تشرف سید بحر العلوم در مکهی معظمه و عنایت کردن حواله پول به وی
نقل کرد جناب مولا سلماسی -طاب ثراه- از ناظر امور جناب سیّد بحرالعلوم در ایّام مجاورت مکّهی معظّمه- که گفت:
آن جناب با آن که در بلدِ غُربت بود و منقطع از اهل و خویشان، قویّ القلب بود در بذل و عطا؛ و اعتنایی نداشت به کثرت مصارف و زیاد شدن مخارج.
پس اتّفاق افتاد روزی چیزی نداشتیم. پس چگونگی حال را خدمت سیّد عرض کردم که مخارج زیاد و چیزی در دست نیست. پس چیزی نفرمود و عادت سیّد بر این بود که صبح، طوافی دور کعبه میکرد و به خانه میآمد و در اطاقی که مختص به خودش بود، میرفت.
پس ما قلیانی برای او میبردیم، آن را میکشید. آن گاه بیرون میآمد و در اطاق دیگر مینشست و تلامذهای از هر مذهبی جمع میشدند. پس برای هر صنف، به طریق مذهبش، درس میگفت.
پس در آن روز که شکایت از تنگدستی در روز گذشته کرده بودم، چون از طواف برگشت، حسب العاده، قلیان را حاضر کردم که ناگاه کسی در را کوبید. پس سیّد به شدّت مضطرب شد و به من گفت: قلیان را بگیر و از این جا بیرون ببر! و خود با شتاب برخاست و رفت نزدیک در و در را باز کرد.
پس شخص جلیلی به هیئت عرب داخل شد و نشست و سیّد در نهایت ذلّت و مسکنت و ادب در دَمِ در نشست و به من اشاره کرد که قلیان را نزدیک نبرم. پس ساعتی نشستند و با یکدیگر سخن میگفتند. آن گاه برخاست.
پس سیّد با شتاب برخاست و درِ خانه را باز کرد و دستش را بوسید و او را بر ناقهای که آن را بر درِ خانه خوابانیده بود، سوار کرد و او رفت.
و سیّد با رنگ متغیّر شده برگشت و براتی به دست من داد و گفت: این حوالهای است بر مرد صرّافی که در کوه صفاست. برو نزد او و بگیر از او آنچه بر او حواله شده!
پس من آن برات را گرفتم و بُردم آن را نزد همان مرد.
چون برات را گرفت و نظر نمود در آن، بوسید و گفت: برو و چند حمال بیاور!
پس رفتم و چهار حمّال آوردم. پس به قدری که آن چهار نفر قوّت داشتند، ریال فرانسه آورد و ایشان برداشتند و ریال فرانسه، پنج قران عجمی است و چیزی زیاده.
حمّالها آن ریالها را به منزل آوردند.
روزی رفتم نزد آن صرّاف که از حال او مستفسر شوم و این که آن حواله از کی بود؟
پس نه صرّافی دیدم و نه دکّانی! پس از کسی که در آنجا حاضر بود، پرسیدم از حال صرّاف.
گفت: ما در اینجا هرگز صرّافی ندیده بودیم و در آنجا فلان مینشیند.
پس دانستم که این از اسرارِ مَلِکِ علّام بود[1].
[1] نجم ثاقب در احوال امام غائب، محدث نوری، ج2، ص 729، انتشارات جمکران، حکایت هفتاد و ششم [با اندکی ویرایش]