احضار شبانهی حضرت هادی(ع) به مجلس متوکل و مشاهدهی شمشیرداران نامرئی
قطب راوندى روایت کرده است از فضل بن احمد کاتب، از پدرش احمد بن اسرائیل، کاتب «معتزّباللّه» که:
روزى من با معتزّ، به مجلس پدرش –متوکل- رفتم. در آن روز، متوکل بر کرسى نشسته بود و «فتح بن خاقان» نزد او ایستاده بود. پس معتزّ سلام کرد و ایستاد و من در عقب سر او ایستادم و قاعده چنان بود که هرگاه معتزّ داخل مىشد، متوکل او را مرحبا مىگفت و تکلیفِ نشستن مىکرد. در این روز از غایت غضب و تغییرى که در حال او بود متوجّه معتزّ نشد و با «فتح بن خاقان» سخن مىگفت، و هر ساعت صورتش متغیر مىگردید و شعله غضبش افروختهتر مىشد، و به «فتح بن خاقان» مىگفت: آن که تو در حقّ او سخن مىگویى چنین و چنان کرده است!.
و فتح، آتش خشم او را فرو مىنشانید و مىگفت: اینها بر او افتراء است و او از اینها برى است؛
اما سخنان او فایده نمىکرد و خشم او زیاده مىشد و مىگفت: به خدا سوگند که این مُرایى (مرد ریاکار) را مىکشم که دعوى دروغ مىکند و رخنه در دولت من مىافکند. پس گفت:
بیاور چهار نفر از غلامان خَزَر جَلَف (چشم کوچک درشت خوی) را که چیزى نمىفهمند. ایشان را حاضر کرد، چون حاضر شدند به هر یک از ایشان شمشیرى داد و ایشان را امر کرد که چون حضرت امام علىّ النقى(ع) حاضر شود او را به قتل برسانند و گفت به خدا سوگند که بعد از کشتن، جسد او را هم خواهم سوخت.
بعد از ساعتى دیدم که حُجّابِ متوکل آمدند و گفتند: آمد؛
ناگاه دیدم که حضرت هادی(ع) داخل شد؛ در حالی که لبهاى مبارکش حرکت مىکرد و دعایى مىخواند و اثر اضطراب و خوف به هیچ وجه در آن حضرت نبود. چون نظر متوکل [که شمشیری در دستش بود] بر آن حضرت افتاد، خود را از تخت به زیر افکند و به استقبال حضرت شتافت و او را در بر گرفت و دستهاى مبارکش را و میان دو دیدهاش را بوسید وگفت:
اى آقاى من! اى فرزند رسول خدا(ص) ! اى بهترین خلق! اى پسر عمّ من و مولاى من! اى ابوالحسن!
حضرت مىفرمود: اعیذک باللّه یا امیر المؤمنین، عفو کن مرا از گفتن این کلمات.
متوکل گفت: براى چه تصدیع کشیدهاى و آمدهاى در چنین وقتى؟
حضرت فرمود: پیک تو آمد در این وقت و گفت متوکل تو را طلبیده.
متوکل گفت: دروغ گفته است آن ولد الزّنا.
گفت: برگرد اى سید من به همان جا که آمدى!.
پس گفت: اى فتح بن خاقان! اى عبد الله! اى معتزّ! مشایعت کنید آقاى خودتان و آقاى مرا.
پس چون نظر آن غلامانِ خزر بر آن حضرت افتاد؛ نزد آن حضرت بر زمین افتادند و سجده به جهت تعظیم آن حضرت نمودند.
چون حضرت بیرون رفت، متوکل غلامان را طلبید و مترجم را گفت که از ایشان سؤال کن که به چه سبب، امر مرا نسبت به او به جا نیاوردید؟
ایشان گفتند: از مهابت آن حضرت بىاختیار شدیم؛ چون پیدا شد، در دور او زیاده از صد شمشیر برهنه دیدیم و آن شمشیرداران را نمىتوانستیم ببینیم و مشاهدهی این حالت، مانع شد ما را از آن که امر تو را به عمل آوریم و دل ما پر از بیم و خوف شد.
پس متوکل رو به فتح آورد و گفت: این امام تو است و خندید، فتح شاد شد به آن که آن بلیه از آن جناب گذشت و حمد خدا به جا آورد[1].