تشرف شیخ ﻣﺤﻤﺪ ﻛﻮﻓﻰ در مسجد کوفه
مرحوم آیت الله خوئی مکتوب داشتهاند که:
جناب مستطابِ مرحومِ مبرورِ جنّت مکانِ خُلد آشیان، آقای شیخ محمد شوشتری که قبلا ساکن نجف و بعدا سالها ساکن کوفه شد، برای اینجانب شخصا و بدون واسطه چنین نقل نمودند که بنا گذاشتم یکی از شبهای قدرِ ماه مبارک رمضان را نوزدهم یا بیست و یکم (تردید از بنده است) به مسجد کوفه مشرف شده و در آنجا احیا نمایم؛ لذا بدین قصد، از نجف، به سمت کوفه حرکت کردم و چون هوا گرم بود، قبل از ورود به مسجد، به سمتِ نهر احمَدیّه که قدری بالاتر از مسجد بود رفته و قدری آب به خود زدم و آنگاه وارد مسجد شدم.
پس از ورود به مسجد، به محرابِ حضرت امیر المومنین(ع) مشرّف شده و پس از اذانِ مغرب، نمازم را خواندم و جهت افطار، متوجه طرف شرقی مسجد شدم.
قبلا به ذهنم خطور کرده بود که چقدر خوب است چشمم به جمال حضرت ولی عصر -عجل الله تعالی فرجه- منور شود و خدمت آن جناب [شهادت پدر بزرگوارشان امیرمومنان علی(ع)] را تسلیت بگویم.
چون از طاق اوّل گذشتم و به طاق دوّم رسیدم، دیدم بساطی فرش شده و شخصی عبا به خود پیچیده و بر آن فرش خوابیده است و شخص معمّمی به زیّ اهل علم نیز نزد او نشسته. به او سلام کردم. جواب سلامم را داد و فرمود: شیخ محمد کجا میروی؟
تعجب کردم که این مردِ ناشناس، نام مرا از کجا میداند! گفتم: میخواهم بروم جایی افطار کنم و افطار من آن شب نان و خیارِ چنبر بود. گفت: همین جا بنشین افطار کن. من هم نشستم و مشغول افطار شدم.
آن گاه شروع کرد از حالِ یک یک علما و افاضلِ نجف سؤال کردن -از جمله حالِ مرحوم آقا سید ابوالحسن اصفهانی(ره) را پرسیدند و من، از کثرتِ اطلاع او متعجب شدم؛ بار دیگر آن بزرگوار در ضمن صحبتها، از حالِ مرحوم آقا سید ابوالحسن سوال نمود. در آن وقت، ایشان یکی از طلاب علمی بود و چندان او را نمیشناختم؛ ولی از ترس اینکه مبادا بخواهد حالِ فرد فردِ طلاب را بپرسد، گفتم: همه خوبند!.
در این وقت، شخصی که دراز کشیده بود چیزی به او گفت که من نفهمیدم؛ لذا او ساکت شد و بنده شروع به سؤال نموده گفتم: این آقایی که خوابیدهاند چه کسی هستند؟
جواب گفتند: ایشان آقای عالَمند.
کلام او را کلامِ بزرگی شمردم و گمان کردم، میخواهد این شخص را بزرگ شمارد، در نَفْسِ خود گفتم؛ آقای عالَم، آن حجّت منتَظَر- سلام الله علیه- است!.
گفتم: این آقا، عالِم است.
گفت: نه! این آقا، آقای عالَم است.
پس ساکت شدم و از آن کلام متحیّر گردیدم.
در این اثنا، شخصی که نشسته بود گفت: برای شیخ محمد آب بیاورید. ناگهان دیدم شخصی با کاسهی آبی در دست، نمودار شد و کاسه آب را به او داد و او آشامید و بقیّه را به من داد. گفتم: تشنه نیستم و آب را رد کردم.
آن شخص کاسه را گرفت، چند قدمی که رفت، غایب شد. پس به جهت نماز در مقام برخاستم، آن شخص از مقصد من سؤال کرد مقصود خود را گفتم، مرا ترحیب و دعا کرد.
به مقام آمدم، چند رکعت نماز به جا آوردم و کسالت و نُعاس بر من غالب شد. سر خود را به دیوار تکیه دادم و خوابم برد و وقتی چشمم را باز کردم دیدم، هوا بی اندازه روشن است که من درزِ آجرهای دیوار مقابل را به خوبی میبینم. یقین کردم صبح شده، بسیار افسوس خوردم که آمده بودم شب را به عبادت، احیا نمایم اما خوابم برده است.
آنگاه در آنجا جماعتی دیدم که دو صف کشیدهاند و به اقامهی نماز مشغولند و آن شخصی که خوابیده بود، امام جماعت آنهاست و شخصی که قبلا نشسته بود نیز جزو مأمومین است. چون نمازشان تمام شد، مشغول تعقیب شدند و با خود گفتم: اینها نماز صبح را خواندهاند و مشغول تعقیباند و من خواب ماندهام.
در این اثنا آن شخصی که قبلا نشسته بود، از امام سؤال کرد که آیا این جوان را نیز همراه خود ببریم؟ جواب دادند: نه، ایشان باید سه امتحان بدهد و برای هر امتحانی وقتی معین کردند که وقتِ آخرین امتحان، مصادف با سن شصت سالگی احقر میشد.
چون دیدم نزدیک است نمازِ صبح قضا شود از جا بلنده شده رفتم و وضو گرفتم و به مسجد برگشتم، [اما با کمال تعجب] دیدم هوا بی اندازه تاریک است و اثری از آن اشخاص نیست. بشدت تعجب کردم و چون تفحص کردم دیدم که هنوز اول شب است و خواب من چندان نبوده و دانستم که آن آقا، حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه بوده و نمازی که میخواندند نیز نماز عشا بوده است[1].
[1] 1-تاریخ علماء و روحانیت دزفول، علی راجی، انتشارات زائر، چاپ اول، بهار 1382، جلد دوم، ص801. [با اندکی تلخیص]
2-العبقری الحسان فی احوال مولانا صاحب الزمان، نهاوندی علی اکبر، انتشارات مسجد مقدس جمکران، ص552
*تذکر: حکایت فوق بر اساس منبع اول نگاشته شده ولی با توجه به اینکه بعضی از قسمتها در منبع دوم تفصیلیتر بیان شده بود، از منبع دوم نیز استفاده و ویراستاری گردید.