قل الله ثم ذرهم

مجموعه ای از حکایات و فضایل پیرامون ائمه اطهار علیهم السلام

قل الله ثم ذرهم

مجموعه ای از حکایات و فضایل پیرامون ائمه اطهار علیهم السلام

قل الله ثم ذرهم
طبقه بندی موضوعی

مولف کتاب «داستانهای عبرت‌آموز» گوید مرحوم آیت الله بهاء الدینى داستان شگفت انگیزى را از قول حمله دارى از شهر ارومیه که سالى یک بار مسافر به مشهد مى‌بُرد، بدین صورت نقل نمود:

مسافرتِ با ماشین تازه آغاز شده بود و در آن زمان، ماشین، باری بود و در قسمتِ بار، مسافر و بارش را یکجا سوار مى‌کردند.

من نزدیک به سى مسافر براى بردن به زیارت حضرت رضا(ع) پذیرفته بودم و قرار بود اوایل هفته‌ی بعد به جانب مشهد حرکت کنیم.

شب چهارشنبه، حضرت رضا(ع) را در خواب دیدم که با محبتى خاص به من فرمودند: در این سفر، ابراهیم جیب‌بر را همراه خود بیاور. از خواب بیدار شدم در حالى که در تعجب بودم که چرا از من خواسته شده چنین شخصِ فاسق و فاجرى را که در بین مردم، بسیار بدنام است به مشهد ببرم و فکر کردم خوابى که دیدهام صحیح نیست. شب بعد، همان خواب را بدون کم و زیاد دیدم، ولى باز توجه به آن ننمودم. شب سوم در عالم رؤیا حضرت رضا(ع) را خشمگین مشاهده کردم که با حالتى خاص به من فرمودند: چرا در این زمینه اقدام نمى‌کنى؟

روز جمعه به محلى که افراد شرور و گنهکار جمع مى‌شدند رفتم و ابراهیم را در میان آنان دیدم. نزدیک او رفته سلام کردم و از او براى زیارت مشهد دعوت نمودم. با شگفتى با دعوتم روبرو شد و به من گفت: حرم حضرت رضا(ع) جاى من آلوده نیست؛ آنجا مرکز اجتماع اهل دل و پاکان است، مرا از این سفر معاف دار. اصرار کردم و او نمى‌پذیرفت. عاقبت با عصبانیت به من گفت: من خرجى این راه را ندارم، فعلا تمام سرمایه من سى ریال پول است، آن هم پولى حرام که از کیسه‌ی پیرزن فقیرى دستبرد زده‌ام!.

 به او گفتم: من از تو مخارج سفر نمى‌‌خواهم، رفت و برگشت این سفر را میهمان منى!. اصرارم مقبول افتاد و آمدن به مشهد را پذیرفت و قرار شد روز یکشنبه همراه با کاروان حرکت کند.

کاروان به راه افتاد، مسافران از بودنِ شخصى مانند ابراهیم جیب بر متعجب بودند، ولى احدى را جرأت سؤال و جواب نسبت به این مسافر نبود.

ماشینِ بارى همراه بار و مسافر، در جاده‌ی خراب و خاکى به جانب مشهد مقدس در حرکت بود، نرسیده به منطقه زیدر که محلى نا امن و جاى حمله‌ی ترکمن‌ها به زوّار بود، عرض جادّه به وسیله قُلدرى ستمکار بسته شده بود. ماشین توقّف کرد. راهزنی بالا آمد و خطاب به تمام مسافران گفت: آنچه پول دارید در این کیسه بریزید و در برابر من ایستادگى نکنید که شما را به قتل مى‌رسانم!

آنگاه پول راننده و تمام مسافران را گرفت و ماشین را ترک گفت.

ماشین پس از ساعتى چند به محلّ زیدر رسید و کنار قهوه خانه نگاه داشت. مسافرین پیاده شدند و کنار هم نشستند و غم و اندوه جانکاهى بر آنان سایه انداخت. بیش از همه راننده ناراحت بود و مى‌گفت: نه تنها خرجى خود را ندارم، بلکه از پول بنزین و دیگر مخارج ماشین هم محروم شدم و رسیدن ما به مقصد بسیار مشکل به نظر مى‌رسد و از شدّت ناراحتى به گریه افتاد.

در میان بهت و حیرتِ مسافران، ابراهیم جیب بر به راننده گفت: چه مقدار پول تو را آن راهزن برده؟ راننده مبلغى را گفت، ابراهیم آن مبلغ را به او پرداخت. سپس از بقیه‌ی مسافران به طور تک تک مبلغ ربوده شده‌ی آنان را پرسید و به هر کدام هر مبلغى را که مى‌گفتند مى‌پرداخت. در نهایتِ کار سى ریال باقى ماند که ابراهیم گفت: این هم مبلغ ربوده شده از من بود که سهم من است. همه شگفت زده شدند، از او پرسیدند: این همه پول را از کجا آورده‌اى؟ در پاسخ گفت: وقتى آن راهزن از همه‌ی شما پولتان را گرفت و سپس مطمئن و آرام خواست از ماشین پیاده شود، بى سر و صدا جیب او را زدم و این پولهایى که به شما دادم پول خود شماست.

حملهدار مى‌گوید: بلند بلند گریستم. ابراهیم به من گفت: پول تو را هم که برگرداندم، چرا گریه مى‌کنى؟ خوابم را که در سه شب پى در پى دیده بودم براى او گفتم و اعلام کردم من از فلسفه‌ی خواب بى خبر بودم و اکنون فهمیدم که دعوت حضرت رضا(ع) از تو بدون دلیل نبوده و امام(ع) مى‌خواسته به وسیلهی تو، این خطر را از ما دور کند.

با شنیدن این مطلب، حالِ ابراهیم عوض شد و انقلاب شدیدى به او دست داد و به شدت گریست و این حال، تا رسیدن به تپّه سلام [جایى که برق گنبد بارگاه ملکوتى حضرت رضا(ع) دیده مسافران را روشن مى‌کند] ادامه داشت.

در آنجا گفت: زنجیرى به گردن من بیندازید و مرا تا نزدیک صحن به این صورت ببرید و چون پیاده شدیم، مرا به جانب حرم به همین حال حرکت دهید. ما نیز آنچه او خواست انجام دادیم و تا در مشهد بودیم همین حالِ تواضع و خضوع را داشت و توبه‌ی عجیبى کرد و پول پیرزن ناشناس را در ضریح مطهر انداخت و امام را شفیع خود قرار داد تا گناهان گذشته‌اش بخشیده شود.

 همه مسافران کاروان به او غبطه مى‌خوردند و پس از زیارت ما به ارومیه برگشتیم ولى آن تائب با ارزش، با ما باز نگشت و در مشهد مقدس ماندگار شد.[1]



[1] داستانهای عبرت‌آموز، شیخ حسین انصاریان [با اندکی ویرایش]

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۳/۰۹
محمد حسنی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی