متن منظوم حدیث کسا (دیوان وفائی)
****** |
حدیثی است از حضرت فاطمه |
که بی واهمه گویمش با همه |
بگفتا که یک روزی از روزها |
پدر شد مرا وارد اندر سرا |
بفرمود کای دخت دلبند من |
مرا ضعف و سستی است اندر بدن |
بگفتم پدر ضعف و سستی تو را |
مبادا و بادا پناهت خدا |
بفرمود کای دختر با وفا |
بیاور مرا آن یمانی کسا |
یمانی کسا را بیار این زمان |
بپوشان مرا زیر این طیلسان |
که سرّی نهان در پس پرده است |
که بی پرده این پرده آید به دست |
خدا خواهد از پرده سازد عیان |
خدایی خود بر زمین و زمان |
به خود خواهد او عشقبازی کند |
به مُلک و مَلک سرفرازی کند |
نظر کردمش چون بپوشیدمش |
رخی چون درخشنده مه دیدمش |
چنان رویش از نور رخشنده بود |
که بدر درخشندهاش بنده بود |
برای مثل گفته شد ماه بدر |
و گر نه مه و بدر را چیست قدر |
به ماهی بود یک شب او را کمال |
بود آن هم از عکس روی بلال |
پس آنگه حسن پورم از ره رسید |
سلامی بداد و جوابی شنید |
رسد گفت بویی مرا بر مشام |
که آن بو بود بوی خیر الأنام |
بگفتم که ای میوهی جان من |
نکو بردهای بوی جانان من |
بود جدّ پاکت به زیر کسا |
به خواب خوش آسوده باشد بسا |
پس آنگه حسن همچو روح روان |
روان شد سوی سرور انس و جان |
بگفتا ز من بر تو ای جدّ سلام |
بود تا کنم در برت من مقام |
بگفتش به رأفت رسول مجید |
بیا ای مرا مایهی هر امید |
نشد آنقدر کاندر آمد ز در |
حسینم روان همچو قرص قمر |
چنین گفت بعد از درود و سلام |
که آید مرا بوی جدّ بر مشام |
مگر جدّ پاکم رسول خدا |
ز مهر اندرین جا نموده است جا |
بگفتم تو را جدّ رسول امین |
به زیر کسا با حسن هر دو بین |
پس آنگه بسوی کسا رفت شاد |
به جدّ مکرم سلامی بداد |
بگفت ای که ایزد تو را برگزید |
ز بود تو آورده عالم پدید |
بود تا که آیم به پیش تو باز |
ز قربت شوم تا ابد سرفراز |
بگفتش تو من من تویی ما و من |
چو جان اندر آمد مرا در بدن |
بیا ای مرا سایهی افتخار |
به تو تا قیامت من امیدوار |
تو خود مایهی افتخار منی |
به هر دو سرا اعتبار منی |
تویی مَظهر و مُظهر عشق حق |
به کار تو کس را نباشد سبق |
بیا ای شهیدی که اندر جزا |
جزائی نباشد تو را جز خدا |
نبی با حسین بود اندر سخن |
که ناگه درآمد ز در بوالحسن |
به دخت پیمبر بداد او سلام |
بگفتا که بویی رسد بر مشام |
که آن بو بود بوی ابن عمم |
ز دل میزداید هزاران غمم |
مگر ابن عمّم در اینجاستی |
که خاک سرا عطر پیراستی |
بگفتم بلی آنکه دلبند توست |
به زیر کسا با دو فرزند توست |
بسوی کسا آن شه لافَتی |
نظر کرد و دید او به چشم خدا |
به عَین خدا دید عِین خدا |
تجلی نموده است اندر سه جا |
به چشم خدا دید نور ازل |
تجلی نموده است در سه محل |
چو روی خود اندر سه مرآت دید |
خدا را حقیقت در آیات دید |
بگفتا سلام ای رسول امین |
ز من یعنی از مالک یوم دین |
سلام و تحیات بیرون ز حد |
ز من بر تو یعنی ز حی صمد |
پیمبر جواب سلامش بداد |
پی اِذنش آغوش جان برگشاد |
چو با عقلکل عشقکل شد قرین |
نمود آفرین عقل و عشق آفرین |
پس آن عقل کل مایهی هر وجود |
سخن با علی از علی میسرود |
که ای آنکه بر سر تویی تاج من |
تو مقصود من از دو معراج من |
دو معراج بودم ز جان آفرین |
یکی در سما دیگری در زمین |
یکی در سما با دو صد واهمه |
یکی در زمین خانهی فاطمه |
یکی در شب و دیگری روز بود |
که آن روز و شب هر دو فیروز بود |
ولی شب کجا میرسد پای روز |
که شب تیره و روز شد دلفروز |
مرا ما رَأی آیت روی توست |
که قوسین من جفت ابروی توست |
نظر کرد سوی کسا فاطمه |
به زیر کسا دید یاران همه |
بسوی کسا شاد و خرسند رفت |
سوی شوی و باب و دوفرزند رفت |
بگفتا سلام و رسیدش جواب |
گرفت اذن وپس رخصتش داد باب |
به زیر کسا رفت چون فاطمه |
فتاد اندر افلاکیان همهمه |
ز بانوی حق چون عدد شد تمام |
خدا را خدایی شد آندم به کام |
عدد روکش حسن جانان بود |
کسا روکش آن عدد زان بود |
خدا بین نبیند به زیر کسا |
کسی را بجز خمسه یعنی خدا |
خدا خود منزه بود از عدد |
ولی این عدد واحد است و احد |
خدا را اگر بود جا و مکان |
نهان بود در زیر آن طیلسان |
خدا گر منزه نبودی ز جای |
همی گفتمی شد به زیر کسای |
پس آمد ندائی به صوت علی |
به صوت علی بود و صوت جلی |
ندانم من آیا ز تحت کسا |
بر آمد ندا یا ز فوق سما |
که ای ساکنان سماوات من |
به ذات و صفات و به آیات من |
نکردم من این خلق و نه آسمان |
نه خلق زمین و نه خلق زمان |
نه کوه و نه صحرا نه بحر و نه بر |
نه خلق سپهر و نه شمس و قمر |
نه عرش و نه کرسی نه لوح وقلم |
نه ایجاد هستی ز ملک عدم |
مگر از پی حبّ این پنج تن |
که هستند مطلوب و محبوب من |
پس آنگه امین خدا جبرئیل |
بگفتا که ای کردگار جلیل |
کیانند آیا به زیر کسا |
که بر ماسِوایند میر و کیا |
جواب آمد از مصدر عزّ و شأن |
به جبریل کی جبرئیلا بدان |
که زهراست با باب و با شوی او |
ابا هر دو فرزند دلجوی او |
گر این پنج ما را نبودند یار |
نه شش بود و نه هفت و نه سه و نه چار |
نمیبود بود و نه افلاک را |
نبودی تو و خیل املاک را |
چو جبریل واقف شد از سرّ هو |
بخاطر خلیدش مر این آرزو |
که یا ربّ چه باشد گر این بینوا |
نوا یابد از قرب اهل کسا |
دهی اذنم از فضل و جود و کرم |
دل پر ز اندوه شاد آورم |
به اعزاز و اجلال این پنج تن |
که سازی مرا سادس انجمن |
بفرمودش ایزد برو سویشان |
ولی خود مرو سویشان بینشان |
گر از ما نباشد نشانی تو را |
نباشد تو را ره بسوی کسا |
تو از ما نشانی به همراه بر |
که تا سوی ایشان شوی راهبر |
به یک سو بنه رأی و تدبیر را |
نشانی بر آیات تطهیر را |
تو آیات تطهیر بهر نشان |
بگیر و ببر چون رسیدی بخوان |
به پاکان نشانی به پاکی ببر |
به نیکان به نیکی سخن ساز سر |
پس از ما رسان بر رسول انام |
هزاران درود و هزاران سلام |
که ما را خدایی به کام از شماست |
ازل تا ابد بر دوام از شماست |
ز خلق مه و مهر و عرش بلند |
تو ما را غرض ای شه ارجمند |
رسید و رسانید بعد از سلام |
پیام خدا پس طلب کرد کام |
سری از پی اِذن بر خاک سود |
زبونی و پستی و پوزش نمود |
گرفت اذن و شد در کسا جبرئیل |
به یک گوشه پنهان چو عبد ذلیل |
خدایی که میجست در لامکان |
عیان دید در زیر آن طیلسان |
ببالید بر خود ز شوق و شعف |
چو از قرب حق یافت عزّ و شرف |
پس آنگه خداوند این نُه قباب |
علی ولی لایق این خطاب |
بپرسید از پادشاه رسل |
که این انجمن را چه باشد نزل |
به نزد خداوند این انجمن |
چه قدر است ای پادشاه زمن |
پس آنگه بگفت آن رسول مجید |
به حق کسی کو مرا برگزید |
به حقی که حقش مرا از ازل |
بداد اصطفی تا ابد بی زلل |
مرا داد بر ما سوا سروری |
نبوت به من داد و پیغمبری |
به هر محفلی باشد این گفتگو |
شود رحمت حق در آنجا فرو |
صد استغفار گویان ملایک همه |
به بزمی که دارند این همهمه |
زبان خدا پس سرود این سخن |
که خود رستگارند یاران من |
رسول خدا بار دیگر بگفت |
دُرِ این سخن را دگر بار سُفت |
به هر جا شود ذکر این ماجرا |
ز حقّ هست هر حاجت آنجا روا |
به بزمی کزین بزم یاد آورند |
دل پر ز اندوه شاد آورند |
به بزمی کزین بزم آید سخن |
بمانَد مراد و نَماند حَزَن |
دگر باره گفت آن زبان خدا |
که ما رستگاریم و یاران ما |
به هر دو سرا مژده از حق رسید |
که هستیم ما رستگار و سعید |