غدیریه در مدح امیر مومنان (ع) [ص26 اسلامیه]
باده بده ساقیا ولى ز خُّمِ غدیر
چنک بزن مطربا ولى بیاد امیر
تو نیز ای چرخ پیر بیا ز بالا بریز
داد مسرت بده، ساغر عشرت بگیر
بلبل نطقم چنان قافیه پرداز شد
که زهره در آسمان بنغمه دمساز شد
محیط کون و مکان دائره ساز شد
سرور روحانیان هو العلىُ الکبیر
نسیم رحمت وزید دهرِ کهن شد جوان
نهال حکمت دمید پر ز گل ارغوان
مسند حشمت رسید بخسرو خسروان
حجاب ظلمت درید ز آفتاب منیر
وادى خُّمِ غدیر منطقه نور شد
یا ز کف عقل پیر تجلى طور شد
یاکه بیانى خطیر ز سِّر مستور شد
یا شده در یکسریر قران شاه و وزیر
شاهد بزم ازل شمع دل جمع شد
تا افق لم یزل روشن از آن شمع شد
ظلمت دیو و دغل ز پرتوش قمع شد
چه شاه کیوان محل، شد بفرار سریر
چون بسر دست شاه، شیر خدا شد بلند
به تارک مهر و ماه ظل عنایت فکند
بشوکت فر و جاه بطالعى ارجمند
شاه ولایت پناه بامر حق شد امیر
مژده که شد میر عشق، وزیر عقل نخست
بهمت پیر عشق اساس وحدت درست
بآب شمشیر، شیر عشق نقش دوئیت بشست
به زیر زنجیر عشق شیر فلک شد اسیر
فاتح اقلیم جود بجاى خاتم نشست
یا به سپهر وجود نیر اعظم نشست
یا بمحیط شهود مرکز عالم نشست
روى حسود عنود سیاه شد همچو قیر
صاحب دیوان عشق عرش خلافت گرفت
مسند ایوان عشق زیب و شرافت گرفت
گلشن خندان عشق حسن و لطافت گرفت
نغمه دستان عشق رفت باوج اثیر
جلوه بصد ناز کرد لیلى حُسنِ قدم
پرده ز رخ باز کرد بدر منیر ظُلَم
نغمه گرى ساز کرد معدن کلِ حَکم
یا سخن آغاز کرد عن اللطیف الخبیر
به هر که مولى منم، على است مولاى او
نسخه اسما منم على است طغراى او
سر معما منم، على مَجلاى او
محیط انشا منم، على مدار و مدیر
طور تجلى منم، سینه سینا على است
سِّرِ اَنا اللّه منم، آیت کبرى على است
ذرّهی بیضا منم، لؤلؤ لولا علی ست
شافع عقبی منم، علی مُشار و مُشیر
حلقه افلا ک را سلسله جنبان على است
قاعده خاک را اساس و بنیان على است
دفتر ادارک را طراز و عنوان على است
سَیدِ لولاک را على وزیر و ظهیر
دائره کن فکان مرکز عزم على است
عرصهی کون و مکان خطّهی رزم علی ست
در حرم لامکان خلوت بزم علیست
روى زمین و زمان بنور او مُستَنیر
قبله اهل قبول غُرِّه نیکوى اوست
کعبه اهل وصول خاک سر کوى اوست
قوس صعود و نزول حلقه ابروى اوست
نقد نفوس و عقول ببارگاهش حقیر
طلعت زیباى او ظهور غیب مصون
لعل گهر زاى او مصدر کاف است و نون
سِّرِ سُوَیداى او منزه از چند و چون
صورت و معناى او نگنجد اندر ضمیر
یوسف کنعان عشق، بنده رخسار اوست
خضر بیابان عشق، تشنه گفتار اوست
موسى عمران عشق، طالب دیدار اوست
کیست سلیمان عشق بر در او یک فقیر
اى بفروغ جمال آینه ذوالجَلال
مفتقر خوش مقال، مانده بوصف تو لال
گرچه براق خیال در تو ندارد مجال
ولى ز آب زلال تشنه بود ناگزیر
دیوان مرحوم کمپانی