اجازه خواستن حضرت علی اکبر از حضرت برای رفتن به جهاد
ای پدر هنگام رخصت دیر شد
دل از این ویرانه دیرم سیر شد
تا به کی بینم همالان، سینهچاک
آن یکی در خون و آن دیگر بهخاک
تا به کی بینم ترا تنها و فرد
اندر این صحرا میان صد نبرد
رخصتی ده تا کِشم تیغ از نیام
آتش اندازم در این قومِ لئام
شاهزاده پیش آن شاه ایستاد
سر برهنه کرد و در پایش فتاد
با پدر میگفت کای سلطان من
چیست سلطان ای تو جان جان من
جان به لب آمد مرا از انتظار
رخصتی آخر مرا در کارزار
لاابالی گشتهام صبرم نماند
مر مرا این صبر در محنت نشاند
ای پدر دیگر نماندم طاقتی
از برای خاطر حق، رخصتی
شاهزاده پیش شه در التماس
هفت گردون در ثنا و در سپاس
مدتی بُد پیش آن شه زین نسق
دل کباب و جان نهاده بر طَبق
چون چنین دیدش شهنشاه جهان
دیدهها را کرد سوی آسمان
کای خدا ای پادشاه جسم و جان
ای تو دانا هم به پیدا هم نهان
گرچه جان من علیّ اکبر است
جان ولی در راه تو اولیتر است
خوش بُوَد جان در ره تو باختن
سوختن، پروانهسان و ساختن
پس به رخصت، شاه عالم لب گشاد
گفت چون خواهی روی رو خیر باد
هین برو ای نورِ ظلمتسوز من
ای تو آن خورشید روزافروز من
هین برو ای راحتِ من، جانِ من
ای گل من، سرو من، ریحان من
ای تو قربانی و من قربان تو
من به قربان لب خندان تو
من فدای این گل رخسار تو
کشتهی گیسوی عنبربار تو
هین بیا تا بوسم آن رخسار را
تا ببویم زلف عنبربار را
گرد آیید ای مقیمان حرم
پردهدارانِ خیام محترم
توشه بردارید ازین روی چو ماه
دیدهها را سیر سازید از نگاه
بعد از این او را امید دید، نیست
بازگشتن زین سفر امید، نیست
پس وداع جمله کرد آن شهریار
بر عقاب بادپیما شد سوار
گفت از من بر شما بدرود باد
وعدهی دیدار بر محشر فتاد
از شما هرکس رسد سوی وطن
اهل یثرب را چنین گوید ز من
کای شماها شاد و خرم در وطن
یاد آرید از من و ایام من
ای جوانان چون نشینید از نشاط
روز و شب با یکدگر در یک بساط
از من و دوران من یاد آورید
وز لب عطشان من یاد آورید
یاد آرید ای رفیقانِ وطن
گاهگاهی در گلستانها ز من
نوجوانی چون ببینید ای مهان
یاد آرید از وفا زین نوجوان
از من ای مادر فراموشت مباد
خالی از آواز من گوشَت مباد
صبحدم، مادر به جای زلف من
زلف سنبل را به حسرت شانه زن
گر نبینی چشم من را شاد و خَوش
چشم نرگس را به یادم سرمه کش
گر نظرخواهی به شمشاد قدم
لحظهای نِه سوی سروستان قدم
ای پدر از من هزارانت سلام
بازگو داری به جدم گر پیام
پس عنان را سوی میدان کرد باز
از قفایش صد هزاران دیده باز
آن یکی گفتا که خورشید سماست
وان دگر گفتا نه این نور خداست
این جهان پر شد ز بانگ آهآه
بر فلک شد نالهی واحسرتا
او روان شد سوی میدان جدال
آفِتاب ایستاد محو آن جمال
حوریان سر برکشیدند از قصور
جمله را بر کف، قدحهای بلور
او همیرفت و دویدش در رکاب
گفتی اسماعیل قربان باشتاب
گوییا میگفت و میرفتش ز پی
لَیتَنی کُنتُ فَداکَ یا بُنَی
من فدای چهر مه سیمای تو
بودمی من کاشکی بر جای تو
او روان و صد هزارش دل ز پی
او بسوز و یک جهان در سوک وی
تیغِ نصرت بر کف و اسپر به دوش
بر لبش صد خنده صد چین بر بروش
ناگهان از طرف میدان شد عیان
همچو خورشید از کنار آسمان
نور وی آن پهنه را روشن نمود
آن فضا را رشک صد گلشن نمود
ساحتِ میدان سراسر نور شد
نور حق تابیده کوه طور شد
طور سینا یا رب این یا کربلاست
این بود شهزاده یا نور خداست؟
پهنه و پهنا همه انوار شد
کربلا یکسر تجلیبار شد
صبح صادق بر سپاه شام تافت
آفتابی بر همه اجرام تافت
دیده بگشودند ناگه آن سپاه
عالَمی دیدند پرنور اِله
دیدههاشان خیره شد از آن جمال
سینههاشان چاکچاک از آن جلال
بانگ تکبیر و تبارک زان گروه
غلغله افکند در صحرا و کوه
آن یکی گفتا که پیغمبر رسید
گفت آن یک شیر حق حیدر رسید
ای امیران بنگرید این شاه کیست
شاه چِبوَد، آیتِ اَلله کیست؟
دیوان مرحوم ملا احمد نراقی(طاقدیس)
بسیار زیبا.... سپاسگزارم🙏💟😢