سینهای کز معرفت گنجینهی اسرار بود
کی سزاوار فشار آن در و دیوار بود
طور سینای تجلّی مشعلی از نور بود
سینه سینای عصمت مشتعل از نار بود
آنکه کردی ماه تابان پیش او پهلو تهی
از کجا پهلوی او را تاب آن آزار بود
گردش گردون دون بین، کز جفای سامری
سینهای کز معرفت گنجینهی اسرار بود
کی سزاوار فشار آن در و دیوار بود
طور سینای تجلّی مشعلی از نور بود
سینه سینای عصمت مشتعل از نار بود
آنکه کردی ماه تابان پیش او پهلو تهی
از کجا پهلوی او را تاب آن آزار بود
گردش گردون دون بین، کز جفای سامری
دختر فکر بکر من، غنچه لب چه واکند
از نمکین کلام خود حق نمک ادا کند
طوطى طبع شوخ من گر که شِکر شکن شود
کام زمانه را پر از شِکر جانفزا کند
بلبل نطق من ز یک نغمه عاشقانه ای
گلشن دهر را پر از زمزمه و نوا کند
خامهی مشک ساى من گر بنگارد این رقم
باده بده ساقیا ولى ز خُّمِ غدیر
چنک بزن مطربا ولى بیاد امیر
تو نیز ای چرخ پیر بیا ز بالا بریز
داد مسرت بده، ساغر عشرت بگیر
بلبل نطقم چنان قافیه پرداز شد
که زهره در آسمان بنغمه دمساز شد
محیط کون و مکان دائره ساز شد
سرور روحانیان هو العلىُ الکبیر
بوى گل و سنبل است یا که هواى بهار
زمزمه بلبل است یا که نواى هَزار
نفحه روح القدس میرسد از بزم انس
یا که نسیم صبا میوزد از کوى یار
صفحه روى زمین همچو بهشت برین
از چه چنین عنبرین وز چه چنین مشکبار
لاله خودرو برست، ژاله برویش نشست
اى فیض مقدس از شَوائب
وى نور مهذب از غَیاهِب
ارواح ز فیض تو در اشباح
اى مظهر واهبُ المواهب
آفاق به نور تو مُنَوَّر
اى شمس مشارق و مغارب
ایجاد تو منتهى المقاصد
ابداع تو غایة المطالب
اى اصل اصیل و فَرعِ ممدود
وى جامع علم و دوحه جود
اى عین عیان و قلب عرفان
وى گنج نهان و سرِّ معبود
اى شمع جمال و نور مطلق
وى شاهد بزم غیبِ مشهود
اى نشئه نه جاى جلوه توست
میعاد، شهود و یومِ موعود
یا دافعِ جیشةُ الاباطیل
یا دامغِ صولةُ الاضالیل
قرآن تو بُرده حکم تورات
فرقان تو کرده، نَسخ انجیل
بر خوان تو ریزه خوار، میکال
طفلى است به مکتب تو جبریل
سیماى تو داده دادِ تکبیر
یا نَیّر کلّ مُظلِم داج
یا هادىِ کلّ راشد ناج
دین تو چو شمع عالَم افروز
آئین تو چون سِراج وَهَّاج
اى صدر سریر قاب قَوسین
وى بدر منیر اوج مِعراج
ای گشته جواهرِ حقایق
در درج حقیقتِ تو اِدراج
اى عقل نخست و حقِّ ثانى
ذات تو حقیقةُ المَثانى
مِرآت وجود چون تواَش نیست
یک صورت و یک جهان معانى
اى در تو جمال حق نمودار
زیبنده توست مَن رآنى
اى طور تجلى الهى
اى آینه تجلى ذات
مصباح وجود را تو مِشکات
اى ماه جمال نازنینت
نور الاَرضینُ و السَّماوات
چون شمس حقیقت تو سر زد
اعیان وجود جمله ذَرّات
ذات تو حقیقةُ الحقایق
نفس تو هُویةُ الهُوّیات
اى بدر تمام و نیر تام
با نور تو نیرات اَجرام
در جنب تو، مُبدَعات، لا شى ء
با بودِ تو، کائنات اَعدام
اى نقش نخست و حرف اول
وى اُمِّ کتاب و اُمِّ اَقلام
اى مرکز جمله دوایر
اى نقطه مُلتقاى قَوسَین
وى خارج از احاطه أین
اى واسطه وجوب و امکان
وى مبداء و منتهاى کونَین
اى رابطه قدیم و حادث
وى ذات تو جامع الکَمالَین
اى واحد بى نظیر و مانند
کز بهر تو نیست، ثانى اِثنَین
اى گوهر قدس و فیض اقدس
وى صبح ازل اذا تنفس
ذات تو ز هر بدى منزه
ز آلایش نیستى مقدس
خاک در توست عرصه خاک
فرمانبر توست چرخ اطلس
دست من و دامن تو هیهات
عَنقا نشود شکار کرکس
طبع من و وصف صورت تو
معناى دقیق و طفل نورس
مدح تو چنان که لایق توست
در عهده خالق تو و بس
در نعمت تو هر بلیغ، ابکم
در وصف تو هر فصیح، اَخرَس
نعت من و شأنِ تو تعالى
وصف من و قدر تو تقدَّس
فرموده به شأنَت ایزد پاک
لولاک لما خلقتُ الافلاک
دیوان مرحوم کمپانی
مُلک و مَلکوت از تو پر نور
اى در تو عیان تجلى طور
با روى تو چیست بدر انور
با موى تو چیست لیل دیجور
روى تو ظهور غیبت مکنون
موى تو حجاب سرِّ مستور
در خطه مُلک استقامت
اى صاحب وحى و قلب آگاه
داراى مقام لى مع اللّه
اى محرم بارگاه لاهوت
وى در ملکوت حق، شهنشاه
اى بر شده از حضیض ناسوت
بر رفرف عز و شوکت و جاه
وانگه ز سرادُقات عزَّت
اى اصل قدیم و عقل اقدم
وى حادث با قدیم تواءم
در رتبه تویى حجاب اقرب
بودى تو نبى و در گل آدم
طغراى صحیفه وجودى
هر چند تویى کتاب محکم
با عزم تو چیست اى خداوند
قَدرِ قَدَرُ و قضاى مبرم
اى مظهر اسم اعظم حق
مجلاى اتم نور مطلق
اى نور تو صادر نخستین
وى مصدر هر چه هست مشتق
اى عقل عقول و روح ارواح
وى اصل هر محقق
اى شمس شموس و نور انوار
وى اعظم نیرات اَشرَق
اى خاک ره تو خطه خاک
پاکى ز تو دیده عالم پاک
آشفته موى توست انجم
سرگشته کوى توست افلاک
اى بر سرت افسر «لعمرک»
وى زیب برت قباى «لولاک»
اى رهبر و رهنماى گمراه
وى هادى وادى خطرناک
صبح سعادت دمید یاد صبوحى به خیر
صومعه بر باد رفت، دور بیفتاد دیر
یار غیور است و نیست، نام و نشانى ز غیر
دم مزنید از مسیح، عذر بخواه از عُزَیر
خواجه عالم نهاد، تاج رسالت به سر
عرصه گیتى گرفت، از قدمش زیب و فرّ
**
عنقاى طبعم یاد کرد، از قلهی قافِ قِدَم
روح القدوس امداد کرد، در هر نفس، در هر قَدَم
کردم به آسانى صعود از عالم غیب و شهود
تا قابَ قوسین وجود، تا حدِّ اقلیمِ عدم
گشتم چو از خود بى خبر، نخل امیدم داد بر
زد آفتاب عقل سر، حتى اِنجلّت عنّى الظلم
دیده به عین حق عیان، در مجمع روحانیان
ما لیس یحکیه البیان، ما لیس یحویه القلم