قل الله ثم ذرهم

مجموعه ای از حکایات و فضایل پیرامون ائمه اطهار علیهم السلام

قل الله ثم ذرهم

مجموعه ای از حکایات و فضایل پیرامون ائمه اطهار علیهم السلام

قل الله ثم ذرهم
طبقه بندی موضوعی

سید نبیل، عالم جلیل آقای حاج سید علی خراسانی معروف به علم الهدی فرمود در جلد سوم «کتاب راهنما» چنین نقل می‌کند که:

مشهدی محمد ترک سال‌‌های چند بود به من اظهار ارادت می‏کرد و به نماز جماعت حاضر می‏شد. لکن چون مردم درباره‌ی او گمان خوشی نداشتند من چندان به او اظهار محبت نمی‏کردم. تا اینکه نمی‏دانم چه پیش آمدی شده بود که چشم‌‌های او کور شد و به فقر و پریشانی گرفتار گردید. و من بسیاری از روزها می‏دیدم بچه‏ای دست او را گرفته و به عنوان گدائی او را در محل می‌گرداند و او به زبانِ ترکی، شعر می‏خواند و مردم چیزی به او می‏دهند؛ و نیز بسیاری از اوقات او را در حرم مطهر حضرت رضا(ع) می‏دیدم که دست به شبکه‌ی ضریح مطهر گرفته و طواف می‏کند و به صدای بلند چیزی می‏خواند و کرارا دیدم که از پهلوی من می‏گذشت و چون کور بود مرا نمی‏دید. و چون خدام او را می‏شناختند مانع صدا و گریه‌ی او نمی‏شدند تا اینکه هفت سال تقریبا گذشت.

روزی شنیدم کسی گفت حضرت رضا(ع) مشهدی محمد را شفا مرحمت نموده من اعتنائی به این گفته ننمودم تا قریب دو ماه گذشت. روزی او را در بستِ پائین خیابان، با چشمی بینا و صورت و لباسی نظیف بر خلاف سابق- دیدم که به سرعت، راه می‏رفت.

 چون چشمش به من افتاد، به طرف من آمد و دست مرا بوسید و گفت (قُوربان اُلُوم) من هفت سال است شما را ندیده‏ام. گفتم مشهدی محمد تو که کور بودی و چشمان تو خشکیده بود!، چه شده است که حالا می‏بینی؟ شروع کرد به ترکی جواب دادن و گفت «مَنَ جَدَّه قُوربان اُلُوم، شَفا وِردِه» گفتم فارسی بگو و او به زحمت گفت: «قربانِ جدّت شوم، که مرا شفا داد!».

و نقل کرد که من روزی هنگام عصر به منزل رفتم؛ زوجه‏ام -بی‏بی- گریه می‏کرد و آرام نمی‏گرفت. سبب گریه‌‌اش را پرسیدم. جواب نداد و چای برای من دم کرد و آورد و از اطاق با حال گریه بیرون رفت. من هر قدر اصرار کردم که برای چه گریه می‏کنی؟ جواب نداد. لکن بچه‏های من گفتند که مادر ما با زن صاحب‌‌خانه نزاع کرده. لذا پرسیدم بی‏بی امروز برای چه نزاع کرده‏ای؟ گفت اگر خدا ما را می‏خواست این‏گونه پریشان نمی‏شدیم و تو کور نمی‏گشتی و زن صاحب‌‌خانه به ما منت نمی‏گذاشت و نمی‏گفت اگر شما مردمان خوبی بودید کور و فقیر نمی‏شدید. این سخنان را با گریه گفت و از اطاق با حال گریه بیرون رفت.

من از این قضیه بسیار منقلب شدم و فورا برخواستم و عصای خود را برداشتم که از خانه بیرون شوم. بچه‏ها فریاد زدند مادر بیا که پدر ما می‏خواهد برود. بی‏بی آمد و گفت: چای نخورده کجا می‏روی؟.

 گفتم: شمشیر برداشته‏ام بروم با جدّت جنگ کنم؛ یا چشمم را بگیرم یا کشته شوم و تو دیگر مرا نخواهی دید.

 آن زن هر چه خواست مرا برگرداند قبول نکردم و بیرون آمدم و یکسره به حرم مشرف گردیدم و با حال گریه، فریاد زدم: من جدت علی را کشته‏ام! من جدت حسین را کشته‏ام! من چشم می‌خواهم!.

خادم حرم دست به شانه‌ی من زد که این اندازه داد نزن. وقت مغرب است، مگر تو نماز نمی‏خوانی؟

 چون در بالای سر مبارک بودم، گفتم مرا رو به قبله کن!. پس مرا در مسجد بالا سر، رو به قبله نمود و مُهری نیز برای من پیدا کرد و به من داد و گفت نماز بخوان لکن ملتفت باش عقب سرت دو نفر از اشخاص محترم‌اند، ایشان را اذیت نکنی!.

 پس من نماز مغرب را خواندم و باز شروع به ناله و گریه و استغاثه نمودم. در این بین، شنیدم که آن دو نفر به یکدیگر می‏گفتند این سگ هر چه فریاد می‏زند حضرت رضا(ع) جواب او را نمی‏دهد. این سخن بسیار بر من اثر کرد و دلم بی‏نهایت شکست. چند قدم جلو رفتم تا خود را به ضریح مطهر رسانیدم و به قصد هلاک شدن، به شدت سرم را به ضریح کوبیدم و یقین کردم که سرم شکست. پس حال ضعف بر من روی داد.

شنیدم یکی می‏گوید محمد چه می‏گوئی؟ تا این فرمایش را شنیدم، نشستم و باز سرم را به شدت به ضریح کوبیدم. دو بار شنیدم که آن شخص فرمود: محمد چه می‏گوئی؟ اگر چشم می‏خواهی به تو دادیم.

 از دهشت آن صدا، سر بلند کردم و نشستم؛ دیدم همه جا را می‏بینم و مردم را دیدم که ایستاده و نشسته مشغول زیارت خواندن هستند و چراغ‌‌ها روشن است. از شدت شوق، باز سرم را به ضریح زدم. در آن حال دیدم ضریح شکافته شد و آقائی در حالت ایستاده، به من نگاه می‏کند و تبسم می‏نماید و می‏فرماید:

 محمد! محمد! چه می‏گوئی؟ چشم می‏خواستی به تو دادیم.

 دیدم آن بزرگوار، از مردم بلندتر و جسیم‏تر است و چشمانی درشت و مَحاسنی مدوّر دارد و لباسی سفید بر تن و شالی بر کمر بسته است، مانند شال شما.

 گفتم: سبز بود.

گفت بلی. سبز بود و دیدم آن حضرت، تسبیحی در دست داشت که می‏درخشید. نمی‏دانم چه جواهری بود که مثل آن را ندیده بودم؛ و آن جناب می‏فرمود: چه می‏گوئی چه می‏خواهی؟

من به آن حضرت نگاه می‏کردم و به مردم نگاه می‏کردم که چرا متوجه آن جناب نیستند؟ مثل اینکه آن حضرت را نمی‏بینند و هر قدر آن سَرور فرمود چه می‏خواهی؟ مطلبی به نظرم نیامد که چیزی عرض کنم.

پس فرمود: به بی‏بی بگو این قدر گریه نکند که گریه‌ی او دل ما را می‏سوزاند.

 عرض کردم: بی‏بی، آرزوی زیارت خواهرت را دارد. فرمود می‏رود.

 پس از نظرم غایب شد و ضریح به هم آمد و من برخاستم.

خادم که مرا بینا دید گفت: شفا یافتی؟ گفتم بلی.

 پس زوار ملتفت شدند و بر سر من ریختند و لباس‌‌های مرا پاره پاره کردند؛ لذا خودم را به کوری زدم و فریاد کردم از من کور چه می‏خواهید؟! و زود از حرم بیرون آمدم و از دارالسیاده، خودم را به کفشداری رساندم و چون کفشدار مشغول دادن کفش‏های زوار بود، به او گفتم: کفش مرا بده که می‌خواهم زودتر بروم!.

 کفشدار مرا که بینا دید تعجب کرد و گفت: مشهدی محمد مگر می‏بینی؟ مگر حضرت رضا(ع) تو را شفا مرحمت فرموده است؟

 گفتم: بلی و زود بیرون شدم.

میان صحن که رسیدم، دیدم صحن خلوت است. به فکر افتادم حالا که می‌خواهم بروم به خانه چگونه دست خالی بروم؟ زیرا که بچه‏ها گرسنه‏اند و ما غذائی نداریم و قند و چای هم لازم است. لذا از همان جا توجه به قبر مبارک نموده و عرض کردم: ای آقا! چشم به من دادی، گرسنگی خود و بچه‏ها را چه کنم؟!.

 ناگاه دستی پیدا شد و صاحب دست را ندیدم. چیزی در دست من گذاشت. چون نگاه کردم یک عدد اسکناس ده تومانی بود. پس رفتم بازار و نان و لوازم دیگر گرفته رو به خانه نهادم. بین راه همسایه‏ام را دیدم. گفت: مشهدی محمد به عجله می‏روی! مگر بینا شده‏ای؟.

گفتم: بلی، حضرت رضا(ع) مرا شفا داده تو کجا می‏روی؟!

گفت: مادرم بد حال است، عقب دکتر می‏روم.

 گفتم: نیازی به دکتر نیست، یک لقمه از این نان را بگیر که عطای خود حضرت رضا(ع) است؛ به او بخوران شفا می‏یابد.

 او لقمه‌ی نان را گرفت و برگشت؛ من نیز به خانه آمدم و خودم را اول به کوری زدم و لوازم خانه را به زوجه‏ام دادم. پس چون اسباب چای را آورد و بچه‏ها دور من جمع شدند و زوجه‏ام از اطاق بیرون رفت، من گفتم: قوری جوشید بچه‏ها!.

 گفتند: مگر می‏بینی؟

گفتم: بلی.

 فریاد کردند مادر بیا که پدر ما بینا شده!. پس چون بی‏بی آمد، قضیه را به او گفتم و او بسیار خوش‏وقت شد و شب را به خوشی گذرانیدیم. صبح، احوالِ مادر همسایه را پرسیدم، گفتند: قدری از آن نان را در دهان او گذاشتیم و به هر زحمتی بود به او خورانیدیم، چون تمامِ لقمه از گلوی او فرو رفت حالش بهتر شد و اکنون سالم است. بالجمله مدتی گذشت که مشهدی محمد را ندیدم، چون تفحص کردم گفتند با زوجه‌ی خود به قم رفته و حال شنیده‏ام که از دنیا رفته است[1].



[1] کرامات رضویه، علی اکبر مروج، ج1، ص 283

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۳/۰۹
محمد حسنی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی