الا ای آهوی وحشی کجایی [ص323 انتشارات دوران]
الا ای آهوی وحشی کجایی
مرا با توست چندین آشنایی
دو تنها رو، دو سرگردان، دو بی کس
دو دام است از کمین، از پیش و از پس
بیا تا حال یکدیگر بدانیم
مراد هم بجوییم اَر توانیم
که میبینم که این دشت مشوش
چراگاهی ندارد ایمن و خوش
که خواهد شد بگویید ای حبیبان
رفیق بی کسان، یار غریبان
مگر خضر مبارک پی درآید
ز یمن همتش کاری بر آید
مگر وقت وفا پروردن آمد
که فالم لا تذرنی فرداً آمد
چنینام هست یاد از پیر دانا
فراموشم نشد، هرگز همانا
که روزی رهروی در سرزمینی
به لطفش گفت رندی رهنشینی
که ای سالک چه در انبانه داری
بیا دامی بنه، گر دانه داری
جوابش داد گفتا دام دارم
ولی سیمرغ میباید، شکارم
بگفتا چون به دست آری نشانش
که از ما بینشان است آشیانش
چو آن سرو سها شد کاروانی
ز تاک سرو میکن دیدهبانی
مده جام مِی و پای گل از دست
ولی غافل مباش از دهر بدمست
لب سر چشمهای و طَرف جویی
نم اشکی و با خود گفت و گویی
نیاز من چه وزن آرد بدین ساز
که خورشیدِ غنی شد کیسه پرداز
به یاد رفتگان و دوستداران
موافق گرد با ابر بهاران
چو نالان آمدت آب روان پیش
مدد بخشش ز آب دیدهی خویش
نکرد آن همدم دیرین مدارا
مسلمانان، مسلمانان، خدا را
چنان بی رحم زد تیغ جدایی
که گویی خود نبودهست آشنایی
مگر خضر مبارک پی تواند
که این تنها بدان تن ها رساند
تو گوهر بین و از خر مهره بگذر
ز طرزی کن نگردد شهره بگذر
چو من ماهی کلک آرم به تحریر
تو از نون والقلم میپرس تفسیر
رفیقان قدر یکدیگر بدانید
چو معلوم است شرح از بر بخوانید
مقالات نصیحت گو همین است
که حکم انداز هجران در کمین است
روان را با خِرَد درهم سرشتم
وزو تخمی که حاصل بود کشتم
بیا وز نکهت این طیب امید
مشام جان معطر ساز جاوید
که این نافه ز چین جیب حور است
نه زان آهو که از مردم نفور است
در این وادی به بانگ سیل بشنو
که صد من خون مظلومان به یک جو
پر جبریل را اینجا بسوزند
بدان تا کودکان آتش فروزند
سخن گفتن که را یارست اینجا
تعالی اله چه استغناست اینجا
برو حافظ درین معرض مزن دم
سخن کوتاه کن والله اعلم