نقل است که مردی از مخالفین [ولایت امیر مومنان علی(ع)] به بهلول گفت که در حدیثی صحیح دیدم که نوشته بود: «در روز قیامت، اعمالِ ابوبکر و عمر را بر یک کفهی ترازو میگذارند و در کفهی دیگر، اعمال همه خلائق را مینهند و در این حال، خلائق میبینند که کفهی اعمال آن دو از همهی خلائق، سنگینتر است».
بهلول گفت:
«اِن کانَ هذا الحدیث صحیحاً فَالعَیبُ فی المِیزان» اگر این حدیث صحیح باشد، پس عیب در ترازو است[1].
روزی بهلول به مسجد آمد در حالی که ابوحنیفه سرگرم درس دادن بود و میگفت: جعفر بن محمّد(ع) سه مطلب گفته، ولی من هیچکدام از آنها را قبول ندارم و آنها را نمیپسندم، و آن سه مطلب این است:
اول اینکه میگوید: «خدا وجود دارد ولی نه در دنیا و نه در آخرت، دیده نمیشود» و حال آنکه چگونه ممکن است چیزی وجود داشته باشد ولی دیده نشود؟! [پس خدا هم به ناچار قابل دیدن است].
دوم اینکه میگوید:
روزی بهلول وارد قصر هارون الرشید شد و مسند هارون را خالی یافت. پس پیش رفت و بر کرسیِ هارون نشست.
خادمان او را از آنجا بلند کردند و کتک زدند.
همین که هارون وارد قصر شد، بهلول را گریان دید. علت را سوال کرد، خادمان گفتند که او بر تختِ سلطان نشسته بود و ما او را پایین آوردیم و کتک زدیم. هارون به بهلول دلداری داد و گفت گریه نکن!
بهلول گفت گریهام برای خودم نیست، گریهام بدین سبب است که من فقط لحظاتی بر این کرسی نشستم و به این شدت کتک خوردم. برای تو گریانم که عمری بر این مسند نشستهای، با تو چه کار خواهند کرد؟!.
روایت شده که شیطان، به درگاه فرعون آمد و در را کوبید.
فرعون گفت: کوبندهی در کیست؟
شیطان گفت: اگر خدا بودى، مىفهمیدى که چه کسى درب خانه را مىکوبد!
فرعون گفت: اى ملعون! داخل شو. شیطان گفت: ملعونى بر ملعونى وارد مىشود؛ پس داخل شد.
فرعون به او گفت:
شیخ بهائی -عَطَّرَ اللَّهُ مَرْقَدَه- در کشکول ذکر نموده که شخصی از اربابِ نعمت و ناز را مرگ در رسید، در حال اِحتِضار، او را به کلمهی شهادتین تلقین کردند.
او در عوض، این شعر را میخواند:
یا رُبَّ قائِلَةٍ یَوماً وَ قَد تَعِبَت
اَیْنَ الطَّریقُ اِلی حَمّامِ مَنجابٍ
و سبب خواندن این شعر به عَوَضِ کلمهی شهادت، آن بوده که:
روزی زنی عفیفه و خوش صورت از منزل خود بیرون آمد تا به حمّامی معروف به «حمام مَنْجاب» برود؛ پس راه حمّام را پیدا نکرد و از راه رفتن خسته شد. مردی را بر دَرِ منزلی دید، از او پرسید که:
سیدی فقیر از اهل طالقانِ قزوین در زمانِ آبادی رشت و فراوانیِ زر و سیم و ترقی ابریشم، به جهت اصلاح حال و تحصیل معاش، به رشت سفر کرد. چندی در آنجا ماند و خداوند، اعانت فرموده، قریب دویست اشرفی برای او جمع شد و به همراهِ خود اشرفیها را برداشت و از راه کنار دریا، عزم ییلاقِ شهر نور کرد تا به خدمت علامهی عصر و وحیدِ دهر، والد ماجدِ مولف «اعلی الله تعالی مقامه» - علامه نوری -که در آن زمان آوازهی فضل و تقوی و کرم و زهدش همه جا را پر کرده بود، برسد.
در بین راه سواری از راهزنانِ معروف طایفهی خبیثه که ایشان را عبدالملکی میگویند و غالبِ ایشان از غُلات و دزد و بیباک و خونریزند، به سید برخورد که تنها میرود و
در کتاب معدنالاسرار مرقوم است:
عارفی نقل نموده که روزی از خانه بیرون شدم و در شهرِ مصر بودم و به گوشهای از ساحلِ رود نیل رفته و به رود، نگاه میکردم. کژدمی را دیدم که به تعجیلِ هر چه تمامتر میرفت. چون به کنارِ آب رسید، لاکپشتی از آب در آمد و آن کژدم را سوار کرد و هر دو از آب بگذشتند.
با خود گفتم که در این کار، سرّی است. پس
درکتاب خلاصهالاخبار وکتب معتبرهی دیگر آمده است که در بنی اسرائیل درختی بود که شیطان در جوف او رفته و با مردم سخن میگفت و به این واسطه جمعی آن درخت را میپرستیدند و اعتقاد زیادی در الوهیت آن درخت پیدا کرده بودند.
عابدی از این قضیه با خبر شده، نیت خود را خالص نموده و عزم قطع کردن آن درخت را نمود. پس تیشه و تبر برداشته و
نظیر قضیه ابن سیرین، قصّه جوان بنىاسرائیلى است که مرحوم حاج شیخ على اکبر نهاوندى از بعضى کتب معتبره نقل مىکند:
جوانى خیاط در بنى اسرائیل بود که جمالى بس زیبا داشت و جامه مىدوخت و مىفروخت. روزى چند جامه دوخته بود و در کوچهها گردش مىکرد تا آنها را بفروشد. پادشاه را دخترى بود بسیار زیبا و صاحب جمال؛ قصرى داشت رفیع که همه روزه بالاى آن قصر رفته به تماشا مشغول مىشد. اتفاقا در آن روز، عبورِ جوانِ خیاط از پاى قصر آن دختر افتاد.
چون چشم شاهزاده
فرمایش محدّث قمى است در «هدیةالاحباب» که:
مرا بهخاطر مىرسد «علم تعبیر خوابی» که نصیب ابن سیرین شد براى این بود که تأسّى به جناب یوسف صدّیق(ع) کرد. علم تعبیر در آن حضرت، کمال بروز و ظهور را داشت و نسیمى از آن، بر ابن سیرین وزید.
تشبّه ابن سیرین به آنجناب این بود که
از افرادی ثقه و قابل اعتماد، [ازجمله از مرحوم مغفور حجة الاسلام و المسلمین آقاى حاج آخوند قمى طابثراه] نقل شده: زمانىکه در عصرِ میرزاى شیرازى بزرگ علیهالرحمه، مقیم سرّمنرا ( سامرّا) بودیم، روزى در بین راه، به مرحوم حاج شیخ فضل الله نورىِ شهیدِ مصلوب، برخوردم و ایشان را بسیار مضطرب و افسرده دیدم.
سبب سؤال کردم. فرمودند:
. . . پوریای ولى، مردى بود پهلوان که آئینه به زانویش بسته بودند و آن کنایه از آن است که این پهلوان تا به حال از کسى زمین نخورده وگرنه این آئینه که در سرِ زانو بسته شده، شکسته مىشد.
او زمانی به اصفهان آمد و با تمام پهلوانان آنجا کشتى گرفته و تمامى آنها را بر زمین زد؛ و گفت همه پهلوانها باید بازوى مرا مُهر کنند.
چنانچه مرسوم در میان آنها است همه بازوى او را مُهر کردند، مگر پهلوان پایتختِ سلطنتى. او گفت: