حکایت جانشینی ملا قلی جولا به جای سرباز توسط حضرت صاحب الامر(ع)
... نقل است که تاجری از ثروتمندان تبریز که او را فرزندی نمیشد و هر چه نزد پزشکان به معالجه میپرداخت نتیجهای نمیگرفت به نجف اشرف رفت و مدتی در آن محلّ شریف برای تشرّف خدمت امام عصر أرواحنا له الفداء به عمل استجاره[1] (اعمالی که چهل شب چهارشنبه در مسجد سهله انجام میدهند) مشغول شد.
او در شب آخر بین خواب و بیداری شخصی را مشاهده میکند که به او میگوید: نزد محمّد علی جولای دزفولی روانه شو که به حاجتت خواهی رسید.
تاجر گوید: نام دزفول را تا آنوقت نشنیده بودم. به نجف آمدم و از دزفول پرسش نمودم، به من آنجا را معرّفی کردند و با نوکری که همراه داشتم به سوی آن شهر آمدم. چون در شهر وارد شدم به نوکرم گفتم: تو با اسباب به جائی برو و من بعداً تو را خواهم یافت.
همین که نوکر رفت، من از محمّد علی جولا جویا شدم ولی غالب مردم او را نمیشناختند. تا بالأخره به شخصی رسیدم که جولا را میشناخت و گفت: بافنده است و در لباس و زی فقراء است و با وضع شما تناسبی ندارد.
من روانهی دکّان او شدم و وقتی به آنجا رسیدم، شخصی را دیدم که پیراهن و شلوار کرباسی در بر دارد و در محلّی که تقریباً یک متر در دو متر بود به بافندگی مشغول است. به مجرّد آنکه مرا دید گفت: حاج محمّد حسین مطلب و حاجت شما روا شد!.
بر حیرتم افزوده شد و بعد از اجازه بر وی داخل شدم. هنگام غروب بود، اذان گفت و به نماز مشغول گردید. به او گفتم: من غریبم و امشب میهمان شما هستم و او هم قبول نمود.
چون پاسی از شب گذشت، کاسه چوبی که قدری در آن ماست بود با دو قرص نان جوین در طبقی چوبی پیش رویم گذاشت. من با آنکه به خوراکیهای خوب و لذیذ معتاد بودم ولی با او شرکت کردم. بعد قطعه پوستی که داشت به من داد و گفت: تو میهمان مائی؛ بر روی آن بخواب! و خودش بر زمین خوابید.
نزدیک سپیدهی صبح برخاست و اذان گفت و نماز صبح را گزارد و تعقیب مختصری هم خواند، به او گفتم: من اینجا که آمدم دو مقصد داشتم. یکی را گفتی انجام گرفت ولی دیگر حاجت من آن است که به چه عملی به این مقام رسیدی که امام(ع) مرا به تو محوّل فرمود و تو از نام و ضمیرم اطّلاع داری؟
گفت: این چه پرسش است؟ حاجتی داشتی که روا گردید و حالا دیگر برو!. به او گفتم: تا نفهمم نمیروم و چون میهمان شمایم به پاس احترام میهمان باید مرا خبر دهی!. سپس آغاز سخن کرده گفت:
من در این محلّ به کسب خود مشغول بودم و در مقابل این دکان، خانهی ستمکاری بود که سربازی از آن محافظت مینمود.
روزی این سرباز نزد من آمد و گفت: برای خود از کجا خوراک تهیه میکنی؟ به او گفتم: سالی یک خروار گندم میخرم و آرد میکنم و میپزم و زن و فرزندی هم ندارم.
او گفت: در اینجا من مستحفظم و خوش ندارم از مال این ظالم تصرّف کنم، چنانچه قبول زحمت فرمائی، برای من نیز یک خروار جو خریداری کن و هر روز دو قرص نان به من تسلیم نما. من حرف او را پذیرفتم و هر روز میآمد و دو قرص نان میبرد.
اتّفاقاً روزی نیامد، از حال او پرسیدم، گفتند: مریض است و در این مسجد خوابیده است. به آنجا رفتم، دیدم افتاده است. از حالش جویا شدم و خواستم برایش طبیب و دوا تهیّه کنم، گفت: احتیاجی نیست و من امشب از دنیا میروم. چون نصف شب سپری شود دربِ دکّانت آمده، تو را اطّلاع میدهند، تو بیا و هر چه دستورت دهند عمل کن و بقیة آردها هم برای خودت باشد؛ خواستم شب در نزد او بمانم، اجازه نداد و گفت: برو! من نیز اطاعت نمودم.
نیمی از شب رفته بود که درب دکان زده شد و گفتند: محمّد علی بیرون بیا. من از دکّان بیرون آمدم و به مسجد رفتم، دیدم آن سرباز، جان سپرده و دو نفر در آنجا حاضر هستند. آنها به من گفتند که بدن او را به جانب رودخانه حرکت دهم و من نیز اجابت کردم. آن دو نفر او را غسل داده کفن کردند و نماز بر او گزاردند و او را به درب مسجد آوردند و او را دفن کردند.
من نیز به دکان خود بازگشتم. چند شب بعد، درب دکان زده شد و کسی گفت: بیرون بیا! من بیرون آمدم. گفت: با من بیا که آقا تو را طلب نموده است. من نیز اطاعت کرده و همراه او روان شدم. با آنکه اواخر ماه بود و ماه پیدا نبود ولی صحرا مانند شبهای مهتاب روشن بود و زمینها سبز و خرّم بودند و من در فکر فرو رفته و تعجّب میکردم. ناگاه به صحرای لور[2] رسیدیم. از دور عدّهای بزرگوار را دیدم که به دور هم نشستهاند و یک نفر مقابل آنان ایستاده و در بین آن بزرگانی که نشسته بودند، فرد جلیلی بود که از همه بالاتر بود و با مشاهدهی ایشان، به حدّی هول و هراس به من دست داد که استخوانهایم به صدا درآمدند.
مردی که همراه من بود گفت: قدری جلوتر بیا، کمی جلو رفتم و توقّف کردم. آن شخصی که ایستاده گفت: جلو بیا و بیم نداشته باش! قدری جلوتر رفتم. آن شخصی که در بین آن جمعیّت بود و از همه برتری داشت به یکی از ایشان فرمود: منصب سرباز را به او بده و به من فرمود: به خاطر خدمتی که به شیعهی ما نمودی میخواهیم منصب سرباز را به تو بدهیم!.
پنداشتم میخواهند مرا به جای سرباز، نگهبان قرار دهند؛ عرض نمودم: من کاسب و بافنده هستم، مرا به سربازی و سرهنگی چه؟ تبسّمی نمود و فرمود: منصب او را میخواهیم به تو دهیم. باز حرف خود را تکرار کرده و گفتم: مرا چه به سربازی؟! در این هنگام یکی از آنان فرمود: این شخص عامّی است و فرمود منصب سرباز را به تو میدهیم و نمیخواهیم سرباز شوی، و به تو دادیم منصب او را. حالا برگرد.
من برگشتم و در بازگشت، هوا را تاریک دیدم و از آن روشنی و سبزی و خرّمی هم در صحرا خبری نبود. از آن شب به بعد، دستورات آن حضرت به من میرسد؛ و از جمله دستورات آن حضرت، انجام گرفتن مقصد و حاجت تو بود.
[این حکایت را فاضل محترم حاج میرزا محمّد احمدآبادی در کتاب الشّمس الطّالعه[3] صفحه ۲۷۶ نگاشته[4] و آن را از حاج محمّد طاهر تاجر دزفولی که ساکن اصفهان است نقل کرده است.] [5]
[1] استجاره از سابق تا حال هم متداول است که مردان پاک از اهل نجف یا مسافرین چهل شب چهارشنبه نماز و اعمال موظّفهای در مسجد سهله به جا میآورند و بعد به مسجد کوفه رفته و در آنجا بیتوته میکنند و در ظرف این مدّت یا شب آخر، خدمت امام مشرّف میشوند، و بسا باشد که آن حضرت را نشاسند و افراد زیادی این عمل را انجام داده و به مقصود خود نائل شدهاند.
[2] شهری در بیست کیلومتری شمال دزفول (اکنون بخشی از شهر اندیمشک شده است)
[3] أقول: حکایتی که در کتاب الشّمس الطّالعة آمده است دقیقاً همین حکایت است و تنها در برخی الفاظ تفاوت دارد که ضرری به اصل حکایت نمیزند؛ مؤلّف این کتاب حکایت را از حاج محمّد طاهر دزفولی و او از سیّد نعمت الله از اهالی دزفول و او از خواجه علی دزفولی که حاج محمّد طاهر او را به صلاح و تقوی توصیف میکند و او از تاجر تبریزی به نام حاج محمّد حسین، نقل مینماید.
[4] این رقم صفحه بنابر نسخة تک جلدی الشّمس الطّالعة است و در طبع دو جلدی آن این حکایت در صفحة ۳۵۲ ذکر شده است، عبارات این دو طبع نیز مختصر تفاوتی با هم دارد.
[5] زندگانی و شخصّت شیخ انصاری، دانشمند محترم آقای حاج شیخ مرتضی انصاری، ناشر: کنگره شیخ أعظم انصاری، طبع اوّل، پائیز ۱۳۷۳، ص۷۲ [با اندکی ویرایش]
**این حکایت در [عبقری الحسان، شیخ علی اکبر نهاوندی، انتشارات مسجد جمکران، ج6، ص543] نیز آمده است.