قل الله ثم ذرهم

مجموعه ای از حکایات و فضایل پیرامون ائمه اطهار علیهم السلام

قل الله ثم ذرهم

مجموعه ای از حکایات و فضایل پیرامون ائمه اطهار علیهم السلام

قل الله ثم ذرهم
طبقه بندی موضوعی

سیدی فقیر از اهل طالقانِ قزوین در زمانِ آبادی رشت و فراوانیِ زر و سیم و ترقی ابریشم، به جهت اصلاح حال و تحصیل معاش، به رشت سفر کرد. چندی در آن‌‌جا ماند و خداوند، اعانت فرموده، قریب دویست اشرفی برای او جمع شد و به همراهِ خود اشرفی‌‌ها را برداشت و از راه کنار دریا، عزم ییلاقِ شهر نور کرد تا به خدمت علامه‌ی عصر و وحیدِ دهر، والد ماجدِ مولف «اعلی الله تعالی مقامه» - علامه نوری -که در آن زمان آوازه‌ی فضل و تقوی و کرم و زهدش همه جا را پر کرده بود، برسد.

در بین راه سواری از راهزنانِ معروف طایفه‌ی خبیثه که ایشان را عبدالملکی می‏گویند و غالبِ ایشان از غُلات و دزد و بی‌باک و خون‌‌ریزند، به سید برخورد که تنها می‏رود و به ایشان اظهار مهربانی کرد و از حالش پرسید. سید نیز صادقانه، حکایت خود را تعریف کرد. دزد مسرور شد که لقمه‌ی چربی بی‌‌زحمتِ تعب به چنگ آورده؛ لذا از مقصدِ سید سوال کرد.

سید گفت: نور، خدمت علامه نوری.

دزد گفت: من نیز اراده آن‌‌جا را دارم.

 سید خوشحال شد. نزدیک ظهر به بعضی از چادرنشینانِ کنار دریا که به جهت گرفتن ماهی در آنجا ساکن بودند رسیدند و بر آنها وارد شدند. آنها چون سید را با او دیدند که بیچاره ندانسته خود را به هلاکت انداخته، دلشان سوخت.

 چون به حال آن خبیث معرفت داشتند، ولیکن جرأت اظهار نداشتند.

 بعد از صرف غذا، آن مرد به جهت قضای حاجت بیرون رفت، پس آن جماعت، به سید گفتند تو این شخص را می‏شناسی؟

سید گفت: در راه با من رفیق شده است.

گفتند: این از دزدهای خون‌‌ریزِ معروف است و ناچار تو را خواهد کشت.

 سید به گریه و لابه افتاد که مرا نجات دهید. گفتند: ما را آن توانایی نیست و خود نیز به جهت سلامتی از او، هر سال مبلغی به او می‏دهیم ولیکن این قدر توانیم کردن که چون او بیاید تو به بهانه‌ی کاری بیرون روی و ما او را چند ساعتی مشغول کنیم، و تو تا می‌توانی از راه غیر متعارف برو تا شاید خود را به جائی برسانی که او تو را پیدا نکند.

 پس چنین کردند و نزدیک به دریا جنگل است و در درون جنگل، آبادیی است که جاده آن بسیار باریک و مشتبه است و غیر از اهالی، کسی آن‌‌را نمی‏شناسد و اگر کسی فی‌‌الجمله از آن منحرف شد نجات از آن و از درندگانش مشکل است.

 پس سید خود را به جنگل رسانید و با شتاب تمام از غیر جاده تا غروب راه می‏رفت. آن گاه درختِ عظیمی را به نظر آورد که در جنگلِ آنجا بود به طوری که چند نفر می‌توانستند خود را در میان شاخه‏های آن پنهان کنند. پس از ترسِ جانوران بالا رفت و در میانِ شاخه‌ها جا گرفت. آن مرد، چون قدری گذشت از حال سید پرسید. عذری از کار یا خواب برای او کردند. او اندکی صبر کرد. باز پرسید، عذر آوردند، بد گمان شد.

 بیرون آمد سید را ندید. دانست که او را از دستش فراری داده‌اند، پس آنها را دشنام داد و تهدید کرد و سوار شد و از پی سید، رو به جنگل گذاشت و رفت. اتفاقا سیرش در خطی افتاد که سید رفته بود اما چون نزدیک بود که هوا تاریک شود، جهت اسکان، همان درختی را انتخاب کرد که سید بالای آن بود. پس رو به آن‌‌جا کرد و پیوسته به سید دشنام می‏داد و خطاب می‏کرد که اگر به تو رسیدم چنین و چنان خواهم کرد. چون سید از دور او را دید و صدای تهدید و دشنام او را شنید، از خود مایوس شد و از ترس، جرأت نفس کشیدن نداشت و آهسته گریه می‏کرد و متوسل به اجدادِ طاهرین خود شد.

آن خبیث چون از اسب پایین آمد، آن را به کناری بست و زینش را گرفت و در پهلوی خود گذاشت و شمشیر و تفنگ خود را نیز در آنجا گذاشت و غذایی که همراه داشت خورد و در زیر آن درخت خوابید و سید بیدار مشغول تضرع و زاری بود.

 چون پاسی از شب گذشت، شغالی صدا کرد، پس شغالهای بسیاری جمع شدند اما همه ساکت و ساکن. پس یکی از آنها آهسته آهسته چون دزدان آمد و اسلحه‌ی آن دزد را بُرد و سپس پوست دور اسلحه را خوردند و اسلحه را زیر خاک پنهان کردند و دیگری آمد چیز دیگری را برد و همان کار را کردند و همچنین لجام و زین اسبش را. چون از آنها فارغ شدند، تمام آنها دسته جمعی، آهسته و آرام، آمدند نزدیک آن خبیث و یک دفعه بر روی او ریختند به نحوی که او را مجال حرکت پیدا نکرد و در اندک زمانی، استخوانی خالی از پوست و گوشت از او باقی گذاشتند و رفتند و سید همه را می‏دید و شکر الهی به جا می‏آورد.

چون صبح شد، از درخت به زیر آمد و اسلحه را از زیر خاک گرفت و بر آن اسب سوار شد و به قریه‌ی سعادت‌‌آباد وارد شد که محل استقرار والد، اعلی الله مقامه بود و از آن‌‌جا دو فرسخ است تا شهر آمل و قصه‌ی خود را نقل کرد و مؤمنین را سرور بر ایمانشان افزود.

این حاصل حکایت است و چون زمانه‌ی ماندن این ماجرا در حافظه، طولانی شده، دور نیست که در بیان زیاد و کمی شده باشد که مسئولیتش بر گردن من نیست، والله العالِم[1].



[1] الکلمه الطیبه، محدث نوری [با اندکی ویرایش]

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۳/۱۰
محمد حسنی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی