عنایت حضرت رضا(ع) به مردی تاجری که زنش در جزیرهای جا مانده بود و
به خط آقا محمدِ تاجر به زبان فارسی و عبارت شیوا آمده که نورالدین محمد گفت: در بندر ریک بمبئی آمادهی سفر دریایی به بندر معروف گنگ میشدم که جمع کثیری از مردی موثق و گیلانی که برای تجارت، بسیار به آن سرزمین رفت و آمد داشته، نقل میکردند که وی میگفت:
در سفر هند، یک بار به بنگاله رفتم و شش ماه در آنجا ماندم و در سرایی اطراق کردم. در کنار حجرهی من، حجرهی غریبی بود که پیوسته صاحبش سرگردان بود و صدای ناله و گریه و اندوه از او بلند بود و ساعتی بی غم نبود؛ و چون وضع فوق العادهای داشت، به بررسی حالش پرداختم و با زبان نرمی همدم او شدم و دیدم، زار و ناتوان و بیبنیه و لاغر است و سبب این حالش را پرسیدم. او چیزی نگفت، اما من اصرار کردم.
گفت: دوزاده سال پیش، مال و کالای خوبی فراهم کرده و در کشتی نهادم و با جمعی عازم تجارت شدیم. در میان دریا، 20 روز کشتی با باد خوبی پیش رفت و ناگاه، باد تند و بلایی عظیم، ما را در گرفت و کشتی شکست و اموال و سرنشینهای آن غرق شدند و من به تخته پارهای چسبیدم که باد آن را به راست و چپ میبرد. پس از مدتها چشمم به جزیرهای افتاد و دلم آرام و چشمم روشن شد و موج، پیاپی به من سیلی میزد تا به ساحلم انداخت. چون به ساحل رسیدم، سجده شکر کردم و در آنجا جزیرهای زیبا و سبز و خالی از سکنه دیدم.
مدتها در آن جزیره ماندم و روزها از علفش میخوردم و شب ها از ترس درندگان روی درخت میخوابیدم.
یک سال گذشت و روی سر چشمهای وضو میگرفتم که در آن، عکس زنی را دیدم، سر برآوردم و بر شاخهی درختی، زنی زیبا و فریبا و پر گیسو و بدون ساتر که مانندش را ندیده بودم بر درختی نشسته دیدم. چون دید که من نگاهش میکنم، مویش را بر تنش افشاند و خود را پوشاند و گفت تو که بر من، نظر به حرام میافکنی از خدا و رسولش حیا نمیکنی؟
من از سخنش شرم کردم و سر به زیر انداختم و او را به خدا سوگند دادم که آدم است یا فرشته یا پری؟ گفت: آدم هستم و سی سال است که در این جزیره زندگی میکنم. پدرم ایرانی بود و به هند میرفت که میانِ دریا، کشتی شکست و من به این جزیره افتادم.
چون از حالش مطلع شدم، داستان خود را برایش تعریف کردم و گفتم اگر کسی خواستگاری کند، مایل به ازدواج هستی؟
خاموش ماند و دانستم راضی است. رو گرداندم تا از درخت به زیر آمد و عقدش بستم و با او خوش بودم و خدا این دو پسر را که میبینی، از او به من داد و من بدانها خوش بودم و آن زن نیز خرسند بود.
ما در آن جزیره، سالها زندگی کردیم تا یکی از پسرها 9 ساله و دیگری 8 ساله شد.
چون برهنه بودیم و موهایمان بلند بود و ما را زشت کرده بود، روزی به آن زن گفتم، کاش جامهای داشتیم و از این رسوائی در میآمدیم.
دو پسر تعجب کردند و گفتند: مگر وضعِ بهتر و جای مناسبتری هم وجود دارد؟
مادرشان گفت: آری! خدا را شهرها و مردم بسیاری است و خوردنی و آشامیدنی فراوان، ولی ما سالهای پیش مسافر دریا بودیم و باد، کشتیِ ما را شکست و به این جزیره افتادیم.
فرزندان گفتند: چرا به وطن خود برنگشتید؟
مادرشان گفت: گذر از این دریای خروشان، بدون کشتی ممکن نمیشود.
فرزندان گفتند: ما کشتی میسازیم و مادرشان چون دید مصمّماند، درختی بزرگ را که در کنار دریا بود، نشان داد و گفت اگر بتوانید میان آن را درآورید، شاید خدا به ما رحم کند و به جایی برسیم که عورت خود را بپوشانیم.
فرزندان چون این را شنیدند، بر کوهی که نزدیکمان بود رفتند و سنگهای سرتیزی آوردند و شروع به درآوردنِ میانِ آن درخت کردند و خورد و نوش و خواب را بر خود حرام کردند و مدت شش ماه دست بر نداشتند تا میانِ درخت، چون قایق، تهی شد؛ به طوری که دوازده نفر در آن میتوانستند بنشینند.
من چون آن قایق را دیدم، به این نعمت و به این فهمیکه خداوند به این دو پسر داده و بر فرمانبری آنها از ما، شکر خدای را کردم. مادرشان نیز بسیار شاد بود و چون هراس و برهنگی و بیجایی او را آزار میداد، همواره به تشویق فرزندان میپرداخت.
در پشتِ کوه بلندی که در کنار جزیره قرار داشت، بیشهای بود که درخت قَرَنفُل در آن رشد میکرد و زنبورهای عسل فراوانی داشت که در فصل بهار، از گلشن میخوردند و در قلهی کوه، کندوهایی داشتند و در آن عسل بسیاری میگذاشتند و وقتی باران میآمد، آن عسل را به دریا میبرد و ماهیها از آن میخوردند، و از موم آن، عنبر بدست میآمد.
پسران هر روز از آن کوه بلند، بالا میرفتند و از پشت آن، روزی چند من عنبر میآوردند، تا اینکه در مدت زمانی، عنبرها به صد من رسید.
به وسیلهی عنبرها، در میان قایق، حوضی ساختیم و ظرفها درست کردیم و آب را از آن به حوض ریختیم تا پر شد و از ریشههای معروفهی چینی که در جزیره بسیار بود خوراکیهایی فراهم کردیم و از پوست درخت، طنابی محکم ساختیم و قایق را به سرِ درختی بستیم و منتظر ماندیم تا اینکه دریا به مدّ رسید و آبش بالا آمد و قایق روی آب افتاد و ما خدا را حمد کردیم و در آن نشستیم؛ اما قایق حرکت نکرد. فهمیدیم که قایق به درخت بسته شده و ما فراموش کردهایم که آن را باز کنیم.
یکی از پسرها خواست برود و آن طناب را باز کند که مادرش زودتر از او رفت و ریسمان را باز کرد و به ناگاه موج، ریسمان را از دستش کشید و قایق را به میان دریا برد. آن زن گریه و ناله کرد و این سو آن سو دوید و چون ما از او دور شدیم، بالای درخت رفت و گریه کرد و افسوس خورد و چون در موج ها از چشمش ناپدید شدیم، خود را از آن درخت به زیر انداخت و دو پسر هم که نا امید شدند، گریه و ناله و پریشانی سر دادند تا به قبّهی دریا رسیدیم و بچه ها از ترسِ جان، خاموش شدند. تا اینکه پس از هفت روز به ساحل رسیدیم و چون برهنه بودیم، ماندیم تا شب شد و من بالایِ بلندی رفتم و از دور، سیاهی شهر و چراغهایش را دیدم و به نشانیِ چراغها به آن شهر رفتم و چون به آنجا رسیدم، درِ خانهای مجلل را زدم و صاحب خانه که تاجری یهودی بود، بیرون آمد. اندکی عنبر اَشهَب به او دادم و چند جامه و فرش گرفتم و شبانه، نزد پسرانم برگشتم و عورت خود را پوشیدیم و صبح، به شهر رفتیم و در این سرایی که میبینی، حجرهای گرفتیم و چند کیسه دست و پا کردیم و با پسرانم شبانه، عنبر و ریشههای چینی را از میانِ قایق به حجره آوردیم و خرده خرده فروختیم و اثاث خریدم و به شغل نجاری درآمدم و تا کنون یک سال است که از فراق آن زنِ بیچاره، با فرزندانم در اندوه و نالهام.
چون سخنش به اینجا رسید، دلم برایش سوخت و گریستم و گفتم قضای خدا برگردان ندارد، ولی گمان کنم اگر امام رضا(ع) را زیارت کنی و از این مصیبت، به او شکوه بری و داستان خود و زنت را به ایشان عرضه داری، اجابت کند و حاجتت را بر آورد؛ زیرا کسی بدو پناه نبرده جز آن که به دادش رسیده است. آن حضرت پدر یتیمان و پناه مردمان و ذخیرهی بینوایان است.
چون سخنم را شنید، در دلش اثر کرد و در آن مجلس با خدا از روی خلوص، عهد کرد که قندیلی از طلای ناب بسازد و پیاده به زیارت آن حضرت رود و حاجتِ وصال زنش را از ایشان بخواهد.
برخاست و همان روز، طلا خواست و پس از مدتی، قندیل ساخت و با کشتی [همراه فرزندانش]، از هندوستان به سواحل ایران آمد و بیابانها را در نوردید و پس از مدتها، به یک منزلیِ مشهد رسید.
همان شب، متولی حرم مطهر، امام رضا(ع) را خواب دید که به وی فرمود: فردا زائری داریم، به پیشوازش برو!.
صبح فردای آن روز، متولی با همهی صاحب منصبانِ حرم، به پیشواز او رفتند و او را با احترام به شهر آوردند و قندیل را در جای مناسبی در حرم آویختند و چون وی جاگیر شد و به هیئت مسافر درآمد، غسل کرد و به حرم منوّر رفت و آستانه را بوسید و به زیارت و دعا پرداخت؛ تا اینکه مدتی از شب گذشت و خدّام، همهی زائران -به جز او- را از حرم بیرون کردند و درها را بستند و پی کار خود رفتند.
آن مرد چون در حرم تنها شد، ساعتی خموش ماند و آنگاه به زاری و گریه و استغاثه پرداخت و زنش را از امام(ع) طلبید و بر حاجت خود، اصرار ورزید و چون یک سوم از شب، باقی ماند، خسته شد و در سجده خوابش برد. در خواب بود که شنید یکی میگوید: برخیز! چون برخاست، امام رضا(ع) را دید که ایستاده و به او میفرماید: برخیز که زنت اکنون پشتِ در حرم است. بلند شو و نزد او برو!.
گفت: قربانت! همهی درها بسته است!.
فرمود: آن کسی که همسرت را آن جای دور به اینجا آورده، میتواند درهای بسته را نیز بگشاید.
بلند شد و دید که درها باز شده است. به پشتِ درِ حرم رفت و زنش را به همان حالی که در جزیره گذاشته بود دید. زن سرگردان و ترسان بود و چون چشمش به شوهرش افتاد، به او آویخت. مرد به او گفت: که چه کسی تو را به اینجا آورده؟
زن گفت: من امشب کنار دریا نشسته بودم و با خود اندیشه میکردم و چشمم از گریه و آه به درد آمده بود که ناگاه دیدم جوانی که نور رویش همهی خشکی و دریا را مانند روز، روشن کرده بود، دستم را گرفت و فرمود: چشمانت را ببند!. من نیز چشمانم را بستم و چون آن را باز کردم، خود را در اینجا دیدم.
مرد زنش را به حجره نزد پسرانش برد و در آنجا مجاور شدند تا درگذشتند[1].