تشرّف حاج محمد علی فشندی در عرفات
نویسندهی کتاب شیفتگان حضرت مهدى(ع) که داستان تشرف حاج محمد علی فشندی را از زبان خود او شنیده است چنین مینویسد:
[حاج محمد علی فشندی] گوید: سال اول که به مکه مشرف شدم از خدا خواستم که بیست سفر به مکه بیایم تا بلکه امام زمان(ع) را هم زیارت کنم.
ظاهراً سال 1353 بود که از تهران به عنوان خدمهی کاروان، عازم حج شدم. روز هفتم ذیحجه با خود گفتم که کاش زودتر به عرفات بروم تا مقدمات را برای بیتوتهی فردا شبِ حُجاج در آنجا فراهم کنم. لذا از مکه خارج شده و به سمت عرفات حرکت کردم؛ و در شب هشتم ذیحجه، در چادرِ مربوط به کاروان، اُطراق نمودم.
در این زمان، شُرطهای آمد و گفت: آقا! شما چرا الان آمدى؟ حالا که کسى اینجا نیست!.
گفتم: برای این جهت آمدهام که مقدمات کار را برای فردا شب آماده کنم.
گفت: پس امشب مواظب باش به خواب نروی. گفتم: چرا؟
گفت: به خاطر آنکه ممکن است دزدی بیاید و دستبرد بزند؛ گفتم: باشد.
بعد از رفتن شُرطه، تصمیم گرفتم، شب را نخوابم. لذا برای نافلهی شب و دعاها وضو گرفته، مشغول نماز شدم.
بعد از نمازِ شب، حالی پیدا کردم و در همین حال بود که شخصی آمد دربِ چادر و بعد از سلام کردن، وارد شد و نام مرا برد. من از جا بلند شده، پتویی چند لا کرده زیر پای آن آقا انداختم. او هم نشست و فرمود: چایی درست کن.
گفتم: تمام اسبابِ چایی حاضر است، ولى فراموش کردهام چاى خشک از مکه بیاورم.
فرمود: شما آب را روی چراغ بگذار تا من چایی بیاورم؛ و در این هنگام از چادر بیرون رفتند و من هم آب را روی چراغ گذاشتم. طولی نکشید که آن آقا برگشت و یک بسته چایی که وزنش در حدود 80 یا100گرم بود، آورد و به من داد. چایی را دم کرده پیش رویشان گذاشتم. چای را خوردند و فرمودند: خودت هم بخور. من هم چای خوردم؛ اتفاقا عطش هم داشتم و از خوردن آن چایی، لذت خوبی برایم ایجاد شد.
بعد فرمودند: غذا چه داری؟ عرض کردم: نان.
فرمود: نان خورش چه داری؟ گفتم: پنیر.
فرمودند: من پنیر نمىخورم.
عرض کردم: ماست هم از ایران آوردهام.
فرمود: بیاور.
گفتم: این ماست، مالِ خودِ من نیست، مالِ تمام اهلِ کاروان است.
فرمود: ما سهم خودمان را مىخوریم! برایشان نان و ماست آوردم و دو سه لقمهای میل کردند. در این وقت چهار جوان، که موهای پشت لبشان تازه روییده بود، جلوی چادر آمدند. با خود گفتم: نکند اینها دزد باشند. اما دیدم سلام کردند و آن شخص جواب داد. با این برخورد، نگرانیم رفع شد و خاطرم جمع شد که دزد نیستند.
سپس آن جوانان آمدند و در چادر نشستند. آن آقا به ایشان فرمود: شما هم چند لقمه بخورید. آنها هم چند لقمه نان و ماست، خوردند.
سپس به آنها فرمودند که شما بروید. آنها هم خداحافظی کردند و رفتند ولی خودِ آقا ماندند. بعد از رفتن ایشان، آن آقا در حالی که به بنده نگاه مىکرد سه بار فرمود: خوشا به حالت حاج محمد!. در این هنگام، گریه راه گلویم را گرفت. گفتم: آقا از چه جهت؟
فرمودند: چون امشب کسى در این بیابان براى بیتوته نمىآید، این شبى است که جدّم امام حسین(ع) به این بیابان آمده است. بعد فرمود: دلت میخواهد نماز و دعای مخصوصی که از جدّم به من رسیده بخوانی؟
گفتم: آری.
فرمود: برخیز غسل کن و وضو بگیر.
عرض کردم: هوا طوری نیست که من با آبِ سرد بتوانم غسل کنم. فرمود: من بیرون میروم تو آب را گرم کن و غسل نما.
او بیرون رفت، من هم بدون اینکه توجه داشته باشم که چه میکنم و این شخص کیست، وسیله غسل را فراهم کرده و غسل نمودم و وضو گرفتم. در این زمان آقا برگشتند و فرمودند: حاج محمد علی غسل کردی و وضو ساختی؟
گفتم: بلی.
فرمود: دو رکعت نماز بخوان، بعد از حمد 11 مرتبه سورهی «قل هو الله أحد» بخوان و این نمازِ امام حسین(ع) در این مکان است.
بعد از نماز، آقا دعایی خواندند که یکربع الی بیست دقیقه طول کشید و هنگام قرائتِ آن دعا، اشک از چشم مبارکشان چون ناودان جریان داشت. هر جملهی دعا را که میخواندند در ذهن من میماند و حفظم میشد. دیدم دعای خوبی است و مضامین عالی دارد. بنده با اینکه دعا زیاد میخواندم و با کتُب دعا آشنا بودم ولی تا کنون به این دعا برخورد نکرده بودم. لذا در فکرم خطور کرد و تصمیم گرفتم فردا برای روحانی کاروان دعا را بگویم تا او هم آن را بنویسد.
تا این فکر در ذهنم آمد، آقا از فکرِ من خبردار شد و برگشت و فرمود: این خیال را از دل، بیرون کن؛ زیرا این دعا در هیچ کتابی نوشته نشده و مخصوصِ امام(ع) است و از یادِ تو میرود. بعد از تمام شدنِ دعا نشستم و از ایشان سؤال کردم:
آقا، آیا توحیدِ من خوب است که میگویم: این درخت و گیاه و زمین و همه اینها را خدا آفریده؟
فرمود: خوب است و بیشتر از این از تو انتظار نمیرود.[1]
عرض کردم: آیا من دوستِ اهل بیت هستم؟
فرمود: آری و تا آخر هم هستید و اگر آخرِ کار، شیاطین بخواهند فریب دهند آل محمد(ص) به فریاد میرسند.
عرض کردم: آیا امام زمان در این بیابان تشریف میآورند؟ فرمود: الآن در چادر نشسته. بنده متوجه منظور آن آقا نشدم و به ذهنم رسید که یعنی الان امام، در چادر مخصوصِ خودشان نشستهاند. گفتم: آقا، آیا فردا امام با حاجیها به عرفات میآیند؟ فرمود: آری.
گفتم: امام فردا کجا هستند؟
فرمود: در «جبلُ الرحمة» است.
عرض کردم: اگر رفقا بروند، امام را میبینند؟
فرمود: میبینند ولی نمیشناسند.
گفتم: فردا شب، امام به چادرهای حُجاج هم میآید و بر ایشان نظر دارد؟
فرمود: در چادر شما چون فردا شب مصیبت عمویم حضرت ابوالفضل(ع) خوانده میشود، امام میآید. سپس دو اسکناسِ صد ریالی سعودی به من داد و فرمود: یک عملِ عمره برای پدرم به جای بیاور.
گفتم: اسم پدر شما چیست؟
فرمود: حسن.
عرض کردم: اسم شما چیست؟
فرمود: سید مهدی.
قبول کردم.
آقا بلند شد برود. او را تا دمِ چادر بدرقه کردم. برای معانقه به عقب برگشتند و با هم معانقه کردیم؛ و خوب یاد دارم که خالِ طرفِ راست صورتش را بوسیدم. سپس مقداری پول خُرد سعودی به من داده فرمودند: برگرد. تا برگشتم، دیگر او را ندیدم.
این طرف و آن طرف نظر کردم کسی را نیافتم. داخل چادر شده و مشغول فکر کردن شدم که این شخص چه کسی بود؟ پس از مدتی فکر، تازه متوجه شدم، آن آقایی که نام مرا برد و از نیت من خبر داد و نام پدرش و نام خودش را بیان فرمود، امام زمان(ع) بودهاند؛ لذا شروع کردم به گریه کردن.
یک وقت متوجه شدم شُرطهای آمده و میگوید: مگر دزدها سرِ وقت تو آمدهاند؟
گفتم: نه.
گفت: پس چه شده است؟
گفتم: مشغول مناجات با خدایم.
بههرحال، به یادِ آن حضرت تا صبح گریستم و فردا که کاروان آمد، قصه را برای روحانی کاروان گفتم و او هم به مردم گفت که متوجه باشید که این کاروان، مورد توجه امام(ع) است. تمامِ مطالب را به روحانی کاروان گفتم ولی فراموش کردم که بگویم آقا فرموده فردا شب چون در چادر شما مصیبت عمویم خوانده میشود میآیم.
شب شد. اهل کاروان، جلسهای تشکیل دادند و شروع کردند به خواندن روضهی حضرت عباس(ع) . در این زمان، به یاد فرمایش حضرت افتادم. هرچه نگاه کردم آن حضرت را داخل چادر ندیدم. ناراحت شدم و با خود گفتم: خدایا وعدۀ امام، حق است. پس چرا امام تشریف نیاوردند؟
بیاختیار از مجلس بیرون آمدم. دیدم آن حضرت، جلوی دربِ چادر هستند. عرض ادب کرده و خواستم به مردم اشاره کنم که بیرون بیایند و ایشان را زیارت کنند؛ اما آقا اشاره کردند که حرف نزن؛ و به همان حال ایستادند تا روضه تمام شد. پس از اتمام روضه، دیگر حضرت را ندیدم. در این هنگام، داخل چادر شده و جریان را برای مردم تعریف نمودم[2].