حکایت اصحاب رقیم و قسم دادن خداوند به عمل خالص خود جهت نجات از غار
در تفسیر منهج الصادقین(ملا فتحالله کاشانی، قرن 10) آمده است که: نُعمان بشیر در حدیث مرفوع به پیامبر گرامی اسلام(ص) روایت کرده:
اصحاب رقیم سه تن بودند که به جهت رفع بعضى از حوائج خود، از شهر بیرون رفتند و باران ایشان را گرفت و آنها به غارى پناهنده شدند. چون در درون غار رفتند، سنگى عظیم بر درِ غار افتاد و راهِ بیرون آمدن را مسدود ساخت. آنها مضطرب شدند و طمع از جان برگرفتند و گفتند: هیچ کس بر حالِ ما مطلع نیست و بر فرضِ اطلاع، کسى قادر بر رفع این سنگ نیست.
با یکدیگر گفتند: طریقى که موجبِ فتح باب و گشایش این عقده شود جز اخلاص و تضرع و زارى به درگاه حضرت بارى نیست؛ که هر یک از ما عمل صالحى کرده باشیم شفیع خود سازیم؛ شاید که حقتعالى ما را از این مکان، خلاصى بخشد.
پس یکى از ایشان گفت: خداوندا! تو عالِمى که من روزى مزدورانی داشتم و از براى من کار مىکردند، یکى از آنها به وقتِ ظهر آمد و به او گفتم: تو نیز مشغول کار شو و مزد بگیر و هنگام شام همه را مزد بدادم. یکى از آنها گفت: فلانی از نیمهی روز آمده!، مزد او را برابر من مىدهى؟! گفتم: تو را با مالِ من چه کار است؟ تو مُزد خویش بِستان و برو. در خشم شد و مزد نستاند و برفت. من از آنچه مزد او بود، گاوى خریدم و در میانِ رمهی گاوِ خود رها کردم و از او بچهها متولد شد.
پس از مدتى طویل، مردی ضعیف و نحیف و بىبرگ و نوا شده، نزدم آمد و گفت: مرا بر تو حقى است. گفتم: چیست؟
گفت: من همان مزدورم که مُزدِ خود را پیش تو بگذاشتم. چون در او نگریستم؛ او را شناختم. دست وى را گرفته، به صحرا بردم و گفتم: این رمهی گاو از توست و کسى را در آن حقى نیست.
گفت: اى مرد! بر من استهزا مىکنى؟ گفتم: سبحان الله! این حقّ توست و قصه با وى باز گفتم و همه را تسلیم وى کردم؛
بار خدایا! اگر مىدانى که این کار را بدون غرض دیگرى براى رضاى تو کردم، ما را از این ورطه خلاصى بخش!. در این حال، ثُلثى از سنگ، عقب رفت.
دومى گفت: سالی قحطى شد. زنى صاحبجمال، به نزد من آمد تا گندم بخرد. گفتم: مُرادم را حاصل کن تا تو را گندم دهم. زن ابا کرد و رفت؛ اما مدتی بعد، از شدت گرسنگى بىتاب شده باز آمد و گندم خواست و گفت: اى مرد! بر من و عیالات من رحم کن که همه از گرسنگى تلف مىشویم. من همان سخن را باز گفتم: این نوبت نیز امتناع کرد. بار سوم چون عنانِ اختیار از دستش برفت و طاقتش از گرسنگى رفته بود، راضى شد. او را به خانه بردم و خواستم با او در آویزم، لرزه بر اندامش افتاد. گفتم: این چه حالت است که تو را عارض شده؟ گفت: از خدا مىترسم. من با خود خطاب کردم که: اى نفسِ ظالم! او در حالِ ضرورت از خدا ترسید و تو با وجودِ چندین نعمت، اندیشه از عذاب او نمىکنى؟ پس از نزد او برخاستم و زیاده از آنچه مىخواست به او دادم و او را رها کردم.
بار خدایا! اگر این کار را براى خشنودى تو کردم، ما را از این تنگنا گشادگى بخش. فى الحال، ثُلث دیگر از سنگ جدا شده و غار روشن گشت.
سومى گفت: مرا پدر و مادر پیرى بود و من صاحبِ گوسفندان بودم. هنگام نمازِ شام، قدرى شیر نزد آنها آوردم و دیدم آنها خفتهاند؛ دلم نیامد که ایشان را بیدار کنم. با اینکه بسیار خائف بودم از تلفِ گوسفندان، بر بالین آنها نشستم و گوسفندانم را بىسرپرست گذاشتم و دل بر پدر و مادر مشغول داشتم و ظرف شیر از دست ننهادم تا صبح، طلوع کرد و آنها از خواب بیدار شدند و من شیر را به آنها خورانیدم.
بار خدایا! اگر این کار را براى رضاى تو کردم و از این عمل، خشنودى تو مىجستم، ما را از این گرفتارى نجات بخش.
سنگ به تمامى به یک طرف افتاد و ایشان از غار بیرون آمدند[1].
[1] جامع الدرر، حاج آقا حسین فاطمى، چاپخانه علمیه قم، ج2، ص111 (چاپ امیر کبیر، ج2، ص109) [با اندکی ویرایش]