سالها دل طلبِ جام جم از ما میکرد
آنچه خود داشت ز بیگانه تمنّا میکرد
گوهری کز صدفِ کون و مکان بیرون است
طلب از گمشدگانِ لب دریا میکرد
مشکلِ خویش بَرِ پیرِ مغان بردم دوش
کاو به تأیید نظر، حلّ معمّا میکرد
دیدمش، خرّم و خندان، قدحِ باده به دست
سالها دل طلبِ جام جم از ما میکرد
آنچه خود داشت ز بیگانه تمنّا میکرد
گوهری کز صدفِ کون و مکان بیرون است
طلب از گمشدگانِ لب دریا میکرد
مشکلِ خویش بَرِ پیرِ مغان بردم دوش
کاو به تأیید نظر، حلّ معمّا میکرد
دیدمش، خرّم و خندان، قدحِ باده به دست
دلا بسوز که سوزِ تو کارها بکند
نیازِ نیم شبی، دفعِ صد بلا بکند
عِتابِ یارِ پریچهرهی عاشقانه بِکش
که یک کرشمه، تلافی صد جفا بکند
ز مُلک تا ملکوتش، حجاب بردارند
هر آنکه، خدمتِ جامِ جهاننما بکند
دست از طلب ندارم، تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان، یا جان ز تن برآید
بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر
کز آتش درونم، دود از کفن برآید
بنمای رو که خَلقی واله شوند و حیران
بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید
جان بر لب است و حسرت در دل که از لبانش
شه کبریا مَنِشا تویی که امیر عزّ و مجللّی |
به تو زیبد عرش جلال حق که به تاج قدس مکللّی |
چو بخواست حق زکمال خود نظری به سوی مثال خود |
بگرفت پیش جمال خود ز هویت تو سینجلی |
لمعات نخله ی موسوی، نفخات خلقت عیسوی |
ز فروغ روی تو پرتوی ز هوای کوی تو شمائلی |
تویی ای امیر جهان گشا که ز بدو خلقتِ ماسوی |
همتی کز پا نشستم یا علی |
مانده ام، بر گیر دستم یا علی |
تا بدیدار تو چشمم باز شد |
از جهان دل بر تو بستم یا علی |
مردم ار مست مِیِ خُم خانه اند |
من زِ مینای تو مستم یا علی |
من ندانم چیستم یا کیستم |
نسیم قدسی، یکی گذر کن به بارگاهی که لرزد آنجا |
خلیل را دست، ذبیح را دل، مسیح را لب، کلیم را پا |
نخست نعلین ز پای بَر کَن، سپس قدم نِه به طور ایمن |
که در فضایش ز صیحه لَن، فتاده بیهوش هزار موسی |
ز آستانش ملایک و روح، رسانده بر عرش، صدای سُبّوح |
به خاک راهش چو شاه مذبوح، رُسُل به ذلّت همی جبین سا |
دانی چه روز دختر زهرا اسیر شد |
روزی که طرح بیعت منّا امیر شد |
واحسرتا که ماهی بحر محیط غیب |
نمرود کفر را هدف نوک تیر شد |
باد اجل بساط سلیمان فرو نوشت |
دیو شریر وارث تاج و سریر شد |
مولود شیرخواره ی حجر بتول را |
پیکان تیر حرمله پستان شیر شد |
ثاراللهی که سرّ اناالحق نشان دهد |
دنیا نگر که در دل خونش مکان دهد |
وآن سر که سرّ نقطه ی طغرای بسمله است |
کورانه جاش بر سر میم سنان دهد |
عیسی دمی که جسم جهان را حیات ازوست |
الله چسان رواست که لب تشنه جان دهد |
چرخ دنی نگر که پی قتل یک تنی |
ای خرگه عزای تو این طارم کبود |
لبریز خون ز داغ تو پیمانه ی وجود |
وی هر ستاره قطره ی خونی که علویان |
در ماتم تو ریخته از دیدگان فرود |
گریه است بر تو هر چه نوازنده را نواست |
ناله است بی تو هر چه سراینده را سرود |
تنها نه خاکیان به عزای تو اشکریز |
عنقای قاف را هوس آشیانه بود |
غوغای نینوا همه در ره بهانه بود |
جایی که خورده بود می، آنجا نهاد سر |
دردی کشی که مست شراب شبانه بود |
یکباره سوخت زآتش غیرت هوای عشق |
موهوم پرده ای اگر اندر میانه بود |
در یک طبق به جلوه ی جانان نثار کرد |
هر درّ شاهوار کش اندر خزانه بود |
چون تیر عشق جا به کمان بلا کند |
اول نشست بر دل اهل ولا کند |
در حیرت اند خیره سران از چه عشق دوست |
احباب را به بند بلا مبتلا کند |
بیگانه را تحمل باز نیاز نیست |
معشوق ناز خود همه بر آشنا کند |
تن پرور از کجا و تمنای وصل دوست |
دردی ندارد او که طبیبش دوا کند |
زین غم که آه اهل زمین ز آسمان گذشت |
با عترت رسول ندانم چسان گذشت |
در حیرتم که آب چرا خون نشد چو نیل |
زآن تشنه ای که بر لب آب روان گذشت |
آورد خنجر آب زلالش ولی دریغ |
کآب از گلو نرفته فرو، از جهان گذشت |
شد آسمان ز کرده پیمان در این عمل |
ای چرخ سفله تیر، تو را صید کم نبود |
گیرم عزیز فاطمه صید حرم نبود |
حلقی که بوسه گاه نبی بود روز و شب |
جای سنان و خنجر اهل ستم نبود |
انگشت او به خیره بریدی پی نگین |
دیوی سزای سلطنت ملک جم نبود |
کی هیچ سفله بست به مهمان خوانده آب |
اندر جهان عیان شده غوغای رستخیز |
ای قامت تو شور قیامت به پای خیز |
زینب برت بضاعه مزجاه جان به کف |
آورده با ترانه ی یا ایها العزیز |
هر کس به مقصدی ره صحرا گرفته پیش |
من روی در تو و دگران روی در حجیز |
بگشا ز خواب دیده و بنگر که از عراق |
داد آسمان به باد ستم خانمان من |
تا از کدام بادیه پرسی نشان من |
دور از تو از تطاول گلچین روزگار |
شد آشیان زاغ و زغن گلستان من |
گردون به انتقام قتیلان روز بدر |
نگذاشت یک ستاره به هفت آسمان من |
زد آتشی به پرده ی ناموس من فلک |
کآید هنوز دود وی از استخوان من |
این گوهر به خون شده غلتان حسین توست |
وین کشتی شکسته ز طوفان حسین توست |
این یوسفی که بر تن خود کرده پیرهن |
از تار زلف های پریشان حسین توست |
این از غبار تیره ی هامون نهفته رو |
در پرده آفتاب درخشان حسین توست |
این خضر تشنه کام که سرچشمه ی حیات |
|
آه از دمی که از ستم چرخ کج مدار |
آتش گرفت خیمه و بر باد شد دیار |
بانگ رحیل غلغله در کاروان فکند |
شد بانوان پرده ی عصمت شترسوار |
خور شد فرو به مغرب و تابنده اختران |
بستند بار شام قطار از پی قطار |
غارتگران کوفه ز شاهنشه حجاز |
نگذاشتند درّ یتیمی به گنج بار |
چون شاه تشنه، ظلمت ناسوت کرد طی |
بر آب زندگانی جاوید برد پی |
در راه حق، فنا به بقا کرد اختیار |
تا گشت وجه باقی حق، بعد کلّ شیء |
زد پا به هر چه جز وی و سر داد و شد روان |
تا کوی دوست بر اثر کشتگان حی |
چون گشت جلوه گر سر او بر سر سنان |
|
کای رایت هدی تو چرا سرنگون شدی |
در موج خون چگونه فتادی و چون شدی |
ای دست حق که علت ایجاد عالمی |
علت چه شد که در کف دونان زبون شدی |
امروز در ممالک جان، دست دست توست |
الله چگونه دستخوش خصم دون شدی |
کاش آن زمان که خصم به روی تو بست آب |
گفت ای حبیب دادگر ای کردگار من |
امروز بود در همه عمر انتظار من |
این خنجر کشیده و این حنجر حسین |
سر کو نه بهر توست نیاید به کار من |
گو تارهای طره ی اکبر به باد رو |
تا یاد توست مونس شبهای تار من |
گو بر سر عروس شهادت نثار شو |