****** |
سینه ای کز معرفت گنجینه ی اسرار بود |
کی سزاوار فشار آن در و دیوار بود |
طور سینای تجلّی مشعلی از نور بود |
سینه سینای عصمت مشتعل از نار بود |
****** |
سینه ای کز معرفت گنجینه ی اسرار بود |
کی سزاوار فشار آن در و دیوار بود |
طور سینای تجلّی مشعلی از نور بود |
سینه سینای عصمت مشتعل از نار بود |
****** |
حدیثی است از حضرت فاطمه |
که بی واهمه گویمش با همه |
بگفتا که یک روزی از روزها |
پدر شد مرا وارد اندر سرا |
با علی گفتا یکی در رهگذار
از چه باشد جامه تو وصله دار
تو امیری و شهی و سروری
از همه در رادمردی برتری
کس ندیده ست، ای جهانی را پناه
جامه صد وصله بر اندام شاه
علی ای محرم اسرار مکتوم
علی ای حقِّ از حقّ گشته محروم
علی ای آفتاب برج تنزیل
علی ای گوهر دریای تأویل
علی ای شمع جمع آفرینش
ویی چشم و چراغ اهل بینش
علی اسم رضی بی مثال است
تاکی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر آید، شب هجران تو یا نه
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
قدرت کردگار می بینم
حالت روزگار می بینم
حکم امسال صورت دگر است
نه چو پیرار و پار می بینم
از نجوم این سخن نمی گویم
بلکه از کردگار می بینم
غین در دال چون گذشت از سال
بوالعجب کار و بار می بینم
****** |
عمریست که اندر طلب دوست دویدیم |
هم مدرسه هم صومعه هم میکده دیدیم |
با هیچ کس از دوست ندیدیم نشانی |
از هیچ کسی هم خبر از او نشنیدیم |
بس جور کشیدیم در این ره که بریدیم
المنه لله که بمقصود رسیدیم
طی شد الم فُرقت و برخاست غم از دل
با دوست نشستیم و می وصل چشیدیم
از علم، یقین آمد و از گوش به آغوش
دیدیم عنان، آنچه به گفتار شنیدیم
الا ای آهوی وحشی کجایی
مرا با توست چندین آشنایی
دو تنها رو، دو سرگردان، دو بی کس
دو دام است از کمین، از پیش و از پس
بیا تا حال یکدیگر بدانیم
مراد هم بجوییم اَر توانیم
که میبینم که این دشت مشوش
به سِرّ جامِ جم آنگه نظر توانی کرد
که خاک میکده، کحلِ بَصَر توانی کرد
مباش بیمی و مطرب که زیرِ طاقِ سپهر
به این ترانه، غم از دل به در توانی کرد
گُلِ مراد تو، آنگه نقاب بگشاید
که خدمتش چو نسیمِ سحر توانی کرد
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشهی چشمی به ما کنند
دردم نهفته بِهْ ز طبیبانِ مدّعی
باشد که از خزانهی غیبش دوا کنند
معشوق چون نقاب ز رخ برنمیکشد
هرکس حکایتی به تصوّر چرا کنند
بیا که قصرِ امل سخت سست بنیادست
بیار باده که بنیادِ عمر بربادست
غلامِ همّتِ آنم که زیرِ چرخِ کبود
ز هرچه رنگِ تعلّق پذیرد، آزادست
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروشِ عالمِ غیبم چه مژدهها دادست
ای هدهدِ صبا به سبا میفرستمت
بنگر که از کجا به کجا میفرستمت
حیف است طایری چو تو در خاکدانِ غم
زینجا به آشیانِ وفا میفرستمت
در راهِ عشق مرحلهی قُرب و بُعد نیست
میبینمت عیان و دعا میفرستمت
هر صبح و شام قافلهای از دعای خیر
در صحبتِ شمال و صبا میفرستمت
تا لشکرِ غمت نکند مُلک دل خراب
جانِ عزیزِ خود به نوا میفرستمت
ساقی بیا که هاتف غیبم به مژده گفت
با درد صبر کن که دوا میفرستمت
ای غایب از نظر که شدی همنشین دل
میگویمت دعا و ثنا میفرستمت
در روی خود تفرّج صنعِ خدای کن
کایینهی خداینما میفرستمت
ای نسیمِ سحر، آرامگهِ یار کجاست
منزلِ آن مَهِ عاشقکشِ عیار کجاست
شبِ تار است و رهِ وادی ایمَن در پیش
آتشِ طور کجا موعدِ دیدار کجاست
هر که آمد به جهان نقشِ خرابی دارد
در خرابات مپرسید که هشیار کجاست
آنکس است اهلِ بشارت که اشارت داند
نکتهها هست بسی، محرمِ اسرار کجاست
هر سر موی مرا با تو هزاران کارست
ما کجاییم و ملامتگرِ بیکار کجاست
بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش
کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست
عقل دیوانه شد آن سلسلهی مشکین کو
دل ز ما گوشه گرفت، ابروی دلدار کجاست
ای غایب از نظر به خدا میسپارمت
جانم بسوختی، وز جان دوستدارمت
تا دامنِ کفن نکشم زیرِ پای خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت
محرابِ ابرویت بنما تا سحرگهی
دستِ دعا برآرم و در گردن آرمت
آن سیهچَرده که شیرینی عالم با اوست
چشمِ میگون، لبِ خندان، دلِ خرّم با اوست
گرچه شیریندهنان پادشهانند ولی
او سلیمان زمان است که خاتم با اوست
خال مشکین که بر آن عارضِ گندمگون است
سرِّ آن دانه که شد رهزنِ آدم با اوست
ای پادشهِ خوبان، داد از غمِ تنهایی
دل بیتو به جان آمد، وقت است که بازآیی
دایم گُلِ این بُستان، شاداب نمیماند
دریاب ضعیفان را، در وقتِ توانایی
دیشب گِلهی زلفت با باد همیکردم
گفتا غلطی، بگذر، زین فِکرَتِ سودایی
ای بیخبر، بکوش که صاحبخبر شوی
تا راهرو نباشی، کی راهبر شوی
در مکتبِ حقایق، پیشِ ادیبِ عشق
هان، ای پسر، بکوش که روزی پدر شوی
دست از مسِ وجود، چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی
ما بدین در، نه پی حشمت و جاه آمدهایم
از بدِ حادثه، اینجا به پناه آمدهایم
رهرو منزل عشقیم و ز سرحدّ عَدم
تا به اِقلیم وجود، این همه راه آمدهایم
سبزهی خطّ تو دیدیم و ز بُستان بهشت
به طلبکاری این مِهر گیاه آمدهایم
با چنین گنَج که شد خازن آن روح امین
ستارهای بدرخشید و ماهِ مجلس شد
دلِ رمیدهی ما را رفیق و مونس شد
نگارِ من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئلهآموزِ صد مدرّس شد
به بوی او دلِ بیمار عاشقان چو صبا
فدای عارض نسرین و چشم نرگس شد