حکایت ریز ریز شدنِ کبدِ بُشر حافی از خوف خدا
سید جلیل خوانساری در کتاب روضات الجنات از... ابن جوزی نقل نموده که:
چون بُشر مریض شد به مرض موتش و اخوان و اَصدقای او نزدش جمع و حاضر شده بودند؛ به او گفتند که ما عازم هستیم که قارورهی[1] تو را که در آن بول کردهای به سوی طبیب ببریم تا بعد از ملاحظه نمودن آن و تشخیص مرضت تو را مداوا نماید. بُشر چون این را شنید گفت:
من در منظرِ طبیبم و او مرا معاینه میبیند (مشاهده میکند) و او مینماید به من آنچه را که میخواهد.
اصدقایش گفتند که: فلان نصرانی، طبیب بسیار حاذقی است و ناچار قارورهی تو را به نزد او باید برد.
پس بُشر گفت: مرا واگذارید چه آن که طبیب، خودش مرا مریض و ناخوش نموده.
اصدقایش گفتند که چارهای جز این کار نیست.
پس چون بُشر دید آنها از خیال خود منصرف نمیشوند به خواهر خود گفت:
فردا شیشهی مرا به ایشان ده که به نزد طبیب برند.
پس چون روز دیگر شد، اخوان او شیشه را از خواهرش گرفته و او را به نزد طبیب نصرانی بردند که او بسیار با حذاقت بود و چون طبیب آن شیشه را دید گفت:
او را حرکت دهید. پس او را حرکت دادند. پس گفت:
او را بر زمین گذارید. شیشه را بر زمین گذاشتند و تا سه مرتبه چنین کردند. اخوان بُشر از این کیفیت متحیر شدند و از آن طبیب، عجزِ در تشخیص مرض، استنباط نمودند؛ پس یکی از آنها گفت: تو را به ما بهتر از این معرفی کرده بودند!.
طبیب گفت: مرا نزد شما چگونه معرفی کردهاند؟
اخوان بُشر گفتند: تو را به حُسنِ نظر و درک بالا و سرعت درمان تعریف نمودهاند و الحال ما میبینیم که در امر این شیشه متردّدی واین تردّدت دلیل بر کمی معرفت تو بر امراض است.
پس طبیب قسم خورد که من از اول که نظرم بر این قاروره افتاد، حالِ او را دانستم و این ترّدد من به جهت تعجب من بود. پس آن طبیب گفت:
این قاروره، اگر آب نصرانی باشد، همانا صاحب آن کسی است که مرضش بواسطهی ریز ریز شدن کبد اوست از خوف خدا، یعنی این شیشهی چنین راهبی است؛ و اگر این آبِ قاروره از آبِ مرد مسلمانی است، پس او بُشر حافی است و من از چاره و علاج این مرض عاجزم و لامحاله صاحب این مرض خواهد مرد از این مرض.
پس اخوان بُشر به آن طبیب گفتند: به خدا قسم که این قارورهی بُشر حافی است!.
چون آن طبیبِ نصرانی دانست که آن قارورهی بُشر است، مقراضی برداشت و زُنّاری را که در میان بسته بود، پاره کرد و شهادتین بر زبان جاری نموده و مسلمان شد.
پس اخوان بُشر به سرعت نزد بُشر آمدند که مژدهی مسلمان شدن و اسلام آوردن آن طبیب نصرانی را به او برسانند. چون داخل حجره شدند، هنوز حرفی نزدند که بُشر گفت:
طبیب نصرانی مسلمان شد؟
گفتند: بلی
پس سؤال کردند: شما اسلام او را از کجا دانستید؟
گفت: چون از نزد من بیرون رفتید، مرا فی الجمله خوابی عارض شد و در عَالمِ خواب شنیدم که کسی گفت ای بُشر! به برکت آبِ تو، طبیب نصرانی مسلمان شد[2].