قضیه جوان خیاط بنی اسرائیل با دختر پادشاه و فرار وی از گناه
نظیر قضیه ابن سیرین، قصّه جوان بنىاسرائیلى است که مرحوم حاج شیخ على اکبر نهاوندى از بعضى کتب معتبره نقل مىکند:
جوانى خیاط در بنى اسرائیل بود که جمالى بس زیبا داشت و جامه مىدوخت و مىفروخت. روزى چند جامه دوخته بود و در کوچهها گردش مىکرد تا آنها را بفروشد. پادشاه را دخترى بود بسیار زیبا و صاحب جمال؛ قصرى داشت رفیع که همه روزه بالاى آن قصر رفته به تماشا مشغول مىشد. اتفاقا در آن روز، عبورِ جوانِ خیاط از پاى قصر آن دختر افتاد.
چون چشم شاهزاده از بالاى قصر به جمال دلرباى خیاط افتاد، دلباخته او شد. حاجبى را فرستاد و جوان را به قصر طلبید. چون جوان وارد شد، دختر او را به خلوتِ قصر برده و اظهار علاقه کرد و خیاط را به خود دعوت نمود. خیاط که جوانى خداترس بود، دعوت ملکه را اجابت نفرمود و امتناع کرد و اظهارِ خوف از خدا نمود ولی فائده نبخشید. دختر گفت: ناچارى از اجابتِ دعوت من!.
لذا جوان تدبیرى اندیشید و اجازت خواست تا خود را شست و شوى داده، پاکیزه کند و سپس دعوت ملکه را اجابت نماید. دختر گفت: رختهاى خود را بگذار تا مراجعت نمائى.
خیاط، لباسهاى دوخته را گذاشت و از اندرونِ قصر به بام آمده بدون تأمّل خود را از بامِ قصر به میان کوچه افکند چون داراى ایمان کامل بود و از روى اخلاص، این عمل را للّه کرد تا ذیل عصمتش به لوثِ معصیتِ زنا آلوده نگردد، خداوند به جبرئیل امر فرمود قبل از رسیدن این جوان به زمین او را بگیرد و بر زمین گذارد. خیاط سالم به منزل بازگشت ولى دست تهى.
عیال و اولاد او که انتظار آذوقه داشتند پرسیدند: چه آوردى؟ گفت: امروز لباسها را نسیه فروختم و وعدهی فردا دادند. اطفال را تسلّى داده به خواب کرد ولى براى اینکه همسایهها اطّلاعى از حال گرسنگى آنها پیدا نکنند زن را فرمان داد تا در تنور آتش افکند تا همسایگان گمان کنند نان مىپزند. زن آتش در تنور افروخت و خودش آمد و نزد شوهر نشست. زن همسایهای که میخواست از تنور آتش بردارد، به نزدیک تنور آمد و دید تنور پر از نان است و بر سرِ زن خیاط فریاد زد که نانها مىسوزد. زنِ خیاط با کمال تعجب آمد لب ِتنور و دید تنور پر از نان است در نهایت خوبى پخته. آنها را بیرون آورده به نزد شوهر برد. خیاط براى رفع تعجّب و تحیر زن، قضیه را براى زن شرح داد و فرمود: این ثمرهی عفّت و پرهیزکارى و اطاعت خداوند است. البتّه جز این نیست.
«من کان مع الله فاللّه معه».
هر آنچه دور کند مر تو را ز دوست، بد است
به هر چه روى نهى بی وى ار نکوست، بد است
فراقِ یار اگر اندک است، اندک نیست
درونِ دیده اگر نیم تارِ موست، بد است[1]