قل الله ثم ذرهم

مجموعه ای از حکایات و فضایل پیرامون ائمه اطهار علیهم السلام

قل الله ثم ذرهم

مجموعه ای از حکایات و فضایل پیرامون ائمه اطهار علیهم السلام

قل الله ثم ذرهم
طبقه بندی موضوعی

قاضی ابوسعید قمی‌که ازجمله‌ی علمای زمان شاه عباس ثانی بوده نقل میکند که:

روزی شیخ بهایی به قصدِ زیارت یکی از اهل حال و باطن که در مقبره‌ای از مقابر اصفهان منزل داشت، از اصفهان بیرون رفت و چون با آن شخصِ عارف ملاقات نمود و بابِ سخن از هر طرف مفتوح گردید، آن عارف برای شیخ حکایت نمود که روزِ قبل، امری عجیب و کیفیتی غریب در این مقبره ملاحظه نموده‌‌ام و آن این است که دیدم جماعتی، جنازه‌ای را در این مقبره وارد نمودند و او را در فلان موضع دفن کردند و رفتند و آن موضع دفن را به شیخ نشان داد.

پس چون ساعتی گذشت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۰۵:۳۶
محمد حسنی

ابن‌فَهْدحِلّی در سال‏های آخر عمر به کربلا هجرت کرد و عشق، ادب و معرفت ابن‏فهد نسبت به مقام نورانیِ ولایت، او را به خضوعی غیر قابل توصیف واداشته بود و تا مدتها، زمین کربلا را به قضای حاجتش آلوده نمی‌کرد تا حُرمت حرم را حفظ کرده باشد و حریم آن، پاک و معطر بماند.

گویند آن معرفت کیش،

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۰۵:۳۵
محمد حسنی

[مرحوم ایت الله حاج شیخ جواد انصاری] می‌فرمودند: درویشی نزد میرفندرسکی آمد و مدعی شد که من از دنیا گذشته‌ام و به مرتبه‌ی فنا رسیدهام. میر از او پذیرایی نمود و با کمک یکدیگر به تهیه‌ی غذا مشغول شدند و هر یک کاری را عهده دار گردید و درویش بنا شد کشکی بساید. میر از او تعهد کرد که اگر به مرتبه‌ا‌ی رسید،

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۰۵:۳۴
محمد حسنی

نقل است که «میر ابوالقاسم فندرسکى» در ایام سیاحت، به یکى از ولایاتِ کفّار رسید و با اهل آنجا از هر نوع گفتگو و مخالطه نمود.

روزى جمعى از اهل آن ولایت گفتند: از جمله امورى که دلالت بر حقانیت مذهب ما و بُطلان مذهب شما مى‏کند آن است که معابد و کلیساى ما که تا به حال، قریب به دو هزار یا سه هزار سال است که از بنا کردن آن می‌‌گذرد، مطلقاً اثر خرابى و سستى در آن راه نیافته ولی اکثرِ مساجدِ شما

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۰۵:۳۳
محمد حسنی

صاحب عمدة‌‌الطالب، در احوال بنی داود بن موسی حسنی می‌نویسد: بنی داود حکایت با ارزش و شیرینی دارند که بین دانشمندانِ علم رجال مشهور و در دیوان ابن عُنین نیز ذکر شده است.

در سالی، ابوالمحاسن نصرالله بن عُنینِ شاعر، برای زیارت خانه‌‌ی خدا به جانب سوی مکه‌‌ی معظمه حرکت کرد و مقادیری کالا و پارچه نیز با خود همراه داشت. در بین راه، تعدادی از سادات بنی داود راه را بر او گرفتند و تمام اموال و پارچه‌های او را غارت کردند و خودش را نیز مجروح کردند.

در آن زمان،

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۰۵:۳۲
محمد حسنی

یکى از اکابر گوید: به نیت حج به بازار بغداد شدم. جوانى زیبا صورت را دیدم، قَصَبِ مُعَلَّم (پارچههای ابریشمین و نشاندار) بر سر؛ و حُلّه‌ی کتان در بر؛ و کفشى زر فشان در پا؛ به رسم نازکان هر چه تمامتر مى‏خرامید و سیبى در دست داشت و مى‏بوئید:

گوئى که مى‏چکید ز گلبرگ عارضش‏

بر خاک قطره‏هاى گلاب عقیق فام

روزى که قافله روان شد،

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۰۵:۳۱
محمد حسنی

گویند روزی هارون الرشید به خاصّان و ندیمان خود گفت: من دوست دارم شخصی که خدمت پیامبر اکرم(ص) مشرف شده و از آن حضرت حدیثی شنیده است را زیارت کنم تا بلا واسطه از آن حضرت، حدیثی را برای من نقل کند. چون خلافت هارون در سنة یکصد و هفتاد از هجرت واقع شد و معلوم است که با این مدت طولانی یا کسی از زمان پیغمبر(ص) باقی نمانده، یا اگر باقی مانده باشد در نهایت ندرت خواهد شد.

ملازمانِ هارون در صدد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۰۵:۳۰
محمد حسنی

در تفسیر منهج الصادقین(ملا فتح‌الله کاشانی، قرن 10) آمده است که: نُعمان بشیر در حدیث مرفوع به پیامبر گرامی اسلام(ص) روایت کرده:

اصحاب رقیم سه تن بودند که به جهت رفع بعضى از حوائج خود، از شهر بیرون رفتند و باران ایشان را گرفت و آنها به غارى پناهنده شدند. چون در درون غار رفتند، سنگى عظیم بر درِ غار افتاد و راهِ بیرون آمدن را مسدود ساخت. آنها مضطرب شدند و طمع از جان برگرفتند و گفتند:

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۰۵:۲۹
محمد حسنی

در بعضی از کتب معتبره است که وقتی حضرت یوسف(ع) در زمان سلطنتش در قصر خود نشسته بود، دید جوانی با لباس‌های کهنه و چرک از پایِ قصرِ او عبور می‌نماید. جبرئیل شرفیاب خدمتش بود.

عرض کرد: ای یوسف این جوان را می‌شناسی؟

فرمود: نه.

عرض کرد این همان طفلی است که

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۰۵:۲۸
محمد حسنی

منقول است‏ که مسخره‌ی (دلقک) فرعون که در جمیع احوال خود را به صورت موسى نمودى و مردم را خندانیدى، چون فرعون با قوم خود غرق شد و او به سلامت در رفت، موسى آه بر آورد که خدایا! همه‌ی آزار من از او بود.

 ندا آمد که اى موسى! خود را چون شبیه به تو مى‏نمود، عیب بود که مشابه تو را که دوستى، چون دشمنان دارم[1].



[1] خزائن، ملا احمد نراقی، انتشارات اسلامیه، ص430

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۰۵:۲۷
محمد حسنی

از جمله اتفاقات لطیف، مناجات «برخ الأسود» است، همان کسى که خداوند متعال به حضرت موسى(ع) امر فرمود که از او درخواست دعا کند تا براى بنى‏اسرائیل باران ببارد.

بعد از این که هفت سال در بنى‏اسرائیل قحطى آمد، حضرت موسى(ع) با هفتاد هزار نفر بیرون رفتند تا دعا کنند که باران بیاید. خداوند متعال به موسى(ع) وحى فرمود: موسى! چگونه اجابت کنم دعاى جمعیّتى را که غرق در گناه هستند و گناهان بر ایشان سایه افکنده است و با خباثتِ باطن و غیر یقین، مرا مى‏خوانند و خود را از مجازات من ایمن مى‏دانند.

اى موسى! برگرد و برو به نزد یکى از بندگانم به نام برخ که او دعا نماید تا دعاى وی را بپذیرم. حضرت موسى(ع) در پى برخ رفت و او را

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۰۵:۲۶
محمد حسنی

امام باقر(ع) فرمود: رسول خدا(ص) پیش از بعثت، در طائف بر مردی وارد گردید و آن مرد، به آن حضرت احترام کرد و از وی پذیرایی نمود. وقتی که حضرت، به نبوت مبعوث گردید به آن مرد گفته شد: آیا می‌دانی آن مردی که خدا او را برای مردم به رسالت فرستاده، کیست؟

 گفت: نه

 گفتند: او محمّد بن عبد الله، یتیم ابوطالب است.

او همان کسی است که فلان روز در طائف بر تو وارد شد و او را گرامی داشتی.

آن مرد، خدمت رسول خدا(ص) شرفیاب گردید و بر حضرت سلام کرد و اسلام آورد، آن‌گاه عرض کرد: ای رسول خدا! آیا مرا می‌شناسی؟

 حضرت فرمود:

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۰۵:۲۵
محمد حسنی

در بحارالانوار و کتاب انیس‌‌الواعظین روایت است که روزی حضرت عیسی(ع) با حواریین به سرزمینی رسیدند و در آنجا گنج و خزائنی به نظر حواریین رسید. خواستند که آن گنج را بردارند. حضرت(ع) فرمود که دست نگاه دارید و از آن هیچ برندارید که من گنجی از این بهتر و نافع‌‌تر در نظر دارم تا او را برای شما بیاورم.

 پس آن حضرت، به تنهایی حرکت کرد و غروب، به در خانه‌ی زنی پیر و عجوزه‌ رسید و فرمود: آیا اذن می‌‌دهی که امشب را در خانه‌ی تو به سر برم؟ پیرزن گفت:

مرا مضایقه نیست، لکن سلطانِ این بلد را قرار بر این است که اگر غریبی در این شهر بیاید، او را به قتل برساند.

حضرت فرمود:

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۰۵:۲۴
محمد حسنی

[مرحوم ایت الله حاج شیخ جواد انصاری] می‌فرمودند: در همدان عالِمی به نام شیخ سلمان زندگی می‌کرد که اهل محراب و منبر بود و مرد بسیار خوبی بود. متصل به مسجدِ ایشان، دکه‌ای بود که در آن دکه، مردی به نام تراب سبیلو منزل داشت. تراب مردی بود که شارب زیادی داشت و شیخ از دیدن او متأذی بود و غالباً که از جلوی دکه‌ی او عبور می‌کرد، صورتش را بر می‌گردانید که او را نبیند. زمانی شیخ سلمان ختمی گرفت که خدمت حضرت ولی عصر (عج) برسد و از آداب این ختم آن بود که روز معینی غسل کند و مشغول به ذکری شود. اتفاقاً

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۰۵:۲۳
محمد حسنی

محی الدین اربلی صاحب کتاب کشف الغمه می‏نویسد که:

 روزی در خدمت پدرم بودم که دیدم مردی نزد او نشسته و چرت می‏زند. در آن حال عمامه از سرش افتاد و جای زخم بزرگی در سرش نمایان گشت. پدرم پرسید این زخمِ چیست؟ گفت: این زخم را در جنگ صفین برداشتم.

 به او گفتند: تو کجا و جنگ صفین کجا؟ گفت: سالی به مصر سفر می‏کردم و در راه، مردی از غَزّه (شهری در فلسطین) با من همراه گردید. در بین راه درباره‌ی جنگ صفین به گفتگو پرداختیم.

همسفر من گفت اگر من در جنگ صفین بودم، شمشیر خود را از خون علی و یاران او سیراب می‏کردم؛ من هم گفتم اگر من در جنگ صفین بودم، شمشیر خود را از خون معاویه و پیروان او سیراب می‏نمودم.

و گفتم حالا که

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۰۵:۲۲
محمد حسنی

در بحار الانوار[1] و در کتاب ربیع الالباب نقل شده که حسن بن محمد بن قاسم گفت: روزی من با مردی از ناحیه‌ی کوفه رفیق شدم که اسم آن ناحیه، عمار و از قریه‌های کوفه بود. پس در راه، از امرِ حضرت قائم(ع) صحبت به عمل آمد.

آن مرد به من گفت: ای حسن! آیا می‌خواهی برای تو حدیث عجیبی را ذکر کنم؟

گفتم: بگو!

گفت: قافله‌ای از قبیله‌ی طیّ در کوفه نزد ما آمدند که آذوقه بخرند و در میانشان مرد خوشرویی بود که رئیس قوم بود. من به شخصی گفتم که: از خانه‌ی فلان علوی ترازو بیاور!

آن مرد بَدَوی گفت:

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۰۵:۲۱
محمد حسنی

عالم ربانی حضرت آیت الله یعقوبی قائنی حفظه الله تعالی فرمودند که در کربلا مرحوم آیت الله میلانی قضیه‌ای را برای بنده نقل کردند که به ایشان گفتم اگر این داستان را از شما نمی‌شنیدم، باور نمی‌کردم ؛ زیرا بر خلاف ظواهر اسلام است.

ایشان هم فرمودند: اگر من هم از استادم مرحوم کمپانی این قضیه را نمی‌شنیدم، باور نمی‌کردم.

اجمالش این است که دو برادر بودند که روضه خوان حضرت اباعبدالله(ع) بودند و هر دو مستطیع شدند.

ایام حج که فرا رسید یکی از برادران، به برادر دیگرش گفت که

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۰۵:۲۰
محمد حسنی

از مرحوم حاج شیخ عبدالکریم نقل شده است:

در ایام تحصیل در نجف اشرف، از مسأله‌ی خود سازی و تزکیهی نفس نیز غافل نبودم و منتهای آرزویم این بود که محضر یکی از مردان خدا را درک کنم. تا آنکه روزی به صورت کاملاً اتفاقی، یک نسخه‌ی خطّی به دستم رسید که حاوی ادعیهی برگزیده و برخی دستورالعمل‌ها بود، و من مانند تشنه‌ای که به سرِ چشمه‌ی زلالی رسیده باشد، با دقت به مطالعه آن پرداختم تا عطش دیرپای خود را از معارف و نکات آموزنده‌ای که داشت بر طرف کنم.

در یکی از صفحات آن نسخه‌ی خطّی، شیوهی ختم اربعینی تعلیم داده شده بود که اگر کسی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۰۵:۱۸
محمد حسنی

در سال 1213 هجری شمسی [حدود 180 سال پیش] در شوشتر، مجتهدی زندگی می‌کرد به نام آیت‌الله سید علی شوشتری. ایشان روزی در دفترشان نشسته بودند و بین دو نفر شاکی که دست روی مِلکی وقفی گذاشته بودند و هر یک ادعا می‌کرد که این مِلک، مال من است، قضاوت می‌کردند. آیت الله شوشتری بعد از شنیدن شواهد و دلائل هر دو طرف، بالاخره به نفع یکی حکم کرد؛ در حالی که آن دو نفر، قبلا با هم توافق کرده بودند که به نفع هر کدام رأی داده شد اشکالی ندارد، بعدا با هم نصف می‌کنیم.

وقتی سرانجام آقا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۰۵:۱۶
محمد حسنی

... نقل است که تاجری از ثروتمندان تبریز که او را فرزندی نمی‌شد و هر چه نزد پزشکان به معالجه می‌پرداخت نتیجه‌ای نمی‌گرفت به نجف اشرف رفت و مدتی در آن محلّ شریف برای تشرّف خدمت امام عصر أرواحنا له الفداء به عمل استجاره[1] (اعمالی که چهل شب چهارشنبه در مسجد سهله انجام می‌دهند) مشغول شد.

او در شب آخر بین خواب و بیداری شخصی را مشاهده می‌کند که به او می‌گوید: نزد محمّد علی جولای دزفولی روانه شو که به حاجتت خواهی رسید.

تاجر گوید: نام دزفول را تا آن‌وقت نشنیده بودم. به نجف آمدم و از دزفول پرسش نمودم، به من آنجا را معرّفی کردند و با نوکری که همراه داشتم به سوی آن شهر آمدم. چون در شهر وارد شدم به نوکرم گفتم: تو با اسباب به جائی برو و من بعداً تو را خواهم یافت.

همین که نوکر رفت،

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۰۵:۱۵
محمد حسنی