داستان کژدم و لاکپشت و کشتن مار بر روی سینهی جوانی که خوابیده بود
در کتاب معدنالاسرار مرقوم است:
عارفی نقل نموده که روزی از خانه بیرون شدم و در شهرِ مصر بودم و به گوشهای از ساحلِ رود نیل رفته و به رود، نگاه میکردم. کژدمی را دیدم که به تعجیلِ هر چه تمامتر میرفت. چون به کنارِ آب رسید، لاکپشتی از آب در آمد و آن کژدم را سوار کرد و هر دو از آب بگذشتند.
با خود گفتم که در این کار، سرّی است. پس به آن طرفِ آب رفتم و از عقبِ آن کژدم روان شدم تا به درختی رسیدم که جوانی در زیر آن خفته بود و ماری بر سینهی او حلقه زده و قصد جان وی را داشت. چون آن مار خواست که سر در دهان جوان کند، آن عقرب، نیشی بر مار زد و مار را کشت و بازگردید.
من گفتم سبحان الله! این مرد نیست مگر از از اولیاءالله. چون پیش رفتم، دیدم که مست است. تعجبم زیاده شد. ناگاه آوازی شنیدم که اگر چه او مست است، اما بندهی ماست و اگر چه او خفته است اما خدای او بیدار است.
چون این ندا بشنیدم گریان شدم و زار زار بگریستم و بر بالینِ او نشستم تا بیدار شود و او را به فضل و کرم پروردگار خود خبر دهم. چون روز به آخر رسید و گرمی هوا ساکن شد و جوان بیدار شد، گفتم: ای جوان در این مار نظر کن!. و قصه را با وی گفتم؛ آن جوان گریان و نالان شد و گفت:
شرم باد بر کسی که چنین خداوند کریمی داشته باشد و او را عصیان کند! و خدائی که با بیگانگان، چنین لطف واحسان کند با دوستان چه سان کند!
گفتم: وقتی که میل این معصیت و قصد این فعل شنیع نمودی، چه عمل نیکویی انجام دادی؟
گفت: عملی که او را اعتباری باشد نکردهام.
گفتم: از کلی و جزئی هیچ مرتکب عمل خیری نشدهای؟
گفت: وقتی که مرتکب خَمر میشدم، مادرم گفت، به جهت من آبِ وضو بیاور و من بیتوقف، بیاوردم و چون روی در خَمرخانه نهادم، در میان راه، عالمی سوار میشد، گفت، رکاب مرا بگیر، من رکابش را گرفتم و دو سه قدم در رکاب او رفتم و چون از او درگذشتم و زر به شراب فروش دادم که شراب بگیرم، سائلی از من چیزی سؤال کرد، دیناری بدو دادم.
به او گفتم: بی شک، بدین سه عمل، این قرب و منزلت را یافتی.
پس برخاست گریان و خروشان و روی درصحرا نهاد و برفت.
آوردهاند که کار او به جایی رسید که بیمارِ ده ساله را شفا میداد[1].
سلام
می دانید چگونه فهمید مرد خواب، مست است؟