استخراج گنج توسط حضرت عیسی(ع) و از حواریون شدن جوان عاشق
در بحارالانوار و کتاب انیسالواعظین روایت است که روزی حضرت عیسی(ع) با حواریین به سرزمینی رسیدند و در آنجا گنج و خزائنی به نظر حواریین رسید. خواستند که آن گنج را بردارند. حضرت(ع) فرمود که دست نگاه دارید و از آن هیچ برندارید که من گنجی از این بهتر و نافعتر در نظر دارم تا او را برای شما بیاورم.
پس آن حضرت، به تنهایی حرکت کرد و غروب، به در خانهی زنی پیر و عجوزه رسید و فرمود: آیا اذن میدهی که امشب را در خانهی تو به سر برم؟ پیرزن گفت:
مرا مضایقه نیست، لکن سلطانِ این بلد را قرار بر این است که اگر غریبی در این شهر بیاید، او را به قتل برساند.
حضرت فرمود: او کسی را میکُشد که با دنیای او کار داشته باشد و مرا به دنیای او کار و احتیاجی نیست.
آن پیرزن گفت: اگر قلب تو از رهایی از کشته شدن مطمئن است بیا و در منزل من داخل شو.
پس آن حضرت، داخل خانهاش شد. چون شب شد، آن عجوزه را پسری بود که برای خارکَنی به صحرا رفته بود و وقتی بازگشت، مادرش احوال آن میهمانِ بزرگوار را به پسر خبر داد و گفت: خدمت میهمان برو و آنجا غذا تناول نما.
پس آن جوان، به محضر آن بزرگوار شرفیاب شد و نشست، ولی با نهایت ملولی و محزونی. حضرت روحالله فرمود که تو را ضعیف اندام و ملول و محزون میبینم. جوان ابا نمود که حالِ خود را برای آن بزرگوار بیان نماید و سبب حزن خود را اظهار کند. آن بزرگوار در استکشافِ حال آن جوان اصرار آشکاری فرمود.
پس آن جوان چون اصرار آن حضرت را دید، به نزد مادر رفت و اصرار آن عالیمقدار را به مادر خود اظهار نمود که میهمان، در مطلب نهانی من اصرار دارد، چه صلاح میدانی؟ آیا مطلب خود را به او اظهار کنم یا نه؟
مادرش گفت ای فرزند! آثار و علامات زهد و صلاح از جبینِ مُبین این میهمان هویدا و نمایان است، مطلب و دردِ دل خود را به او بگو، شاید فتح بابی از او برای تو حاصل شود.
پس جوان، خدمت روحالله آمده و عرضه داشت که پدر من شغلش خارکنی بوده و من نیز در کسب خود پیروی پدر نمودم و خارکنی را وسیله کسب و معاش خود قرار دادهام. روزی به عزم خارکنی به سوی صحرا میرفتم که در آن اثنا، دختر پادشاه را دیدم و فریفته و عاشقِ جمالش شدم و از خورد و خواب واماندهام و دلم در خیال وصال او چون نقرهای در کورهی محبتش گداخته و چنین ضعیف و اندوهناک شدهام و یقین دارم که به مطلب خود نخواهم رسید؛ زیرا که مماثل و کُفوِ او نیستم و از پادشاهانِ اطراف او را خواستگاری نمودهاند و درخواست هیچ یک از آنان در نزد پادشاه به اجابت نرسیده و سلطان این بلد را غیر از این دختر، فرزند دیگری نیست و این ضعف و رنجوری من از غلبهی محبت اوست.
حضرت روح الله فرمود: چگونه میبینی که فردا شب به وصال آن دختر، کامیاب شوی!
جوان گفت: ای میهمان عزیز! به من تمسخر مکن و مرا استهزاء منمای.
حضرت عیسی فرمودند که: ما اهل تمسخر و استهزاء نیستیم و به حرف لغو و بیهوده تکلم نمینمائیم.
انشاءالله فردا شب تو را به وصال دختر پادشاه دلشاد خواهیم گردانید.
پس حضرت فرمودند که فردا به نزد پادشاه رفته و دخترش را برای خود خواستگاری کن و هر چه پادشاه از تو بخواهد به من خبر ده. پس چون روز شد، جوانِ خارکن با همان لباس و هیئت خارکنی به بارگاهِ پادشاه خرامید، ولی او را نزد پادشاه راه ندادند. پس دید که اُمنای دولت به نزد پادشاه میروند. به ایشان گفت: حال مرا نزد پادشاه معروض بدارید، شاید سلطان، مرا به حضور طلب نماید.
پس یکی از ندیمانِ حضور، از برای آن که سلطان را مسرور و خندان کند، مطلب خارکن را نزد پادشاه معروض داشت. شاه برای تفریحِ دماغ و خوشوقتی، او را به حضور خود خواست. چون جوان حاضر شد، فرمود: ای جوان چه خواستهای داری؟
عرض کرد که به خواستگاری دختر سلطان آمدهام.
سلطان چون در افعال و احوال او دقت و تأمل نمود، دید که خواستهاش از روی سفاهت و جنون و اختلالِ دماغ نیست؛ بلکه از روی درایت و عقل است و چون نخواست او را دلشکسته و آزردهخاطر نماید، فرمود:
ای جوان خواستگاری دخترِ پادشاه، بازیچه نیست و مهریهی دختر من یک خوانِ پر از جواهر است. اگر یک خوانِ مملو از جواهر آوردی حاجت تو را روا و مطلب تو را برآورده خواهم کرد.
پس جوان اذن مرخصی حاصل نموده، خدمت حضرت عیسی(ع) آمد و ماجرا را به حضرت روحالله عرضه داشت. حضرت فرمودند: خوانی را حاضر نما!.
جوان از همسایگان خوانی گرفته، نزد آن بزرگوار آورد و آن حضرت آن را از ریگ و سنگریزه مملو نموده و به مجرد یک نظر، تمام آنها را لؤلؤ و جواهرِ شاهوار نموده، پوششی بر روی آن افکند و فرمود: این خوان را بردار و به نزد سلطان ببر!. جوان آن خوان را برداشت و به نزد سلطان رسانید.
سلطان امر فرمود که پرده از روی خوان برداشتند. چون پرده برداشته شد، نگاه شاه به جواهراتی افتاد که حتی یکی از آنها در خزینهی او، بلکه جمیعِ سلاطین یافت نمیشد. سلطان به دریای فکر غوطهور شده و حیرت بر حیرتش افزود گردید که این جوانِ خارکن کجا و این جواهرات کجا؟
سلطان برای امتحان، به آن جوان فرمود که برای وصلت و قرابت با سلطنت، جواهرِ بسیار در کار است و این خوانِ جواهر، کم و بی مقدار است؛ باید هفت خوانِ جواهر دیگر به الوانِ مختلفه که هر خوانش یک رنگ داشته باشد بیاوری تا به مطلب برسی و به مقصود خود نایل گردی.
جوان بازگشت و کیفیت را به حضرت روح الله عرضه داشت. آن حضرت، هفت خوان -مطابق خواهش سلطان- به جوان داد و جوان، آنها را به حضور سلطان رسانید. پادشاه به حیرتِ تمام، به آن جواهرات نگاه کرده و با خود گفت: که این عمل، کار این جوان نیست. پس حقیقتِ حال را از آن جوان سئوال نمود. جوان، احوالات میهمان را کماکان به عرض رسانید و بیان کرد.
پادشاه گفت: باید که آن میهمان، حضرت عیسی(ع) باشد؛ چون پادشاه قبلا اسم آن بزرگوار و خوارقِ عادات و معجزاتِ صادرهی از وی را شنیده بود و دانست که کسی دیگر غیر از آن بزرگوار، قادر بر این گونه امور نیست.
پس به آن جوان فرمود: برو و آن میهمان را نزد من حاضر کن تا آن بزرگوار، عقدِ دختر مرا از برای تو جاری سازد.
جوان، خدمت حضرت عیسی(ع) آمد و آن حضرت نیز به محضرِ سلطان تشریف برده و عقدِ آن دختر را بر این جوان جاری ساخت. چون عقد جاری شد، سلطان به کار عروسی پرداخت و جوان را به وصال آن دختر کامیاب فرمود. از قضا همان شب، سلطان را مرضِ صعبالعلاجی عارض شد و اطباء از معالجهی او عاجز شدند و آن سلطان وفات نمود و چون سلطان را غیر از آن دختر، فرزندی نبود، مردم اجتماع نموده و بعد از مقاولات و معارضاتِ بسیار، آن جوانِ تازه داماد را به سریر سلطنت نشانیدند. چون آن جوان، در سریرِ سلطنت متمکن شد، حضرت روح الله در نزد او آمد و خواست او را وداع نماید. جوانِ تازه پادشاه، از سریر برخاسته و صورت خود را بر قدمهای مبارک حضرت عیسی(ع) مالید و عرض کرد:
ای مقرَّب درگاه اله! ازجناب تو سئوالی دارم؛ اگر جوابم ندهی این سلطنت و پادشاهی بر من ناگوار خواهد بود.
حضرت فرمودند: سؤال کن، از آن چه میخواهی.
جوان عرض کرد شما که اینقدر، شأن و منزلت دارید که در یک شبانه روز، مرد خارکنی را به سریرِ سلطنت و وصالِ محبوب میرسانی، چرا خودت به این پریشانی، روزگار میگذرانی و با لباسِ پشم و نان جوین تعیش و زندگانی مینمائی؟
حضرت فرمودند: تو را مطلبی بود، بحمدلله به مطلب خود رسیدی؛ دیگر تو را به تفتیش و پرسش از احوال من چه کار است؟
جوان عرض کرد: به حق خودت که دلم آرام نمیگیرد و نَفْسم مطمئن نمیشود مگر آن که واقعِ امر را بفرمایی.
حضرت فرمودند: بدان که این دنیا و ما فیها در نزد خدا و انبیاء و اولیائش، قدر و مرتبهای ندارد و همهی عیش و لذت و عزت آن بیدوام و فانی است و جایِ قرار و عیشِ پایدار، در دار آخرت است که زوال و فناء ندارد. چه به چشم خود پادشاه را دیدی که دیروز در تختِ سلطنت نشسته و امروز در زیر خاک با مار و مور انیس و جلیس است. این است وفای دنیا.
پس جوان عرض کرد: فدای تو شوم، واضح و معلوم است که چون تو بزرگواری آنچه که خیر و صلاحِ انسانهاست همان را طالب و خواهانی، پس چرا نمیخوانی مرا به سوی آنچه پایدار و باقی است؟
حضرت فرمود: نیست این دنیا مگر دارِ امتحان و در تو است اختیار؛ اگر میخواهی پشتِ پای به دنیا و سلطنت آن بزن تا با من باشی و به عزتِ سلطنتِ جاودانی، کامیاب گردی.
پس آن جوان و یگانهی دوران، از عزت و سلطنت و عیش و نشاط، دست کشیده، شرفِ صحبت حضرت روح الله را اختیار نموده و مردانه همت ساخت و در خدمت آن بزرگوار از شهر بیرون آمد.
حضرت او را به نزد حواریین آورد و فرمود که: ای دوستان خدا!، این است آن گنج که به شما گفتم و برای شما آوردم و شما اگر چه در همهی وقت، با من در طاعت و عبادتِ حضرت حق همراه بودهاید، اما آرزوی گنج و خزینه در دل شما بود؛ ولیکن این جوان، آن گنج گران بهایی است که عزتِ سلطنت و گنج و دولت و عشرت را پشت پا زده و مصاحبت مرا و قربِ پروردگار و دولتِ دارِ سُرور و قرار را به اختیار خود، اختیار فرمود و رضا و خوشنودی خدای را منظور و مقصود خود گردانید[1].