علوی آن کسی بود که ما در بیابان دیدم
در بحار الانوار[1] و در کتاب ربیع الالباب نقل شده که حسن بن محمد بن قاسم گفت: روزی من با مردی از ناحیهی کوفه رفیق شدم که اسم آن ناحیه، عمار و از قریههای کوفه بود. پس در راه، از امرِ حضرت قائم(ع) صحبت به عمل آمد.
آن مرد به من گفت: ای حسن! آیا میخواهی برای تو حدیث عجیبی را ذکر کنم؟
گفتم: بگو!
گفت: قافلهای از قبیلهی طیّ در کوفه نزد ما آمدند که آذوقه بخرند و در میانشان مرد خوشرویی بود که رئیس قوم بود. من به شخصی گفتم که: از خانهی فلان علوی ترازو بیاور!
آن مرد بَدَوی گفت: مگر اینجا نزد شما علوی هست؟
گفتم: سبحان اللّه! بسیاری از اهل کوفه، علویاند.
بَدَوی گفت: علوی! و اللّه آن است که ما او را در بیابانِ بعضِ بلاد دیدیم.
گفتم: خبر او چگونه بود؟
گفت: به قدر سیصد سوار یا کمتر برای غارت اموال بیرون رفتیم که هرکس را که یافتیم بکشیم و مالی بگیریم، اما مالی به دست نیاوردیم و تا سه روز گرسنه ماندیم. از شدّت گرسنگی بعض از ما به بعض دیگر گفت: بیایید به این اسبان قرعه بیندازیم، به اسب هر که قرعه بیرون آمد، آن اسب را بکشیم و گوشت آن را بخوریم تا از گرسنگی هلاک نشویم.
چون قرعه انداختیم، به نام اسب من بیرون آمد، به ایشان نسبت اشتباه دادم. قرعه دیگر زدیم، باز به اسم او شد، راضی نشدم تا سه مرتبه چنین کردند و در هر سه مرتبه به نام اسب من بیرون آمد.آن اسب نزد من هزار اشرفی قیمت داشت و پیش من از پسرم بهتر بود.
به ایشان گفتم: اکنون که اراده دارید تا اسب مرا بکشید، پس مهلت دهید یک مرتبهی دیگر بر آن سوار شوم و قدری بدوانم تا آرزوی سواریِ آن در دلم نماند.
ایشان راضی شدند، من سوار شدم و آن را دوانیدم تا این که به قدر یک فرسخ از ایشان دور شدم.
سپس کنیزی را دیدم که در حوالی تلّی، هیزم بر میچیند.
گفتم: ای کنیز! تو کیستی و اهل تو کجاست؟
گفت: من از آنِ مردی علوی هستم که در این وادی است. آن گاه از من گذشت.
سپس دستمال خود را بر سر نیزه کردم و نیزه را به جانب رفیقان خود بلند کردم که به ایشان اعلام کنم که بیایند، چون آمدند، به ایشان گفتم: شما را بشارت باد! به آبادی رسیدیم.
چون قدری رفتیم، خیمهای وسط آن وادی دیدیم.جوانی نیکوصورت بیرون آمد که بهترینِ مردم بود و گیسوانش تا سُرّه (روی شکم) آویخته بود و با رویی خندان به ما سلام کرد.
به او گفتیم: ای بزرگِ عرب! ما تشنهایم.
پس کنیزک را صدا کرد که آب بیاورد. کنیزک با دو قدح آب بیرون آمد، آن جوان یک قدح را از او گرفت و دست خود را میان آن گذاشت و به ما داد، قدح دیگر را هم از او گرفت و چنین کرد و آن را نیز به ما داد.
همهی ما از آن دو قدح آشامیدیم و سیراب شدیم و چیزی از آن دو قدح کم نشد. سیراب که شدیم، گفتیم: ای بزرگ عرب! ما گرسنهایم.
خود به خیمه برگشت و سفرهای بیرون آورد که در آن خوردنی بود، دو دست خود را بر آن گذاشت و برداشت و فرمود: ده نفر، ده نفر بر سر سفره بنشینید. و اللّه همهی ما از آن سفره خوردیم، اما آن سفره هیچ تغییر نیافت و کم نشد.
بعد از خوردن، گفتیم: فلان راه را به ما نشان بده! فرمود: این راه شماست و به نشانی اشاره نمود. چون از او دور شدیم، بعضی از ما به بعضی دیگر گفت: ما برای مال بیرون آمدهایم، اکنون که مال گیرمان آمده، کجا میرویم؟
بعضی از ما از این خیال نهی و بعضی امر میکرد، تا آن که همه متّفق القول شدیم که به سوی او برگردیم.
چون ما را دید که به سوی او برگشتهایم، کمر خود را بست و شمشیرش را حمایل کرد و نیزه خود را گرفت و بر اسب اَشهبی[2] سوار شد و چون به برابر ما رسید فرمود: نفس خبیثهی شماها چه خیال فاسد کرده؟ که مرا غارت کنید؟
گفتیم: همان خیال است که گفتی و سخن قبیحی به او ردّ کردیم.
نعره ای بر ما زد که همگی از او ترسیدیم و گریختیم و کمی از آنجا دور شدیم. سپس خطّی بر زمین کشید و فرمود: قسم به حقّ جدّم رسول اللّه(ص) که احدی از شما از این خط عبور نمیکند مگر آن که گردنش را میزنم.
و اللّه از ترس او برگشتیم، او علوی است و مثل دیگران نیست[3].