قصیده غدیریه درباره مقام امیرالمؤمنین علی (ع)
علی ای محرم اسرار مکتوم
علی ای حقِّ از حقّ گشته محروم
علی ای آفتاب برج تنزیل
علی ای گوهر دریای تأویل
علی ای شمع جمع آفرینش
ویی چشم و چراغ اهل بینش
علی اسم رضی بی مثال است
علی وجه مُضیئ ذوالجلال است
علی جَنبُ القوی حق مطلق
علی راه سوی حضرت حقّ
علی در غیب مطلق سرُّالاسرار
علی در مشهد حقّ نورالانوار
علی هم وزن ثقل الله اکبر
علی عرش خدا را هست لنگر
علی حبل المتین عقل و دین است
امام الاوّلین و الآخرین است
علی ای پرده دار پرده غیب
بر افکن پرده از اسرار لاریب
به دانایی ز کنه کون آگاه
به هنگام توانایی یدالله
بود خال لب او نقطه باء
به ظاهر اسم و در باطن مسمّی
خم اَبروی او چوگان کونین
که جز احمد رسد تا قاب قوسین
در اوج عِزّ تعالی و تقدّس
تجلای جمال فیض أقدس
جهان بودی سراسر شام دیجور
نبودی گر در او این آیه نور
در آن ظلمت که این آب حیات است
خلیلِ عشق و خضرِ عقل مات است
گشاید گر زبان فصل الخطابست
فرو بندد چو لب علم الکتاب است
به تشریع و به تکوین جانِ تن اوست
ولی الله قائم بالسّنن اوست
ببخشد در رکوع خاتم گدا را
به سجده جان و دل داده خدا را
یَلی الخلق و یَلی الحقّ در علی جمع
فلک پروانه رخسار این شمع
شب إسراء به خلوتگاه معبود
لسانُ الله علی، احمد، اُذُن بود
کلام الله ناطق شد از آن شب
که حق با لهجه او گفت مطلب
لسان الصدق او در آخرین است
دلیل ره برای اولین است
چه موزون تر بود زان قد و قامت
که میزان است در روز قیامت
چو قهر حق بلرزاند جهان را
بود لنگر زمین و آسمان را
در این خاک آنچه بنهفته ز اسرار
چو گوید ما لها گردد پدیدار
ز آدم تا مسیحا بسته لب را
مگر بگشاید او اسرار رب را
نگاهی گر کند آن ماه رخسار
به خورشید فلک مانَد ز رفتار
کسی که نزد آن اعلی علی است
همو بر ماسوی یکسر ولی است
تویی صبح أزل بنما تنفّس
که تا روشن شود آفاق و انفس
که موسی آنچه را نادیده در طور
ببیند در تو ای نورٌ علی نور
تویی در کنج عِزلت کنز مخفی
بیا بیرون که هستی تاجِ هستی
تو در شب شاهد غیب الغیوبی
تو اندر روز ستّارالعیوبی
تو نورالله انور در نمُودی
ضیاءالله اَزْهر در وجودی
تو ساقی زُلال لایزالی
جهان فانی تو فیض بی زوالی
تو اوّل واردی در روز موعود
تو اوّل شاهدی در یوم مشهود
لوای حمد در دست تو باید
علمداری خدا را چون تو شاید
نه تنها پیش تو پشت فلک خم
که آدم تا مسیحا زیر پرچم
اگر بی تو نبودی ناقص آیین
نبود الیوم اکملت لکم دین
تو چون هستی ولی عصمة الدین
ندارد دین و آیین بی تو تضمین
به دوش مصطفی چون پا نهادی
قَدَم بر طاق أو أدنی نهادی
به جای دست ِحق پا را تو بگذار
که این باشد یدالله را سزاوار
نباشد جز تو ثانی مصطفی را
تویی در انّما ثالث خدا را
چو در روی تو نور خود خدا دید
تو را دید و برای خود پسندید
چو آن سیرت در این صورت قلم زد
تبارک گفت بر خود کاین رقم زد
اگر بر مـا سوی شد مصطفی سَر
بر آن سر مرتضی شد تاج و افسر
بود فیض مقدّس سایه تو
ز عقل و وهم برتر پایه تو
تو را چون قبله عالم خدا خواست
به یمْنِ مولد تو کعبه را ساخت
خدا را خانه زادی چون تو باید
که لوث لات و عُزّی را زداید
شد از نام خدا، نام تو مشتق
ز قید مـا سوی روح تو مطلق
کلید علم حق باشد زبانت
لسانُ الله پنهان در دهانت
سلونی گو تو در جای پیمبر
بکش روح القدس را زیر منبر
چو بگشایی لب معجز نما را
چو بنمایی کف مشکل گشا را
بَرد آن دم مسیحا را ز سر هوش
کند موسی ید بیضا فراموش
متاع جان چو آوردی به بازار
به مَنْ یشری خدایت شد خریدار
به جای مصطفی خفتی شب تار
که از خواب تو عالم گشت بیدار
زدی بر فرق کفر و شرک ضربت
ز جنّ و انس بردی گوی سبقت
کجا عدل تو آید در عبارت
که ثانی اثنین حقّی در شهادت
بِنِه بر سر تو تاج لا فتی را
به دوش افکن رِدای هَلْ اتی را
بیا با جلوه طـه و یس
نشین بر مسند ختم النبیین
که آدم تا به خاتم جمله یکسر
نمایان گردد از اندام حیدر
از آن سوزم که بر تخت سلیمان
نشسته دیو و آصف زیر فرمان
اقیلونی نشسته بر سر کار
سلونی لب فرو بسته ز گفتار
گهی بر دوش عقل کلّ سواری
چو خورشیدی که در نصف النهاری
گهی در چنگ دونانی گرفتار
به مانند قمر در عقرب تار
نوای حقّی اندر سوز و در ساز
یداللّهی گهی بسته، گهی باز
بر افلاک ار بتابی آفتابی
اگر بر خاک خوابی بوترابی
بیا و پرچم حق را برافراز
که حق گردد به عدل تو سرافراز
گره بگشا دمی زان راز پنهان
به تورات و به انجیل و به قرآن
چو بگشایی لب از اسرار تنزیل
فرو ریزد به پایت بال جبریل
به محراب عبادت چون قدم زد
قدم در عرصه ملک قِدم زد
همه پیغمبران محو نیازش
ز سورهی انبیاء اندر نمازش
که لرزد عرش و او با قلب آرام
شده در ذکر حقّ، یکباره ادغام
همه سر گشته او از شوق دیدار
دل از کف داده و داده به دلدار
که ثارالله ناگه بر زمین ریخت
فغان، شیرازه توحید بگسیخت
چو فرق فرقدان شمشیر سائید
قمر منشق شد و بگرفت خورشید
زمین و آسمان اندر تب و تاب
که خون آلوده گشته، روی مهتاب
فلک، خون در غمش از دیده می سفت
علی فزتُ وربّ الکعبه می گفت
تعالی الله ازین أعجوبه دهر
خدا را مظهر اندر لطفُ در قهر
به شب از ناله اش گوش فلک کر
به روز از پنجه اش خم، پشت خیبر
بلرزاند ز هیبت مُلک امکان
ولی خود لرزد از آه یتیمان
ز جذر و مدّ آن بحر فضایل
خرد سرگشته، پا وامانده در گِل
چه گویم من ز اوصاف کمالش
ببین حق در جمال و در جلالش
چو باشد حیرة الکمّل صفاتش
خدا می داند و اسرار ذاتش
به وصفش بس که باشد ظل ممتد
ز دیهور ز دیهار و ز سرمد
وحیدم من اگر در جرم و تقصیر
سگی بودم شدم در کوی تو پیر
بر آن خوانی که یک عالَم نشسته
سگی هم در کنارش پا شکسته
تو که قاتل به خوانِ خود بخوانی
نپندارم که این سگ را برانی