یک جوانی بود در ایام پیش
روزگار آورد بر روزش پریش
شد تهیدست و پریشان روزگار
نی به دستش بود کسبی و نه کار
مایهای نی تا از آن سودی کند
آتشی نه تا از آن دودی کند
نی کمانی تا شکاری افکند
تختهای نی تا قماری افکند
یک جوانی بود در ایام پیش
روزگار آورد بر روزش پریش
شد تهیدست و پریشان روزگار
نی به دستش بود کسبی و نه کار
مایهای نی تا از آن سودی کند
آتشی نه تا از آن دودی کند
نی کمانی تا شکاری افکند
تختهای نی تا قماری افکند
آن شنیدی که سلیمان نبی
خواست دستوری ز یزدان غنی
تا صَلای عام، سلطانی کند
هرچه جاندار است مهمانی کند
گفت یا رب جمله را روزی ز توست
فرّخی و فَرِّ فیروزی ز توست
روزی و روزی خور و روز از تو است
شامِ قدر و صبحِ نوروز از تو است
روستایى از دهى آمد به شهر
دید شهرى هرطرف با زیب و فر
دید بازار و دکان و چارسوى
هم در آن میدان ها پر های هوى
چشم او افتاد ناگه بر منار
برکشیده سر به آن نیلى حصار
نیم راهش منزل تیرِ نگاه
زان نگه هم از سر افتادى کلاه
از لرستان یک لُرى زَفت و کَلان
نوبتى آمد به شهر اصفهان
کشک و پشم و میش و گاو آورده بود
تا کُند سوداگرى از بهر سود
بُرد آنها را به میدان و فروخت
زر گرفت و کَرد در همیان و دوخت
بست همیان برمیان و بر اِزار
زد گرهها بر سر هم بی شمار
قصهی نمرود و ابراهیم بود
شرحِ سوزانیدن و تسلیم بود
کرد القا آنچه برهان و دلیل
بهر آن قومِ سیهدل، آن خلیل
میلشان را جانب ایمان نکرد
کفرشان را رخنه در بنیان نکرد
هرچه ایشان را نصیحت داد و پند
پند او شد قیدِ جانهاشان و بند
حق تعالی گفت با روح الامین
هین برو اخلاصِ ابراهیم بین
هین برو او را بفرما امتحان
امتحانش کن به پیدا و نهان
داده بود او را خداوندِ احد
گوسفند و گاو، بیحدّ و عدد
چارصد قلاده سگ، با زرنگار
خواندهام اندر کتابِ اختصاص
این خبر مخصوص از خاصان خاص
کاید اندر محشر از ربِّ جلیل
از ملایک نازنین چندین قبیل
گریه کرد از بس شعیبِ تاجدار
روزهای روشن و شبهای تار
هردو چشمش کور و نابینا نشست
باز دادش چشم، سلطان اَلَست
آنکه او را دیده از آغاز داد
کور چون شد، باز چشمش بازداد
داد چشمش، هین به عبرت کن نظر
باز باید دیدهی عبرت نگر
آن شنیدستی که میرِفندرسک
کِش بُوَد یا رب خِتام روح و مِسک
در سیاحت بود در پهنای هند
تا به شهری آمد از اقصای هند
شهر آبادان، چه فردوس نعیم
ساکنانش لیک، سُکّانِ جحیم
سجدهی بت مینمودند آشکار
بود یک شوریده در شهر هِری
از بد و از نیک این عالم، بَری
رستهای از دام ننگ و قید و نام
خودپرستی را بخود کرده حرام
گاهگاهی در خراباتش گذر
گاهِ دیگر، میکده او را مقر
خلوت او سَر دَمِ رندانِ پاک
منزل او محفلِ هرسینهچاک
عارفی میرفت روزی در رهی
با دلِ دانا و جانِ آگهی
ناگهش آمد به گوش از روزنی
کاین سخن میگفت با شویی زنی
بگذرانم از تو گر نان ناریم
تشنه و بیآب و نان بگذاریم
هم اگر شبها نیاری روشنی
هم اگر نَدْهی مرا پوشیدنی
اینچنین آمد حدیث از راویان
بر روانْشان باد، صد رحمت روان
کان فلکپیما، شهِ گردون وقار
روزی اندر حجرهای بودش قرار
وه چه حجره، مطلعِ خورشیدِ جان
وه چه حجره، مَکْمَنِ[8] جانِ جهان
وه چه حجره، مشرقِ صبحِ اَزل
آن شنیدستی که شاهنشاه دین
پیشوای اولین و آخرین
سوی مسجد روزی از دولتسرای
میشدی تا فرضِ حق آرد بجای
اتفاقا کودکی چند از عرب
در ره شه در نشاط و در طرب
خاکبازی مینمودند آن گروه
در ره آن پادشاهِ باشکوه