآرد گرد و دود

منتظر خاک و گشوده صد دهان

تا ببلعد زمره‌ی نمرودیان

مَشکها بر دوش بگرفته سَحاب

تا چه آید از خدا او را خطاب

موجها آورده دریاها به لب

تا چه فرمان آید ایشان را ز ربّ

صف کشیده جمله مرغان در هوا

تا کنند اندر رهش جانها فدا

کعبه سر برداشت ز اقطار حرم

تا ببیند حالِ معمار حرم

دَلْو برکف، چاه زمزم در صدد

تا مگر آبی بر آن آتش زند

اضطراب افتاد در رُکن و مقام

شد صَفا بی‌نظم و مَروه بی‌نظام

چون کشیدند آن طنابِ منجنیق

وا خلیلا شد بلند از هر فریق

شورشی افتاد در این نُه قباب

در ثوابت گشت پیدا انقلاب

شور و غوغا شد به‌‌‌‌پا در لامکان

غلغله افتاد اندر قدسیان

غرفه‌ی بالائیان بی‌نور شد

حلقه‌ی کروبیان پرشور شد

صَفِّ طاعات مَلَک از هم بریخت

رشته‌ی تسبیح طاعت‌‌‌‌شان گسیخت

های‌وهوئی گشت پیدا در فَلَک

وحشتی افتاد در موج مَلَک

جمله افتادند در عجز و نیاز

کای خدا، ای پادشاه کارساز

یک موحد نیست جز او در زمین

نیست یک تن، حق‌پرستِ راستین

چون پسندیش ای خدای بی‌قرین؟

اینچنین مغلوبِ قومِ ظالمین

در بسیطِ خاک و اقلیم شهود

جز سرش در سجده‌ات ناید فرود

در زمین جز او دلِ هشیار، نی

غیر او شبها کسی بیدار، نی

جز دلش یک‌‌‌‌دل به امید تو نیست

یک‌زبان، گویای توحید تو نیست

کف به درگاهت جز او کس برنداشت

تخم مهرت را کسی جز او نکاشت

ای دریغ از ناله‌‌‌‌ی شبهای او

ای دریغ از هی‌هی و هیهای او

ای دریغ از قامت خم گشته‌اش

از دل بریان خون آغشته‌اش

وای از فریاد یا رب یا ربش

گریه‌های روز و افغان شبش

سینه‌ی پاکش محبتهای توست

هم دل او خلوت تو گاهِ توست

کی توان دیدن چنین او را زبون؟

ای خدا در پنجه‌ی این قومِ دون

یا بگو تا جمله جانبازی کنیم

با وی اندر آتش انبازی کنیم

همره او تن در آتش درزنیم

آتش اندر بال و اندر پر زنیم

چون خلیل تو بسوزد ای جلیل

جان ما هم در رهش باشد سبیل

یا بده دستوری ای سلطان جان

تا زنیم آتش بر این نمرودیان

کوههاشان جمله بر سر افکنیم

جسمشان با خاک ره یکسان کنیم

لرزه اندازیم بر اندامِ خاک

خاک را از لوثشان سازیم، پاک

سرنگون سازیم، شهرستان‌شان

هم بسوزانیم خانمانشان

یا بفرما تا به او یاری کنیم

مر خلیلت را نگهداری کنیم

روز و شب گردیم اندر کوی او

چشم بد سازیم دور از روی او

برکشیم و تا به افلاکش بریم

هم برون زین خاکِ ناپاکش بریم

شد خطاب از حق به آن کروبیان

کی برای خدمتم بسته میان

هست دستوری شما را سر به‌‌‌‌سر

سوی خاکستان کنید اکنون سفر

مر خلیلم را هواداری کنید

گر یکی گوید دو صد یاری کنید

 آمدن ملائکه سموات به یاری خلیل الرحمن

چون شنیدند این خطاب آن قدسیان

از سما کردند رو بر خاکدان

جمله بگشودند از هم بال‌ و پر

جانب این دشت غَبرا پی‌سپر

هریکی جُستی از آن دیگر سَبَق

تا بهپایین آمدند از نُه طَبَق

منجنیق اندر هوا برخاسته

کامد اول یک مَلَک آراسته

کای خلیلُ اللَه منم دارای باد

حق، زمام باد در دستم نهاد

هم بده فرمان که گویم باد را

برکَنَد این قوم بی‌بنیاد را

جمله را بر کوه و بر صحرا زند

خیمه‌شان بر لُجه‌ی دریا زند

هم بریزد آتش سوزانشان

هم به خانمان و هم بر جانشان

جسم و جانْشان دودِ خاکستر کند

سروریها را ز سرْشان درکُنَد

هرکه بهر دیگری آتش فروخت

باید اول خود در آن آتش بسوخت

هرکه خواهد آتشی افروختن

بایدش در آتش خود، سوختن

گفت ابراهیم او را کای مَلَک

مَکرُمَت کردی جَزاءُ الخَیرْ لَک

ما و اُمّت را برو با هم‌گذار

این من و این آتش این پروردگار

آتش اندر راه آن سلطانِ راد

گرچه صد دریا بُوَد باد است باد

از پی آمد آن مَلَک دیگر روان

کای خلیل صدق و ای جانَ جهان

جمله دریاها به فرمان منند

کوهها لرزان ز طوفان منند

رخصتی ده، بحر را بر پر زنم

موج دریاها بر آن اخگر زنم

ناخدایم لیک طوفانی کنم

در بسیط خاک ویرانی کنم

گفت رورو حق ز تو خشنود باد

جان فدای آنکه هست و بود باد

چونکه در راه شه خوبان بُوَد

آب و آتش پیش من یکسان بُوَد

آب و آتش را بَرِ من فرق نیست

دوستان را فکر حرق و غرق نیست

گر بسوزد این تنم قربان او

ور ببخشاید، زهی احسان او

کان مَلَک دیگر ز پی آمد روان

صد ثنا و صد ستایش در دهان

کاینمنم سرهنگ ابر و رعد و برق

گه به مغربْشان کِشم، گاهی به شرق

رخصتی ده، تا بگویم مر سحاب

اندر این آتش، فروریزند آب

آتش نمرودیان ابتر کنم

هم از آن پس، خاکشان بر سر کنم

گفت آن شه هرچه باشد خوش بُوَد

خواه باشد آب، خواه آتش بُوَد

من ز تو آتش ز تو ای محتشم

خواه در آبم فکن، خواه آتشم

همچنین آمد از آن روحانیان

آنچه ناید در شمار و در بیان

هریکی را عذرخواه آمد خلیل

نی اعانت جُست نی آمد دخیل

هرکه آن گستاخِ بزم شاه شد

از عَوانان کی اعانت خواه شد

هرکه اندر بزم شه مَحرَم بُوَد

کی دخیل حاجب و دربان شود

هرکه داند شاه را دانای راز

کی به نزد ترجمان آرد نیاز

زان ملایک هیچ یک حاجت نخواست

سر در آتش، منجنیق آورد راست

جدا شدن خلیل از منجنیق و آمدن روح القدس به یاری او

چون رها از منجنیق آمد خلیل

آمد از دربار عزت جبرئیل

گفت هَل لَکْ حاجَهٌ یا مُجتَبا

گفت اَمّا مِنْکَ یا جِبریل لا

من ندارم حاجتی از هیچکس

با یکی کار من افتاده است و بس

هین ادب بنگر که در آن تنگنای

لب به حاجت هم نه بگشود از خدای

عرض حاجت در اشاره درج کرد

داد تصریح و کنایت خرج کرد

گفت با او جبرئیل ای پادشاه

پس ز هرکس باشدت حاجت بخواه

گفت اینجا هست نامحرم مَقال

عِلمُهُ بِالحالِ حَسبی عَن سُوأل

گلستان شدن آتش از برای ابراهیم

آن خلیل باوفای نیک‌خو

هم نگفت اِلا که حَسبی عِلمُهُ

نی اعانت جست، از روح القدس

نی گشود اندر دعا و لابه، نُس[58]‌‌‌‌

از شرار آتشش پروا نبود

در دلش جز یاد آن یکتا نبود

پس به استمساکِ آن حبل وثیق

اندر آتش برفتاد از منجنیق

منجنیق از تابِ غم ،بیتاب شد

آتش از خجلت، تو گفتی آب شد

چون در آتش اوفتاد آن سرفراز

گفت بنگر حالم ای دانای راز

کامد از حق با جلال و باعتاب

سوی آن آتش خطابِ مستطاب

سرد و سالم شو که فرمایم چُنین

سرد و سالم همچو فردوس برین

ای حرارت، تو ز آتش دور شو

ای شرارت، زین شرر مهجور شو

زین شرار ای شعله تو خاموش شو

جمله آذرگون و آتش‌پوش شو

ای دره، تو غیرتِ اَرتنگ باش

رشکِ صد کشمیر و هفتصد بنگ[59]‌‌‌‌ باش

ای سعیرِ تفته، تو گلزار شو

ای زمین شوره، نرگس‌زار شو

گلستان شو، بوستان شو، باغ شو

هم چمن، هم مَرغزار و راغ شو

چشمه‌ها در این چمن جاری شوید

نارها اشباح و انواری شوید

خارها، گلهای ریحانی شوید

سنگها، یاقوت رُمّانی شوید

سر برون آرید گلبُنها ز خاک

میوه‌های غنچه‌ها از آن شتاک

سروها، قدها برافرازید راست

نارونها، جویباران از شماست

ای بنفشه، گِرد چشمه سر برار

ای اَلالِه در خیابان کن قرار

بارگه زن، اندرین دشت ای بهار

چتر طاوسی فکن، از هرکنار

ای صبا از این چمن غافل مشو

ای نسیم، از عرصه‌اش بیرون مرو

طوف کن از این چمن دامن‌کشان

عطر گل بر گیسوی سنبل‌فشان

چون خطاب حق به آن آتش رسید

خیمه، فروردین به آن صحرا کشید

آمد آنجا موسم اردی‌بهشت

آن زمین شد، رَشک مینو و بهشت

بارگه افراشت، سلطان بهار

با سپاه سرو و شمشاد و چنار

کرد برپا اندر آن دشت از سحاب

خیمه‌ی سیمابیِ زرین طناب

نطعِ[57]‌‌‌‌ مینایی ز سبزه گسترید

بادِ آزاری در آن دامن کشید

هرکناری چشمه‌ی آبی روان

بر لب هرچشمه‌ای سروی روان

بر سر هرسرو قُمری در نوا

همچو تسبیح ملایک در سما

هرکناری گلبُنی سر برزده

در سرِ هرگلبُنی گل، سرزده

پای هرگل، عندلیبی در فغان

بر نوای نغمه‌‌‌‌ی قدوسیان

جلوه‌گر هرسو عروسان چمن

نوعروسان انجمن در انجمن

همچو رقاصان به رقص از هرکنار

پای‌کوبان، سرو و دست‌افشان چنار

گیسوی سنبل پریشان از صبا

دیده‌‌‌‌ی نرگس پر از آب حیا

ز آنچه گویم شرح آن بالاتر است

در بیانش خامه‌‌‌‌ی من ابتر است

اندر این گلشن خلیلا می‌خرام

کامد این آتش تو را بَرد و سلام

آن مَلک‌ کش حق امیر سایه کرد

با خلیلش همدم و همسایه کرد

 بلندی رفتن نمرود به تماشای سوختن حضرت خلیل «علیه السلام»

اندران روضه، خلیل سرفراز

با قرین خود به صد اِعزاز و ناز

بر لب جویی نشسته بانشاط

پهن کرده سبزه از هرسو بساط

روز دیگر گفت نمرود پلید

پور آذر، خوش جزای خویش دید

هرکه از فرمان من پیچید سر

آتشش سوزد سر و دست و کمر

هرکه نافرمانی ما می‌کند

آتشش سودای یکجا می‌کند

آب و آتش جمله در فرمان ماست

هرچه هست امروز در سلطان ماست

هرکه از سلطان ما سر می‌کشد

سر به زیر تیغ و خنجر می‌کشد

می‌روم امروز در کوه بلند

تا ببینم حال آن مرد نژند

این بساط من بر آن بالا برید

جمله اسباب طرب گرد آورید

گرد آیید ای پرستاران همه

دیده بگشایید ای یاران همه

تا ببینید این عدوی جانفشان

گشته خاکستر در آن آتش‌وشان

تا نماییدم همه تحسین و زه

آفرین گوییدم از کِهتان و مِه

جمله گوییدم مریزاد دست تو

ای خدایی آمده پابست تو

این بگفتند و سوی کُهْ برشدند

دیده افکن جانب اخگر شدند

گلشنی دیدند افزون از بیان

گلسِتان در گلسِتان در گلسِتان

اندر آن گلشن خلیل تاجدار

بر لب جویی نشسته شاهوار

بر سریری او نشسته شاه‌وش

نوجوانی پیش او زیبا و کش

مانْد نمرود و سپاهش در شگفت

در عجب انگشت بر دندان گرفت

پس به ابراهیم گفت آن بی حیا

راست گویم بس بزرگستت خدا

خواهم او را من ز خود شادان کنم

گاوها از بهر او قربان کنم

پس بکُشت و کرد بهر حق نثار

او ز گاوان ده هزار و هشت هزار

لیک ژاژ و کفر خود را کم نکرد

دیوِ نفس از مُلک جانش رم نکرد

گاوها بسیار کشت، اما چه سود؟

گاو نفسش فربه و چالاک بود

رو، بکُش این نفس کافر کیش را

ساز فارغ دیگران و خویش را

نى چو آن نمرود نادان کو همى

خویش پروردى و کُشتى عالَمى

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۶/۲۴
محمد حسنی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی